داستانی از مصطفی مردانی
تاریخ ارسال : 31 فروردین 00
بخش : داستان
به اندازه یک شات قهوه
مصطفی مردانی
موسیقی ملایمی توی کافه پخش میشد. دوربین را جلوی رویم گرفتم و عکسها را یک بار دیگر مرور کردم. سرم را از بین دستهایم درآوردم و نگاهی به کافه انداختم. فقط خودم بودم که پشت یکی از میزهای داخلی نشسته بودم. یک دختر و پسر هم داشتند توی بالکن سیگار میکشیدند. نگاهشان به همدیگر خیلی جدی نبود و خنده از روی لبهایشان جمع نمیشد. مرد سرش را سمت دختر گرفته بود و داشت چیزی میگفت. چند لحظهای محو کارهایشان شده بودم. حتی متوجه نمیشدم که دارند در مورد چی صحبت میکنند.
سرم را برگرداندم و به دختری که پشت پیشخوان ایستاده بود نگاهی کردم. داشت یک فنجان قهوه را با احتیاط کامل توی سینی میگذاشت. سرش را بالا آورد و نگاهم کرد. لبخند زد و من هم بیاختیار با لبخند جوابش را دادم. بعد گفت: «الان میارم.»
دستمال کاغذی را تا کرد و گذاشت روی بشقاب. بعد هم استکان آب سرد را گذاشت روی دستمال و سینی را بلند کرد. از جایم بلند شدم و رفتم سمتش. گفت: «میآوردم.»
سینی را که داشت برایم میآورد، گذاشت روی پیشخوان. گفتم: «ممنون.»
دو طرف سینی را گرفتم و برداشتمش. بعد گفتم: «این جا همیشه این قدر... خلوته؟»
سرش را تکان داد و طوری که انگار خیلی هم موافق نیست گفت: «نه همیشه. کافه مال گالریه دیگه.... میشه یه روزهایی مثل روزهای افتتاحیه اینجا شلوغ بشه... اما خب...»
سرم را تکان دادم و سینی را بردم سر میزم. داشتم همهی صداها را می شنیدم. خنده دختر و پسر توی بالکن، صدای تیک تاک ساعت و حتی صدای تق تق کفشهای کسی که پله را بالا میآمد تا به کافه برسد. سرم را بالا آوردم و دختری را که داشت وارد کافه میشد دیدم. نگاهمان به هم گره خورد و بیاختیار لبخند زدم. او هم کمی هول شد و بعد لبخند زد. سرش را انداخت پایین و وارد کافه شد. مطمئن بودم که جایی دیدمش.
دختر جلوی پیشخان ایستاده بود و یک مانتوی سبز بلند هنری پوشیده بود که ترمهدوزی طلایی رنگ داشت. یک شلوار جین سبز هم تنش کرده بود. از آن لباسهایی نبود که اگر جایی دیده باشم، یادم رفته باشد. سرم را آوردم بالا و دیدم که دختر همان طور که پشتش به من است، سرش را پایین آورده و چرخانده و دارد زیرچشمی من را میپاید. این بار دیگر نتوانستم لبخند بزنم و سریع صورتم را برگرداندم. بدون این که حواسم باشد، محو دیدنش شده بودم. نگاه دختر توی ذهنم باقی مانده بود. صدای تکان دادن صندلی، من را به حال خودم آورد. نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا آوردم تا ببینم کجا مینشیند. همان جا جلوی پیشخان، و به سمت من نشسته بود.
شات قهوهام را برداشتم و رفتم سمت بالکن. نگاهی به دختر پشت پیشخوان کردم و وقتی من را دید، با دست به میزم اشاره کردم: «حواستون هست؟ یه دقیقه برم توی بالکن.» سرش را تکان داد و کمی هم خم شد. سعی کردم بیتفاوت بروم توی بالکن و به جایی که ایستادهام، نگاه کنم. گالری، توی یک کوچه خلوت بود و درختها دو طرف کوچه را پر کرده بودند. دختر و پسر هم سیگارشان تمام شده بود و روی صندلیهایشان نشسته بودند. لبه بالکن ایستادم و از بالای طبقه سوم، به زمین نگاه کردم. ارتفاع زیادی نبود. کمی از قهوه را چشیدم. به نظرم از همیشه خیلی تلختر بود. نفسی کشیدم و میزهای داخل بالکن را دیدم. رفتم سر وقت میز و گوشیام. ساعت نزدیک هشت شب بود و چند تا تماس را جواب نداده بودم که همهشان از طرف علی بود! گوشی را برداشتم و رفتم توی بالکن که به علی زنگ بزنم. نگاهی به دختر کردم که سرش توی کتابش بود، اما نبود. علی خیلی سریع گوشیاش را برداشت: «الو کجایی پسر؟!»
-«گالریام. چه طور؟»
«ای بابا. یه پروژهای خورده بود بهمون، میخواستم خودت صحبت کنی...»
نگاهی به تاریکی کوچه انداختم. گفتم: «چی بود؟»
یک ماشین وارد کوچه شد و تاریکی را شکست. علی گفت: «یه عکاسی عروسیه. اما باید ایده بدیم، بدیم مرضیه صحبت کنه، اجرا کنه.»
گفتم: «مرضیه؟»
ماشین از چهارراه بالایی پیچید سمت راست و کوچه دوباره تاریک شد. علی گفت: «آره. اینجا بود. خیلی هم دوست داشت ببیندت.»
«خوب شد نبودم... نگفتی که کجام؟»
«من از کجا میدونستم کجایی!؟ حالا کی میای؟»
«معلوم نیس. هنوز یه خرده ناآرومم.»
«به این راحتی آروم نمیشی پسر. راهش همونه که بهت گفتم.»
نفس عمیقی کشیدم: «کم کم دارم راه میافتم.»
«بیا. امشب هم کاری نداریم. حداقل یه فیلم ببینیم.»
گفتم: «اوهوم...» و چند لحظهای کاملاً محو دختر شدم. علی گفت: «الو... کجایی؟»
حواسم جمع شد و گفتم: «همین روزا... همین... الان میام.»
سرم را برگرداندم. علی بلند بلند خندید. بعد هم گفت: «بیا.»
خداحافظی کردیم. به کوچه نگاه کردم که حالا دو تا ماشین روبروی هم قرار گرفته بودند که یکی میخواست وارد کوچه شود و یکی میخواست بیرون برود. با سر پایین، برگشتم توی کافه و پشت میزم نشستم. کیفم را باز کردم و کاغذها را داخلش سراندم. کیف را برداشتم و روی شانهام گذاشتم و دوباره نگاهی به میز انداختم. تراش و مدادم را ریختم توی کیفم. با لبخند رفتم سمت صندوق و منتظر شدم که دختر از آشپزخانه بیرون بیاید. نگاهی به دختر سبزپوش کردم که سرش پایین بود و نگاهش روی یک کلمه در کتاب میخ شده بود. از روی شیشه میز به صورتش نگاه کردم و او هم همین کار را کرد. به خودم تلنگر زدم که «خیالاتی نشو». ناگهان سرش را بالا آورد و نگاهمان به هم گره خورد و بعد هم لبخندمان. سرم را به نشانه سلام تکان دادم و او هم همین کار را کرد. نمیدانستم چه کار باید بکنم. صندوقدار آمد و پرسید: «تشریف میبرید؟»
«بله. حسابم چه قدر شد؟»
«قابلتون رو نداره؟... کدوم میز بودید؟... یه قهوه...»
بعد هم رسید چاپ شده را به طرفم گرفت و من هم جایش کارت عابر بانکم را تحویلش دادم. رمزم را گفتم و پرسیدم: «افتتاحیه بعدی کِیه؟»
دختر هم رمز را وارد کرد و گفت: «دو روز دیگه این نمایشگاه تموم میشه. بعدش احتمالاً نمایشگاه بعدیه. از دفتر سوال کنید بهتره.»
سرم را تکان دادم و گفتم: «فقط میخواستم بدونم این جا کی خلوته.»
دختر: «آهان... خلوته معمولاً. این خدمت شما.»
رسیدم را گرفتم و بدون این که نگاهش کنم، گذاشتمش توی جیبم. خداحافظی کردم و آرام از کنار دختر سبزپوش رد شدم. زیرچشمی حواسم به دختر بود. او هم به نظر داشت کتابش را میخواند. کاش این قدر تردید نداشتم. تا جلوی در رفتم و بعد همان جا ایستادم. رویم را برگرداندم، کتابش را گذاشته بود روی میز. حتی سرش را برنگرداند. رفتم.
خیس عرق رسیدم دفتر. زورم را گذاشتم روی قاب در حمام و خودم را کشیدم داخل. لباسهایم را درآوردم و دوش را باز کردم. نگاهی به دیوار حمام کردم که انگار چرک کرده باشد. دوش را برداشتم و روی آنها گرفتم تا پاک شوند. اما پاک نمیشدند. آب داغ هم نمیتوانست اثر آنها را از روی دیوار پاک کند. بعد با دست به جانشان افتادم، اما باز هم محکم سرجایشان ایستاده بودند. هیچ وقت نمیتوان کهنگی را پاک کرد. کهنگی با شستن و تمیز کردن، از بین نمیرود. بعد هم دوش را گرفتم روی سرم. این بار نه خیلی داغ بود، نه خیلی تلاش کردم که چیزی را بشویم.
وقتی از حمام بیرون آمدم، علی غذا را روی میز آماده کرده بود. با حولهای که روی سرم انداخته بودم، و لباسهای نصفه نیمه رفتم طرف میز ناهارخوری پلاستیکی وسط آشپزخانه. علی که صدای باز شدن در حمام را شنیده بود از همان جا داشت بلند بلند حرف میزد: «ببین! میشنوی؟!»
گفتم: «هوم..» و فهمید که نزدیک میز آشپزخانهام.
علی: «عه... اینجایی. ببین! قرار شده همون ایده تو رو بریم جلو. داماد با ماس، عروسم با مرضیه. عکسهایی که قراره جدا بگیریم رو اینجا میگیریم. صبحش هم عروس عکسهاشو گرفته... بعدش یا عروس میاد این جا، یا دومادو میفرستیم پیش مرضیه. یه روزه کارو میبندیم میره.»
کتلتهای سرخ شده توی دیس وسط میز لم داده بودند. نشستم و خواستم یک کتلت بردارم که علی با قاشق چوبی زد روی دستم. آرام زد، اما چون قاشق گرم بود، احساس سوزش کردم. علی: «نخور! وایسا با هم بخوریم!»
دست به سینه نشستم و گفتم: «بله. منتظرم.»
علی: «خلاصه. موافق طرح هستی یا نه؟!»
ساکت به هم زل زدیم. علی حواسش را داد به کتلتهای داخل ماهیتابه و گفت: «زندگی همش شانسه. یکی شنبه یه پولی گم میکنه، میگه اه! شنبه چه روز بدیه. یکی همون پولو پیدا میکنه میگه ایول شنبه چه روز خوبیه. من نمیدونم بین شما دو تا چی گذشته. اما تو شنبه یه پولی گم کردی. دلیل نمیشه شنبه بد باشه!»
نفس عمیقی کشیدم و دستهایم را گذاشتم روی میز. گفتم: «کی قراره بیاند دوباره؟»
علی: «فردا دوتایی میاند. گفتند عصر. نمیدونم کی. اما میاند. فردا عصر کجایی؟!»
گفتم: «از سر کار بیام، یه سر میرم کافه این گالری آب انبار.»
علی: «آب انبار؟!»
-«آره. بغل رستوران بهشتی. تو خیابون خاقانی.»
«آها.... مگه اون جا هم گالری داره؟»
سرم را تکان دادم و گفتم: «آره. گالری داره. خلوت هم هس.»
علی بلند زد زیر خنده: «خوراک خودتهها.»
بعد هم کتلتها را هم زد و زیر گاز را خاموش کرد.
گفتم: «نزدیک شدند زنگ بزن که بیام.»
----
فردا هم کافه خلوت بود. پشت همان میز دیروزی نشستم و قهوه سفارش دادم. سرم را آوردم بالا و به میزی که دیروز دختری با مانتوی سبز بلند ترمه دوزی شده نشسته بود. انگار تصویر چشمهایش روی شیشه میز جا مانده بود. با تماس علی، به حال خودم برگشتم. سریع زدم بیرون. مسیر نسبتاً کوتاهی را باید پیاده می رفتم. از جلوی کافه سر کوچه داشتم رد میشدم که دختر را دیدم. با مانتویی که سبز نبود، بلند نبود، ترمه دوزی نداشت. همراه چند تا از دوستانش داشتند سمت کافه میرفتند. سرعتم را کم کردم و خطهای نگاهمان به هم رسید. خنده از روی لبهایش محو شد. چشمهایم را از روی صورتش گرفتم و از کنارشان رد شدم. وقتی که پشتم قرار گرفتند، طاقت نیاوردم و سرم را برگرداندم. دختر هم سرش را برگردانده بود. بیاراده لبخند زدم. او هم همین طور. دوستانش هم برگشتند و نگاهمان کردند. داخل کافه شدند و دختر بیرون ماند. طوری که انگار اختیاری نداشته باشم، کامل به سمتش برگشته بودم. گفتم: «سلام... فکر کردم همدیگه رو قبلاً دیدیم.»
«سلام. دیدیم خب... شما... گالری آب انبار... ته همین خیابون...»
سرم را به نشانه تاکید تکان دادم و گفتم: «من شما رو توی کافه دیدم.»
«بله... توی کافه. اما من شما رو توی گالری دیده بودم.»
«مانتوی سبز بلند ترمه دوزی شده...»
دختر لبخندی زد و چشمهایش باز شدند: «از نقاشیها خوشتون اومده بود؟!»
«نقاشیها... خوب بودند. ببخشید من... الان ذهنم متمرکز نیس...»
«آهان... باشه... اشکالی نداره. خیلی هم مهم نیست.»
کمی تمرکز کردم و گفتم: «یکی شون رو چند باری نگاه میکردم. یه حس عمیقی داشت. انگار پرتت کرده باشند وسط یه رویای ناممکن و بهت بگند که میشه... اتفاق میافته.»
دختر باز هم خوشحالتر شد. گفت: «شما... چه نگاه جالبی دارید.»
«می دونید کدومو میگم؟»
«بله. اونها نقاشیهای من بودن.»
نفسم بند آمد. سرم را بالا گرفتم و بهتزده گفتم: «بله... خوب بودند... خیلی خوب بودند.»
دختر لبخندی زد و گفت: «میدیدمتون که جلوی همون نقاشیه هستین و نگاه میکنین... خیلی دوس داشتم نظرتونو بدونم.»
صدای زنگ در کافه شنیده شد و یکی از دوستانش جلوی در ظاهر شد. بدون مقدمه پرسید: «چی میخوری؟ میخوایم سفارش بدیم.»
دختر به دوستش گفت: «میام تو سفارش میدم.»
با انگشت به پشت سرم اشاره کردم و گفتم: «مزاحمتون نمیشم. منم عجله دارم. باید برم. یه وقت بهتر صحبت میکنیم. میبینمتون بازم.»
دختر: «بله. شاید...»
چند لحظه همدیگر را نگاه کردیم. گفتم: «ممنونم که...»
دوستش که هنوز همان جا ایستاده بود: «یه قهوه برات سفارش میدم...» و بیتوجه برگشت داخل کافه. گفتم: «با اجازهتون.»
گفت: «همین!؟»
«همین چی؟!»
«شمارمو نمیخواید؟ شمارتونو نمیدید؟»
شانههایم را بالا انداختم و گفت: «من خیلی گوشیمو چک نمیکنم. شمارتونو بگیرم حبس کنم توی گوشیم که چی بشه؟ هر وقت بخوایم همدیگه رو ببینیم، میبینم دیگه!»
چند لحظه همدیگر را نگاه کردیم. دختر خشکش زده بود: «خب... چه طوری ببینمتون؟ یا منو ببینید؟!»
گفتم: «می بینیم. همدیگه رو پیدا میکنیم. مثل دفعههای قبل.»
بعد با دستم کافهای که می خواست واردش بشود را نشان دادم. گفت: «خب... منم میدونم کجا پیداتون کنم.»
«کجا؟» با دست به کافه آب انبار اشاره کردم. او هم سرش را تکان داد که یعنی بله. چند قدم دور شدم و دوباره برگشتم و به در کافه نگاه کردم. دختر دست تکان داد. من هم همین طور.
-----
وقتی به دفتر رسیدم، علی با عروس و داماد دو طرف یک میز نشسته بودند. علی با دست به من اشاره کرد: «عکاسمون، آقای محمدی.»
با داماد دست دادم و کنار علی نشستم. نگاهش کردم. علی رفته بود توی خودش. قبلا هم سابقه داشته که سر جلسه کاری، این طوری زیرچشمی نگاهم کند. درکش میکردم که الان باید هر طوری شده نجاتش بدهم. هر دو طرف میز، ساکت شده بودند. علی کامل برگشت و گفت: «نظر تو چیه؟ میگند که نمیخواند خیلی طول بکشه. خانواده دوماد عجله دارند. از ایده فیلمبرداری و عکاسی داستانی خوششون اومده. اما یه همچین مشکلی دارن.»
گفتم: «چه قدر عجله دارید؟»
مرد روبرویی که دستهایش را روی میز گذاشته بود، کمی عقب کشید. نگاهی به خانم همراهش انداخت و کمی با هم پچ پچ کردند.
زن گفت: «حداکثر یک ماه بعد.»
گفتم: «و اگه نرسه؟»
زن و مرد دوباره همدیگر را نگاه کردند. زن گفت: «برسونید دیگه. جای دیگه که نمیتونیم ببریم. ما به خانم حاتمی اعتماد داریم. به شما هم همین طور.»
گفتم: «عکسهاتون دو روز بعد از عروسی آماده اس، البته اگه نخواید ادیتشون کنیم.»
زن و مرد به هم نگاهی کردند. علی هنوز داشت پایم را له میکرد. بالاخره بعد از کمی پچ پچ، زن گفت: «خب اگه نخوایم با شما کار کنیم چی؟!»
شانههایم را بالا انداختم: «این دیگه انتخاب خودتونه. کیفیت یا سرعت! هر کدوم که دوست دارید. من پیشنهادمو دادم.»
میدانستم آدمها این جور وقتها کنار نمیکشند. ممکن است بروند، اما کنار نمیکشند. عروس و داماد هم به همدیگر نگاهی کردند و زیر لب حرف زدند. عروس گفت: «توی باغ هم عکس میگیریم!؟»
علی بدون فکر گفت: «بله. میتونیم یه باغ هم براتون رزرو کنیم. البته نزدیک نیس. شاید یه روز قبل عروسی بریم اونجا بهتر باشه. اونم دست خانم حاتمیه.»
داماد دستی به موهای کم پشتش کشید و گفت: «باشه.»
عروس و داماد که رفتند، علی خودش را پرت کرد روی تخت داخل اتاق و اولین جملهای که گفت این بود: «دو هفته دیگه عروسیشونه. باید کارو ببندیم. کدوم گوری بودی؟! اینا مغز منو...»
سرم را تکان دادم و چیزی نگفتم. با دستش روی میز کنار تخت را گشت و سیگارش را پیدا کرد. همدیگر را نگاه کردیم. گفتم: «دلیل نمیشه توی خونه سیگار بکشی.»
از جایش بلند شد تا برود توی بالکن: «تو فقط بگو کجا بودی؟»
«کافه. گفتم که.»
«تو هیچ وقت کافه نمیرفتی. اونم این همه! نکنه عاشق شدی.»
گفتم: «آره.»
جلوی در بالکن خشکش زد. برگشت و گفت: «اصلاً بهت نمیخوره دوباره عاشق بشی. جدی میگی؟»
چشمهایم را ریز کردم و بیصدا به هم زل زدیم.
باز هم چند باری رفتم کافه، اما ندیدمش. یکی از شبها که خانه بودم، و علی داشت توی بالکن سیگار می کشید، سرش را از بالکن بیرون آورد و گفت: «سلام عاشق. مرخصی گرفتی؟ سه روز دیگه عروسیهها.»
سرم را چرخاندم و گفتم: «گرفتم... گرفتم.»
سیگارش را توی زیرسیگاری لبه بالکن خاموش کرد و آمد توی هال. خیلی جدی و بیمقدمه گفت: «جوابتو نمیده؟ شمارشو بده من باهاش صحبت میکنم.»
گفتم: «شمارهشو نگرفتم.»
علی: «شمارهشم نگرفتی؟ انقدر ازش فاصله داری که حتی شمارهشم نداده بهت؟»
«شمارهش به چه دردم میخوره. میتونه جواب نده!»
چشمهای علی گرد شدند. گفت: «دختره رو پس زدی. انتظار داری جوابت هم بده؟ من اگه جاش بودم، توی خیابون هم میدیدمت، سرمو برمی گردونم.»
گفتم: «دوربین ندارم.»
«چی؟»
«دوربین ندارم. چی کار کنیم؟»
«دوربین نداری واقعاً؟»
«میتونی ازش بگیری؟»
«خودت چرا نمیگیری؟»
از جایم بلند شدم و رفتم سمت آشپزخانه. گفتم: «دوربینشو میگیری، بگیر. نمیگیری، یه دوربین جور کنم.»
علی: «دوربین خودت چی شده مگه؟»
«خیلی وقته ازش استفاده نکردم. لنز هم ندارم.»
«پس دوربین داری. یه لنز برات میگیریم.»
«پک کاملشو بگیر که عکسا یه دست بشند.»
علی نفس عمیقی کشید: «من نمیفهمم چه طوری مرضیه هنوزم حاضره بهت کمک کنه. اون وقت تو...»
«پروژه خودشه. باید کمک کنه.»
علی: «اون بدبخت که کمک میکنه. تو چرا این قدر بیاحساس شدی یهو؟! بحث هفت هشت ساله. یکی دو روز که نیست آخه.»
نفسم را دادم بیرون و چیزی نگفتم.
----------
روز عروسی رسید. داماد خیلی تلاش کرده بود که عکاسی باغ را حذف کند، اما عروس توانسته بود کارش را بکند. وسطهای روز، وقتی که پشت در باغ منتظر تمام شدن عکاسی عروس و داماد بودیم، دوست عکاس مرضیه از در باغ آمد بیرون و گفت که داماد را پیدا کنیم. برای استراحت کمی زمان خواسته بود و بعد هم رفته بود کنار دیوار یکی از باغهای داخل کوچه. پیدایش کردم. رسیدم پشتش و سرش را برگرداند. دود سیگارش را بیرون داد و سیگار تازهاش را نشان داد و گفت: «اجازه هست این سیگارو بکشم بعد بیام؟»
از همان لحظه اول از روی صدای خشدارش فهمیده بودم سیگاری است. اما چیزی نگفته بودم. گفتم: «خسته شدی؟ هنوز خیلی عکس نگرفتیم.»
گفت: «میدونم. میدونم. اما خسته شدم.»
گفتم: «یه روزه. آرایش خانومت خراب میشه. اونم خستهاس. بعد میریم استودیو. الان هوا یه خرده هم سرده.»
گفت: «آخریشه به خدا. میام.»
نمیدانم چرا این سوال را کردم اما پرسیدم: «دوسش داری؟ خیلی وقته همدیگه رو میشناسید؟»
نفسش را با دود سیگار بیرون داد و سرش را انداخت پایین. گفت: «آره خیلی وقته... یه جورهایی...»
بعد نگاهش کردم تا جملهاش را کامل کند. اما توی حال خودش نبود. باز با حرص سیگار دیگری کشید. گفتم: «یه جورهایی چی؟!»
پکی از سیگارش زد و با همان دود توی دهانش گفت: «یه جورهایی... پوف... دیگه نمیشد دیگه.»
توی صورت همدیگر نگاه کردیم و هر دویمان به اتفاقی که داشت میافتاد فکر کردیم. گفتم: «نکنه...»
گفت: «نکنه چی؟»
سرم را بالا آوردم و گفتم: «نکنه پشیمون...»
سرش را به بالا تکان داد و گفت: «نه. نه... شاید. الان وقت این حرفا نیس...» کمی سکوت کرد و بعد پرسید: «خیلیها این جور وقتها این طوری میشند. نه؟!»
طوری این جمله را گفت که انگار میخواهد عادی جلوه بدهد. شوکه شده بودم. سرم را تکان دادم و نگاهی به دود سیگارش کردم که داشت از جلوی دهانش به سمت ابرها میرفت. گفتم: «نه.»
داماد گفت: «واقعاً؟ من از همه دوستام شنیدم که عقد و عروسی، ترس داره!»
گفتم: «اگه نمیخواستیش چرا تمومش نکردی؟!»
داماد لرزید. شانههایش را دیدم که لرزیدند. بعد هم گفت: «تمومش میکردم که چی؟ حرف شش هفت ساله...»
چند لحظهای ساکت شد. بعد هم که سیگارش تمام شد گفت: «برم واسه بعدش. دیگه داره دیر میشه.»
سیگارش را انداخت و به سمت در اصلی باغ رفت. من همان جا خشکم زده بود. نفسم سریعتر شده بود. به مردی که نمیخواست برود بیشتر نگاه کردم.
شنبه بعد از عروسی رفتم و پشت یکی از میزهای کافه سر کوچه نشستم. بدون این که خیلی به اطراف نگاه کنم، جایم را روی یک میز کنار پنجره انتخاب کردم. کیف دوربینم را گذاشتم روی میز. منوی روی میز را برداشتم و سعی کردم چیزی انتخاب کنم. اما قهوه سفارش دادم.
اسمها برایم خیلی آشنا بودند، اما انتخاب کردن همیشه سخت است. ابروهایم توی هم رفته بود و با دقت داشتم اسمهای توی منو را یکی یکی بررسی میکردم. آخرش هم تصمیم گرفتم یک قهوه ساده سفارش بدهم.
سرم را برگرداندم تا کسی را پیدا کنم. میزها را یکی یکی نگاه کردم و این بار دختر را دیدم. او هم انگار منتظر نگاه من بود. دختر کنار چند تا از دوستهایش نشسته بود. به همدیگر سر تکان دادیم و لبخند زدیم. صورت دختر از شدت تعجب و خوشحالی گر گرفته بود. از دوستانش معذرت خواهی کرد و آمد روبروی من نشست.
دختر گفت: «چه طورید؟ خوبید؟ من حتی اسمتون هم نمیدونم.»
گفتم: «منم نمیدونم.»
همدیگر را نگاه کردیم تا یک نفر حرف بزند. من شروع کردم و گفتم: «من کامرانم.»
دختر هم گفت: «هانیهام.»
بعد هم کمی مکث کرد و گفت: «خوبه حداقل اسمتونو بهم میگید.»
«چرا نباید بگم. خیلی یهویی به هم برخوردیم. فرصت این کارها نبود خب...»
دختر گفت: «چی سفارش دادی؟»
«قهوه خالی. خیلی اهل کافه نیستم. بیشتر... همون جاهایی که منو دیدی پیدام میشه.»
«خب پس چرا اومدی این جا؟»
«اومدم شما رو ببینم. حتی به اندازه یک شات قهوه...»
«واقعا؟!»
«آره. دوست داشتم ببینمتون. یه بار دیگه هم اومده بودم.»
دختر داشت بال در میآورد: «اون دفعه چی سفارش دادی؟»
«بازم قهوه.»
«چرا قهوه سفارش میدی؟»
«مزه... مزه قهوه رو دوست دارم. تلخ، جدی.. بعضی وقتهام بیرحم...»
نشسته بود، اما نمی دانست از کجا شروع کند. دهانش باز مانده بود. گفتم: «چی کارها میکنی؟»
هانیه گفت: «هیچی. زندگی!»
سرم را تکان دادم و گفتم: «ما میمیریم. میدونی؟»
خندید. راحت خندید. بعد گفت: «اون که همه میمیرند. ولی هیچی واقعاً. کاری نمیکنم!»
به چشمهایش زل زده بودم و داشتم همه چیز را فراموش میکردم. گفت: «داشتید عکاسی میکردید؟»
هر دو به دوربین روی میز نگاه کردیم. گفتم: «هر چند وقت یه بار، یه سری بهش میزنم. این طوری، فشار دنیا رو راحت تر تحمل میکنم.»
هانیه سرش را تکان داد. دست کردم توی کیفم و کتاب عکسهایم را به طرفش گرفتم. کتاب را گرفت: «کتاب عکسهاییه که گرفتم. دوست داشتم نظرتو بدونم.»
کتاب را باز کرد. چیزی روی کتاب نوشته نشده بود و خام خام بود. گفت: «برای منه.»
«بله. امیدوارم دوست داشته باشی.»
هانیه: «چرا که نه.» کتاب را کمی ورق زد و گفت: «بذار برم کیفمو بیارم اینجا.» از جایش بلند شد که برود. اما چند قدم رفت و برگشت. گفت: «یه چیزی. اگه برم سر میزم دیگه نمیتونم بیام این جا.»
لبخند زدم و شانههایم را انداختم بالا: «راحت باش. یهویی اومدم. تو هم حتماً یه برنامههایی داری.»
«برنامه که نه ولی... دور همیم دیگه... فردا میای بریم...»
«فردا نه. یه کاری دارم که باید انجام بدم. پس فردا من گالریام... همون جایی که اولین بار...»
«آهان... پس فردا شب. چه ساعتی؟!»
«عصر به بعد. سه چهار ساعتی اون جام. شاید بشینم توی کافهاش و کتاب بخوانم. ولی هستم.»
هانیه: «اوهوم... میبینمت... بابت کتاب ممنون.»
با لبخند از هم جدا شدیم و قهوه من آمد. مزه قهوه را چشیدم. تلخ بود. تلختر از بار اول. نگاهی به هانیه انداختم. سرگرم دوستانش بود. اما به محض این که چند ثانیه نگاهش کرد، هانیه برگشت و لبخندی ساده زد. لبخندی شیرین، مردد، اما بیدریغ. قهوه را یک نفس بالا رفتم و بعد هم سریع شات آب سرد را سر کشیدم تا مزهاش از دهانم جمع شود. سرم را تکیه دادم به پنجره و بیرون را نگاه کردم. به رهگذرهایی که از کنار شیشه کافه برای رسیدن به جایی که نمیدانستند، راه میرفتند. دوست داشتم از ویزور دوربین، تک تکشان را ببینم.
دست کرد توی جیبم و گوشیام را درآوردم. نگاهی به ساعتش انداختم و دوباره انداختمش همان جایی که بود. برگشتم تا هانیه را ببینم. نبود. دیگر سر جایش نبود. شانههایم را بالا انداختم. حالا باید دو روز دیگر هم صبر میکردم به امید این که اتفاقی بیفتد یا نیفتد. نفس عمیقی کشیدم و هانیه را دیدم که روبرویم ایستاده است. نگاهش کردم و مثل همیشه لبخند زدیم. گفت: «اجازه هست؟!»
با دست و روی گشاده اشاره کردم که بنشیند و گفتم: «بله. چرا که نه.»
کیفش را گذاشت روی میز و نشست روبرویم. گفت: «برام جالبه.»
«چی؟!»
«سعی نمیکنی به دست بیاری... اما دلت میتپه.»
نگاهش کردم. خیره، ناراحت، با کنایه. بعد گفت: «چیه؟ چی شده؟»
گفتم: «هیچی خواستم یه مثال بزنم برات. اما دیدم این شهر پر از آدمهاییه که به دست آوردند، اما خوشحال نیستند!»
«یعنی چی؟!»
گفتم: «من... عکاس عروسیام... هر چند وقت یه بار یکیشونو میبینم.»
«نفهمیدم.»
«خب یعنی اعتقاد دارم نباید به دست آورد. باید ساخت. چیزی رو ساخت که ارزششو داره.»
«بازم نفهمیدم.»
«یعنی نباید شماره رو گرفت و توی گوشی حبس کرد. باید جوری شد که حتی بدون شماره هم بتونی ساعتها... هیچی... دوستات ناراحت نشند.»
آب دهانش را قورت داد و گفت: «بتونی ساعتها... »
بی اختیار همدیگر را نگاه کردیم و به هم زل زدیم. نیازی به حرف زدن نبود. انگار حرفهایمان را زده بودیم.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه