شعری از آغشین یئنیسئی
برگردان از: یاشار پیرسلطان
تاریخ ارسال : 28 خرداد 00
بخش : ادبیات ترکیه و آذربایجان
شعری از شاعر آذربایجانی آغشین یئنیسئی
(Aqşin Yenisey)
امیدِ آخرینی نیست، عشق میمیرد
زندگان از خدمتگذاریِ مردگان به تنگ آمدند.
عشقها به سایهی جداییها مبدل شدند
نامِ هر چیزی که انتظار کشیده میشود، عشق
چنین گفت شَمَنِ اعظم
و سکوت تمامیِ معبد را فراگرفت.
لحظهی اکنون در تقلای رهاندنِ گریبانِ خویش از دستِ لحظهی گذشته.
زندگان از خدمتگذاریِ مردگان به تنگ آمدند
عشقها به سایهی جداییها مبدل شدند
تمامِ امیدها مردهاند، و بجایاش قلبهای نوزادان روییده.
من که جز «خوبی»، هرگز بدی در حقات نکرده بودم.
چشمانات را با دستانام شسته بودم،
خویشتنام را در تو از یاد برده بودم
و کلماتِ نامیرا در گوشات نجوا کرده بودم...
گفته بودمت که خیانت لازمهی دوستانیست که خیانت میکنند.
گاهی انسان، برای مکافات دلتنگی میکند
و جنایت میکند
با ظاهری مشکوک
چون جانیان مینماید
او، از مجازات لذت میبرد.
در حقیقت، امیدِ واپسینی نیست، عشق میمیرد.
از تک درختِ روییده در پشتهی کوهی هرسال با بادِ پاییزی
چند برگ میریزد.
سردیِ تو، بادِ سردی تو
آخرین برگی تو که خود را از من جدا میکند.
تو دوری، بسیار هم دوری، چون همگان
شاید، دیگر نیستی، نیستی دیگر
اکنون پیرم من، از احساسِ «هرگز و هیچکس» آکندهام
با دستانی که زمانی چشمانِ تو را میبست، چشمانِ خود را بستهام
خویشتن نیز دیگر نمیدانم چه کسی را از یاد بردهام.
دیگر نمیدانم کیستم، چهام، نامام چیست؟
تنها میدانم که در زندگی
با جداییها زیستهام
من در عشق نابلد بودهام.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه