داستانی از احمد درخشان
تاریخ ارسال : 2 اردیبهشت 00
بخش : داستان
در نميآد
زنم ميگويد: اگه درنياد چي كار ميكني؟
«درش ميآرم. بالاخره بايد دربياد كه. زورمو ميزنم.»
بوي تينر خفهمان ميكند. پنجرهها را باز گذاشتهايم اما بوي تند و غليظ به جاي آن كه بيرون برود چرخ ميخورد و برميگردد توي خانه و چتر ميشود روي سر و رويمان و اسباب و اثاثيهاي كه لايهء ضخيمي خاك رويشان نشسته.
پسرم پاهاش را كرده توي يك كفش كه بايد پياسفورش را از زير آتوآشغال بيرون بكشيم و وصل كنيم تا بتواند به دشمنان حمله كند. از اين كه مدتي است كسي را نكشته، حوصلهاش سررفته. ميگويد، وقتي ديوارها درآمدني نيستند لااقل اين را دربياوريم.
ميگويد: اگه بلد نبودي، كي زورت كرده بود غلتك ورداري بيفتي به جون ديوارا.
ميگويم، خوبم بلدم و مدتها كارم همين بوده.
ميگويد: بابا! جون هركسي كه دوست داري اينقد از قديما مايه نذار. بلد نيستي خب. رنگ با قلم فرق فوكوله با رنگ با غلتك.
از لحنش بدم ميآيد اما چيزي نميگويم. حوصله ندارم داد مادرش را در بياورم. فقط تأكيد ميكنم: زدن همون زدنه، رنگش، رنگ نداره.
زنم كه روي پيشانياش چسب كاغذي چسبانده تا چروكشان را باز كند، سيني كدو و بادمجان را ميگذارد روي اپن غرق خاكوخل و ميگويد: اون وقتا كه ميزدي شوهرت پاسبون بود. و ميخندد.
سالها پيش، قبل از دانشگاه و استخدام و اين حرفها مدتي نقاشي ساختمان كار ميكردم. دوم دبيرستان، پدرم فرستادم پيش پسرعمويم كار ياد بگيرم كه فردا به دردم ميخورد. تئورياش اين بود كه نقاش هم كه نشدي نشدي لااقل كارهاي خودت را ميكني. اگر آدم اهل و بچهء سربهزيري بودم يكي دو جين كار ياد ميگرفتم. بندهخدا اين روزها را در خشت خام ميديد. سر پربادي داشتم آن وقتها و آينده برايم روشن بود. دورهء اصلاحات بود و آبي دويده بود زير پوستمان. روزهاي روزنامههاي روزانهاي. بيشماره و تكشماره. همين وقتها بود كه خدابيامرز انداختم تو كار رنگكاري. به بچهها، وقتي دستها و سر و صورت رنگيام را ميديدند، خالي ميبستم، توي يك چاپخانه كار ميكنم. آنها هم باور كرده بودند. برايشان قمپز در ميكردم كه توي كار روزنامه و نشر و چاپم و خيلي چيزها سرم ميشود. روزنامههايي را كه سركار سفرهمان ميشد ميخواندم و تحويلشان ميدادم.
كار كثيف و بدي است نقاشي. هيچ شبيه تبليغ توي تلويزيون و ماهواره نيست. خانههاي روشن و درندشت و تروتميز با زنها و مردهاي سرهميپوشيده كه وسط كار خودشان را رنگي ميكنند و غش و ضعف ميروند. حالا بماند بوس و كنار نوع ماهوارهايش. اگر ميخواهيد اسفلالسافلين را زيارت بفرماييد تشريف ببريد نقاش بشويد. اين را به عنوان يك معلم به شما ميگويم. هميشه به دانشآموزانم گفتهام، دنبال دو شغل نرويد: معلمي، رنگكاري. بله درست است، شايد اگر آرماتوربند، گچكار، كارگر تخليهچاه بودم، يا هر شغل آشغال ديگري داشتم، همان را ممنوع ميكردم. در اين مورد حق را به شما ميدهم.
زنم گفت، بعد چندين سال خانه را بدهيم رنگ كنند. ديوارها رمبيده و لكوپيس برداشته بود و رنگ استخواني شده بود كرم بدرنگي به زردي استفراغ. سقفها هم سياه و كثيف شده بود. هالهء سياه بالاي رادياتورها بدجور تو ذوق ميزد. به يكي دوتا نقاش آشناي قديمي زنگ زدم. حدس ميزديم قيمتها بالا باشد، ولي نه اينطور ديگر. بايد درآمد پنج ماهمان را ميداديم به رنگكاري. زنم گفت، وام بگيريم. گفتم كه تازه وام خريد كالاي ايراني گرفته، دادهايم پاي پياس آلماني ساخت چين و ماهواره ساخت ويتنام. ماهوارهء قديميمان اچديها را نميگرفت. مادرزنم ميگفت، اصلاً نميفهمد چرا اين همه چشم ميدوزيم به شبكههاي خارجي و اعصابمان را خرد ميكنيم. تلويزيون خودمان لااقل ته دل آدم را خالي نميكند.
به زنم گفتم، خودم رنگش ميكنم. كيا هم كمكم ميكند. پول رنگش چيزي نميشود. دوماه بهتر از پنج ماه! كيا كه برگشت آب پاكي ريخت روی دستمان. گفت، امتحاناتش نزديك است و بايد درس بخواند. بهانه بود درس.
رفتم سراغ انباري. زيروزبرش كردم. وسايلم گموگور شده بود. قلممويي مانده بود كه به درد جارو كردن ميخورد. با غلتك كار نكرده بودم، اما ميدانستم بهتر از قلممو است و سريعتر. پوششش هم بهتر. زمان ما غلتك مد نبود. توي فيلمها ديده و شنيده بوديم تركهاي آن ور با غلتك ميمالند. يكي از بچهها كه چند ماهي تركيه كار كرده بود ميگفت، رنگهايي دارند كه ديگر نياز نيست تَرَكها را باز كني و گچ و سيمان و بتونه پركني. ماهها توي كف بوديم كه آنها كجا و ما كجا! ميگفت، حتي سمباده هم توي كارشان نيست.
رنگفروش پرسيد كه نكند باز هم زدهام تو كار نقاشي. همین که گفتم میخواهم خانهام را رنگ بزنم، پيشاني و ور ابرويش را خاريد و گفت، اگر در خانهای که میخواهم رنگ کنم ساکن هستیم، کارمان ساخته است.
«بوي رنگ و تينر افتضاح شده. مثل قديم نيستا. تو اين مدت همهچي عوض شده.»
سر تكان داد و گفت كه خوش به حالم كه كارمندم و جوي باريكي درميآيد به خانهام. كار و كاسبي افتضاح است.
قناعت كردم، با سحر بتونه درست نكردم، كش آمد. انگار شيره بريزند روي كاردك. مجبور شدم سحر را باز كنم. تلنگ سحر هم درآمده بود. رنگفروش گفته بود كه رنگهاي امروز رنگهاي ديروز نيستند. هم قيمت را بردهاند بالا و هم شلش كردهاند. بقيه هم همين بودند. دختر و پسر هم ندارد.
غلتك حال ميداد. هوا گرم بود و تكنفره نميشد با قلم كار كرد. نردبان بالاپايين رفتن هم نداشت. رنگ را هم كمي سفت و جاندار زدم. شب تمام پنجرهها را باز گذاشتيم.
صبح كه بيدار شديم، دهنمان تلخ بود و گلومان ميسوخت. قابل تحمل بود اما. زنم گفت، اينقدرها هم كه ميترساندمشان بو ندارد. راست ميگفت. گفتم، قپي آمده مردك رنگباز. پسرم چشمهاش را ماليد گفت، چرا پس ديوارها عين اولاند. راست ميگفت. گفتم، معمولاً آستري كه روي ديوار ميخورد، اينطور به نظر ميرسد. بايد هنوز دو دست ديگر رنگ بخورد.
رفتم سراغ سقف. رنگفروش گفته بود، بهجاي اين كه بتونه بسازم و خودم را خسته كنم بهتر است با كناف، تركهاي ديوار و سقف را بگيرم. سقف را لكهگيري كردم و رنگ زدم. ديروقت جمعه سقف تمام شد.
زنگ تفريح باز بساط بحث بهراه بود. دنبال بربري خشك گشتم و بالاخره پيدا كردم. ميدانستم كار بدي ميكنم، نان را از جلو ديگران برميدارم. اما بربري خمير هم به اندازه رنگ زدن مزخرف است. هر كسي چيزي ميگفت، بحث غالب تحصن و اعتراض بود. همكاري شاكي بود كه باز روز پنجشنبه، براي اعتراض جلو ادارهء كل، كسي نيامده بوده. يكي ميگفت، معلمها ترسواند، آنقدر با بچهها سر و كله زدهاند، عين بچهها شدهاند. ديگري ميگفت، حق دارند، اين حقوق بخورونمير هم نباشد، خودشان و خانوادهشان سر يك هفته نابود ميشوند. يكيدوتا همكار هم كه مدرسه غيرانتفاعي دارند يا مغازهدار و كاسباند، ميگفتند، نبايد معلمي را شغل حساب كرد. فقط همين بيمه و بازنشستگياش به درد ميخورد. معلمِ زرنگ بايد از همان اول به فكر شغل دوم باشد. يكيشان گفت: از من گفتن، اگر دل ببنديد به آموزشوپرورش كلاهتون پس معركهاس. هميشه هم اينطور بوده و خواهد بود. با اعتراضومعتراض به جايي نميرسيد، بريد براي خودتون كاري بكنيد. همكاري كه لپش از لقمهء نان و پنير باد كرده بود، گفت: از اين شاش اسب امورات آدم نميگذره. من نميدونم شما چطور سر ميكنيد. از معلمي واسه فاطي تنبون نميشه.
بوي تينر پيچيد توي دماغم. بلند شدم پنجره را باز كردم.
مخبر كه بگويينگويي با من شوخي دارد گفت، تو چرا ساكتي؟ قبلنا اينطور نبودي! نكنه؟... اشارهاش را فهميدم و گفتم، نه بابا چرا بايد مرا بگيرند يا به حراست بخواهند. اينها اينقدر گرفتني دارند كه نوبت به من نميرسد. فقط ذهنم درگير است. بالاخره از زير زبانم كشيد. گفتم: دارم خونه رو رنگ ميكنم اما ميترسم درنياد.
پوكيد از خنده. بحثها تعطيل شد و نگاه كردند به مخبر كه ريسه ميرفت: منّور ميگه، ميترسه درنياد. معلم زبان گفت: زورتو بزني درمياد. واسه كي تا قيامت درنيومده كه تو دومي باشي. صحبتها از سياست و تحريم و تورم شاخه كشيد به انواع درآوردن. از خنده رودهبر شديم وقتي همكار فنآوري حكايت همولايتياش را با يك سگ گفت.
درس ميدادم كه تلفنم زنگ خورد. از خانه بود. قطع كردم. باز زنگ خورد. از كلاس بيرون آمدم.
«خاك عالم به سرمون شد. بايد بياي ببيني سقفا به چه روزي افتادن. انگار با دست گل ماليده باشن. تاپالهتاپاله چسبيدهن به سينهء سقف.»
نميدانم به چه حالي افتاده بودم كه وقتي به كلاس برگشتم، يكي از بچهها گفت: چيزي شده آقا؟ گفتم: گند شده سقف. «چي آقا؟» «هيچي، به كارتون برسيد.» نشستم روي صندلي و زل زدم به دانشآموزي كه پاي تخته بود. پابهپا ميشد و زيرجلكي من و بچهها را نگاه ميكرد. گفتم: چته؟ حلش كن خب. نفسش را خورد و گفت: آقا درنميآد. صدام را بالا بردم: چيچي رو درنميآد. خب درش بيار. بچهها زدند زير خنده. مرضي گفتم و ساكتشان كردم. دانشآموز زرنگم بود و اگر نتوانسته بود مسأله را حل كند كار بقيه هم نبود. وايتبرد پر بود از ضرب و تقسيم و پرانتز. گفتم: يه بار چك كن ببين كجا رو اشتباه رفتي. گفت: آقا دوسه بار چك كردم. نميدونم چرا درست درنميآد. حوصله نداشتم بلند شوم و خودم حلش كنم. گفتم: بيخيال! پاكش كن برو سر بعدي. بچهها نيشخند زدند و زمزمهها بالا گرفت. چشمغره رفتم و ورق زدند. دردي كشدار از كف دست چپم راه كشيد تا كتف و شانه و پشتم.
پنجرهها را باز كردم و آفتاب از پنجره ريخت روي سقف. كجدار و مریز شايد كه رگههاي بتونه و خطهاي ترك مثل استفراغ ريخت بيرون، رو شكم سقف، تو چشم ما. دليلش را نميدانستم و توضيحي نداشتم. به پسرعمويم زنگ زدم. گفت، جايي مهمان است و بعد زنگ بزنم كه گفتم، عاجز شدهام. گفت، احتمالاً زيركار روغني بوده، كناف زدهام و اينطور زده بيرون. درست ميگفت، خانه را كه خريده بوديم، نقاش سقف و بدنه را بتونهء روغني انداخته بود. البته از رنگ هم ميتوانست باشد. رنگفروش گفته بود كه پلاستيك درجه يك ببرم. من ممتاز ميخواستم. آن هم سحر. اصرار كرده بود كه سحر فقط گران است و نميگذارد سقف نفس بكشد. باراد ببرم.
زنم گفت: سحر كيه؟ گفتم: تو هم دلت خوشه ها. اسم رنگه. گوشي را قطع كردم و دوسه تا فحش آبدار بستم به ناف رنگفروش كه نگذاشته بود رنگ يك ِيك بخرم. سمباده را برداشتم و به جان سقف افتادم.
اين را همينجا به شما بگويم، اگر روزي خواستيد رنگ بزنيد بايد حواستان باشد كه رنگ پلاستيك معمولي وقتي سمباده بخورد مثل آرد الك ميشود روي سر و صورتتان و تا ماتحتتان درميآيد. مخصوصاً اگر ماسك نداشته باشيد كه من نداشتم و كيا هم حاضر نشد برود از داروخانه بگيرد. خودم نه وقتش را داشتم نه جانش را. اين گرد همان گردي است كه تمام خانه و اسباب و اثاث را پوشاند و مثل ريزگردها خانه و زندگيمان را به گورستاني نفرين شده تبديل كرد. رنگ به اندازه يكدست داشتيم فقط. آن هم نه پرملات. رنگ تمام شده بود در حالي كه سقفها رگبهرگ چرك و چروك بودند. زنم گفت، عيبي نداره. خيلي بهتر از قبل شده. گفتم: رنگ درجه يك بگيريم بزنيم احتمالن درست بشه. گفت: مگه اين يك نبود. نيشخند زدم و گفتم: نه يكتر از يك. تف كرد روي گرد و خاكها و گفت: سرزمين عجايبه انگار. مگه چندتا يك داريم؟ كيا گفت: يك بينهايته. دنيا از صفر و يك درست شده. مثل داستان آدم و حوا. يه مرد يه زن. زنم جارو را برداشت و كيا دويد بيرون. گفت: عجب اين نسل بيحيا شدهن! از بس كه عادتش دادي از اين مزخرفات بخونه. اما يه جو غيرت كه ندارن. ببين هيچ دل به كار نميده. نخواستم بگويم، كه خودش كرده كه لعنت بر خودش باد. البته او هم حق داشت كه بگويد كه لعنت بر خودم باد.
فرض كرديم كه سقف درآمده و خيلي هم قشنگ شده. همين فرض تا چند روز خنداندمان. ميدانستيم، شيرهماليدن به سر خودمان است. زنم گفت: حالا يه چند سال ديگه ميديم يه رنگ حسابي بزنن. اوضاع كه اينطور نميمونه كه.
ديوارها را لكهگيري كردم. لكه زياد نداشت، شايد هم غروب دليلش بود كه لكهها را ناديدار ميكرد. لامپها را روشن كردم و به دنبال لكه گشتم.
در مواقع اينچنيني بهتر است، از پهلو به ديوار نگاه كنيد. اوريب. از يك زاويهء چهلوپنج درجه. وگرنه بازتاب نور نميگذارد لكهها را ببينيد. زل زدن به ديوار هم بيدليل نيست. چشم خسته ميشود و لكهها پنهان. اوستا، استاد لكهگيري بود. مرا نميگذاشت لكه بگيرم. ميگفت، بيحواسم.
*زاويهء ديد در لكهگيري خيلي مهم است. صبر و حوصلهاي طاقتفرسا ميخواهد و البته توان خوانش جهت تابش و بازتاب نور. اگر نداني از چه جهتي به چه ديواري نگاه كني، قافيه را باختهاي. آن وقت كافي است، رنگ آستر دوم را بزني، تمام لكهها ميريزد بيرون. اين را از من داشته باشيد، درست است كه سالهاست كارِ رنگ نميكنم اما بالاخره دو پيراهن بيشتر از شما رنگي كردهام. اگر بعد از آستر اول اهمال كنيد و سرسري لكهگيري كنيد يا بلد نباشيد چطور با ديوار رفتار كنيد كه لكههايش را نشانتان بدهد كلاهتان پس معركه است. هرگز نگوييد، خانهء خودم را رنگ ميزنم، صاحابكار ندارم كه بخواهد گير بدهد و سوسه بیاید. حاصل كار اگر رضايتبخش نباشد، هزار بار بدتر از كار كردن براي غريبههاست.
به هر مصيبتي بود، دوباره لكهگيري كردم. اوه، اوه، واقعاً شرمآور است مسألهء به اين مهمي را فراموش كنم. انگار اين ذكر مصيبت من دارد شكل، توضيح المسائل رنگآميز پيدا ميكند. نوعي درسگفتار براي نوآموزان عرصهء نقاشي. خب اين هم از مزايا يا معايب معلمي بايد باشد، كه عادت ميكني، همه چيز را توضيح بدهي و هي يك مشت بچهء شيطان و دلزده از كلاسهاي شلوغ و نيمكتهاي سفت و سخت را نصيحت كني كه آدمهاي متعادلي باشند، مثلاً آشغال توي كلاس و نيمكتها نريزند. سر آخر ميفهمي همهء حرفهايت باد هوا بوده. باري، من كار خودم را ميكنم، شايد شنوا باشيد.
*هرگز از بتونهاي كه براي ماستيك استفاده كردهايد، براي لكهگيري استفاده نكنيد.
بتونهاي كه براي لكهگيري ميسازيد، اهميت بهسزايي دارد. شايد بتونهاي كه دست اول و دوم را با آن انداختهايد، ديگر كيفيت خوبي نداشته باشد يا تويش سنگريزهاي چيزي پيدا شود، بنابراين هيچوقت، تأكيد ميكنم بههيچوجه از بتونهاي كه ديوار را ماستيك كردهايد، براي لكهگيري استفاده نكنيد. خطوخشهايي كه ميافتد روي ديوار، خودش لكهگيري ديگري ميخواهد.
*يك نكتهء مهم: اگر هنگام تابستان و در هوايي گرم كار ميكنيد حتماً روي بتونه دستمالي خيس بيندازيد كه بتونه نبندد و گولهگوله نشود كه باز خش مياندازد روي ديوار.
*اگر به اين نكات توجه كنيد، حاصل كار به احتمال زياد قابل قبول خواهد بود.
اما يك اصل اساسي و بسيار مهم را همينجا بايد با شما در ميان بگذارم كه نه فقط در نقاشي كه در بسياري از كارهاي ديگر هم مصداق پيدا ميكند: (اين يك اصل ازليابدي است.)
*اگر تمام ريزهكاريها را رعايت كنيد و احتمالات بسيار نادر را هم درنظر بگيريد، باز ممكن است حاصل كار درست از آب درنيايد و يك جاي كار بلنگد.
زنم ميگويد، حالا كه گند زدهام به ديوار لازم نيست، الكي ارد بدهم و تئوري ببافم و كارم را توجيه كنم. كافي بود بدهيم دست استادكار تا ببينيم چطور ديوار يكدست درميآورد و تحويلمان ميدهد.
درست يك ماه بعدِ ما، همسايهء بالايي كه نقاشي حرفهاي است دست برد به تعمير خانهاش. شايد ميخواست نشانم بدهد، بلد نبودهام كه تر زدهام به ديوارها. دريغا كه فلك لعبتباز است. كارش از زمان معمول بيشتر طول كشيد. حتي بيشتر از ماي ناشي. يك روز كه توي آسانسور ديدمش پرسيدم كارش تمام شده يا نه. آهي كشيد و گفت، بشاشند به ديوارها و رنگها. پنج دست رنگ زده هنوز درنيامده. ميترسد با اين منوال اصلاً هم درنيايد. گفت، فقط خانهء خودش كه نيست، دو تا كار گرفته كه آنها هم هركاري ميكند، درنميآيند. انگارنهانگار رنگ ماليدهاي به ديوار. بدتر از روز اولشان شدهاند. گفت، بايد اين شغل گه را رها كند و برود پي كاري ديگر.
از مدرسه برگشتم و سمبادهاي روي ديوار كشيدم و زمين را جارو زدم كه آمادهء رنگ باشد. ناگفته نماند كه بعضي لكههاي تابلو را گرفتم. در اين مرحله گرفتن برخي خطوخشها كه توي چشم هستند ايرادي ندارد. چون هنوز فرصت داري و ديوار دوبار رنگ خواهد خورد.
ساعت يك از نيمهشب گذشته بود كه كارم تمام شد. پنجرهها و در بالكن را باز گذاشته بوديم. از خستگي خوابم نميبرد. زنم گفت: اگه درنياد چي؟ ديدم مسخره است باز اميدوارش كنم. اما گفتم: درش ميارم نگران نباش. صداي زن همسايهء بالايي بود كه جيغ كشيد. «كثافت، هزار بار مگه بهت نگفتم، درش بيار. خودت ميدوني، چندشم ميشه.» صداي مرد خفه و شرمسار بود و به زحمت شنيده ميشد. «خواستم...» صداي زن بلندتر و عصبانيتر شد: «حالا بايد به خاطر انبازي تو قرص بخورم.»
زنم گفت: «بلند شو در بالكن رو ببند تا بچه بيدار نشده. اينا خسته كه نميشن. حيا هم كه ماشالا...»
زنگ دوم بود كه زنم زنگ زد. گفتم كه نگران نباشد. رنگ هنوز خشك نشده. خشك كه بشود لايهاي ضخيم ميسازد و ديوار را ميپوشاند. گفت: نميخواد حالا به ما هم فيزيك ياد بدي. زود بيا.
ناظم آمد و گفت كه وقت كلاس با موبايل ورنروم. سري تكان دادم و برگشتم به كلاس. دانشآموز تنبلي داشت با مسألهء راحتي ورميرفت. گفتم: باز نتونستي مسأله رو حل كني؟ عين خيالش نبود. نيشش باز شد. گفتم: تو برو بشين. قدياني تو بيا. اعداد روي تخته هذلولي ميرفتند تو دل و رودهء هم. دلهره ريخت توي دلم. رنگ كه خشك شدنش به آن وقت نميكشيد. اگر رويه را ميزدم حتماً درميآمد. خودم را راضي كردم و به قدياني چشم دوختم كه داشت با ماژيك ورميرفت. گفتم: بسه. مبتكران رو دربياريد.
زنگ تفريح مخبر گفت كه آمدهاند، اسدي را از توي كلاس بردهاند. حالا به خداست كه كي دربيايد.
«حالا زن و بچهاش چيكار ميكنن؟ ميگن، حقوقشم تعليق شده.»
صداش را پايين آورد و گفت: ديگه گندش دراومده.
راست ميگفت زنم. به نظر نميرسيد ديوارها با يك دست دربيايند. گفتم، رويه را فردا ميزنم كه پنجشنبه است و خانهام. عقل هم حكم ميكرد كه يك گالن ديگر هم رنگ بگيرم. رنگمان برای دو دست ديگر کافی نبود.
صبح رفتم نان و رنگ بگيرم. رنگفروش گفت، روغنيهايم را از بهترينها بردهام، ولي بهتر است همه را باهم قاطي كنم. نقاشها معمولاً اين كار را ميكنند. يكي پوشش ميدهد، يكي زودتر خشك ميشود و يكي هم غليظتر است. اينطوري يكچيزي از آب درميآيد.
رنگ را هم زدم، صاف كردم. ديوارها را نرمهپوستابي كشيدم و شروع كردم.
*نكتهاي براي مبتديها: قبل از رويه، يك پوستاب نرم روي ديوار بزنيد. اين كار باعث ميشود كه ديوار زبر نباشد.
*هشدار: هيچ وقت قبل رويه پوستاب نو به ديوار نزنيد كه تمام زحماتتان به فنا ميرود. چون شيارهاي سمباده بعد رويه ميريزد بيرون.
پنجرهها را باز گذاشتم. زنم رفت توي اتاق. كيا هم كه از بازي با پياس نااميد شده بود هندزفري كرده بود تو گوشش و با گوشي ورميرفت. شايد هم آهنگماهنگ گوش ميكرد. از اين دلمديمبوهاي خارجي كه گوش فلك را كر ميكند. جيغ و داد و عربده. من اين روزها بيشتر با سنتي خودمان حال ميكنم.
تا ظهر هال را تمام كردم. بو پيچيده بود توي خانه. بادي هم نميوزيد كه بو را ببرد. انگار مه نشسته باشد وسط خانه. چشمهام ميسوخت. مسجد محل بهمناسبتي جشن گرفته بود. خيابان را چراغاني كرده و جايگاهي با تخته و ميز و داربست درست كرده بودند. كيا غرغر كرده و رفته بود دوري زده و برگشته بود. ميان بوي تند و تيز كه به سرفهمان ميانداخت، ناهار خورديم و من شروع كردم. كيا با مادرش توي اتاق دراز كشيدند. مسجديها تازه جشنشان جشن شده بود. مجري پرحرارتي كفزدن ميخواست. صداي سوت و دست زدن بچهها ميآمد. صداي مجري قطع شد و چاووشي خواند. كيا در را باز كرد و گفت: مگه ممنوعالصدا نشده. گفتم: نميدونم مگه شده؟ گفت: آره بعد خوزستانش.
زنم سرش را از لاي در بيرون آورد و داد زد: اون پنجره رو ببند دارم با تلفن حرف ميزنم. جشنِ چيه؟
گفتم: اگه ببندم از بو ميميريم.
اَهي گفت و در را بست.
وسط اتاق بيپنجرهمان انگار كه گوگرد سوزانده باشند، مه غليظي نشسته بود. گلوم و چشمهام ميسوخت و داشتم بالا ميآوردم. كيا با مادرش گفتند ميروند بيرون قدمي بزنند.
اگر به اينجا ختم ميشد، ميتوانستم آن عذاب و خستگي و بوي تينر را فراموش كنم و از خودم و كارم راضي باشم، جمعه اما كيا از خواب بيدارم كرد و گفت: بابا، درنيومده!
هراسان از خواب پريدم: چي درنيومده؟
گفت: ديوارا ديگه. شايد يه جاي كارت ميلنگه.
زنم زودتر از من سرجايش نشست و ديوارها را نگاه كرد.
«خاك به سرم. راستيراستي درنيومده. حالا چيكار ميخواييم بكنيم.»
گفتم: اونقدر ميزنيم كه دربياد.
گفت: پرتوپلا نگو. انگار اصلاً رو ديوارا رنگ نخورده.
بلند شدم توي رختخواب نشستم و از بوي ماندهء رنگ به سرفه افتادم. حتماً اين بوي تهوعآور از مواد نامرغوب بود.
از كوچه صداي داد و فرياد بلند شد. پنجره را باز كردم. همسايهء ما كه پيرمرد بدقلقِ غرغررويي است، دستهء جارو را فروميكرد توي لولهء اگزوز.
داد زدم: آقاي الواني، چي شده اول صبحي؟
نه سرش را بالا آورد و نه برگشت نگاهم كند.
«يه موش رفته توش، درنميآد.»
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه