داستانی شیرین ورچه
تاریخ ارسال : 30 فروردین 00
بخش : داستان
اگر حرفم را باور کنی
امید گفته بود از سر جاده فرعی تا آنجا چیزی حدود بیست و پنج دقیقه تا نیم ساعت طول میکشد. گفته بود مراقب باشد. راهش پر پیچ و خم است و تابلو ندارد و خیلی جاها دیدش کافی نیست. ممکن است یکهو وانت نیسانی یا کامیونی سر راهش سبز شود و خیلیهاشان همینطور ویراژ میدهند و حالیشان نیست و فکر میکنند جاده اختصاصی خودشان است.
تابلو را که دید، راهنما زد. نگاهی به آینه انداخت و پشت سر را پایید. سرعتش را کم کرد و پیچید توی جاده. کمی جلو تر شیب تند دامنهی کوه از چپ و راست تا میانه ی جاده کشیده شده بود. راه، بین تلاقیشان گم شده بود. انگار که از دروازهای اسرارآمیز رد بشود، جاده پیچ خورده و لای شاخ و برگ های درختان صنوبر و سنجد درختچه های کوتاه و بلند گم شده بود. دنده را عوض کرد. دوست داشت همیشه جادههای فرعی را با سرعت برود. راههای پرپیچ و تابدار و دور افتاده، جنون سرعتش را بیدار میکرد. پدر قهرمان اتومبیلرانی بود. از همان بچگی التماس میکرد بابا تند برود. او میخندید و پایش را میگذاشت روی گاز. دلش مالش میرفت و بالا رفتنها و پایین افتادنها لرزشی لذتبخش به تنش میریخت.
پایش را روی گاز گذاشت و پیچوخم راه را که مثل بدن ماری بسیار بلند روی خاک میخزیدند، دنبال کرد. انگار به ته دمش وصل بود و همینطور دنبالش کشیده میشد. ضربانش تند شد. خون توی صورتش دوید. ترشح آدرنالین حالش را جا میآورد. باعث میشد به هیچ چیز فکر نکند. حال اسبی لگام گسیخته و از زین و بند رها شده را پیدا میکرد. سراشیبی تندی، خمِ جاده را در خود گم کرده بود. معکوس کشید و سرعتش را کم کرد. پوزهی سفیدِ وانتی خاک گرفته، مثل حیوانی که از گودال سنگی سرک بکشد، بیرون آمد و بوق زد. پایش را روی ترمز کوبید. لاستیکها درجا چرخیدند و بارانِ تلق و تلقِ خرده سنگها به گلگیر توی گوشش پیچید. فرمان را به راست گرفت و چرخها روی خاکریز کشیده شد و خاک به هوا رفت. وانت را دید که با سرعت نزدیک میشد و یک ریز بوق میزد. دیگر چیزی نبود جز گرد و غباری سنگین که خم و پیچ جاده و کوه و وانت و آسمان و او را توی شکم متورمش پنهان کرد.
زیر لب لعن و نفرینش کرده و پشتبندش نفس عمیقی کشید. خاک تا تهِ حلقش ماسید. چشمش به خارش افتاد. شنریزه رفته بود توی پلکش. مگر میشود این طور گرد و خاک بلند شود و چیزی به چشم و چال آدم نرود؟ اشک از چشمش سرازیر شد. تند تند پلک میزد و ماسه انگار سطح کرهی شفاف و مرطوب را میخراشید. یادش آمد قطره توی کیف گذاشته بود. امید گفته بود: «کیفت عین شکم نهنگه. یه کم هم بزنی یونسم توش پیدا میشه». اشک چشم را درآورده و داده بود دستش و سرش را بالا گرفته بود. امید چند قطره چکاند و او چشم گردانده بود. بعد سرش را بوسیده و دست کشیده بود روی موهاش و گفته بود «نرو... بمون». با دستمال صورتش را پاک کرده و چشمش را باز و بسته کرده بود. چند بار پلک زد و نگاهش افتاد به دستمالهای نیمداری که کف ماشین با جریان باد میلولیدند.
گفته بود کمی جلوتر رودخانهی کوچکیست. بوی خاک و برگ با باد پیچید داخل ماشین. ردیف درختهای کنار راه، از چپ و راست پنجه در هم انداخته و تونل سبزی درست کرده بودند. انگار که مار قورتش داده باشد و درون بدن استوانهای سبزش فرو رفته باشد و بخواهد خودش را از کام هیولاوارش بیرون بکشد، پا روی گاز گذاشت. هر چه سرعت میگرفت، به دروازهی دهانش نمیرسید. جاده بالا و پایین میرفت و پیچ و تابش میداد. چشمش افتاد به شیارهای سبز و باریک کنار جاده و برق نقرهای آب که هر از گاهی روشن و خاموش میشد. بوی نم و سبزه با نفسی عمیق ریخت به سینهاش.
گفته بود روستای متروکهای سرراه است که رودخانه از آن سمت راه افتاده و پیچ زده و از زیر پل سنگی کوچکی رد شده و آمده این طرف. روی پل پیچ تندی دارد و باید مواظب باشد. کنار پل و از سینهکش کوه و مخروبههای کاه گلی، چند درخت کهنسال و تنومند توی سایه لمیده بودند. لای سبز سیر درختها، باقی ماندهی تاقچهی خانهای دود زده و سوخته، دلهره به جانش انداخت. گفته بود محلیها شمع روشن میکنند و دخیل میبندد که حاجت بگیرند و یک جورهایی ترسناک به نظر میرسد و آدم فکر میکند یک چیز زندهای دور و بر این مکان مرده میپلکد. میگویند امامزادهای چیزی بوده و زلزله که آمده، همه چیز را از بین برده و همین یک لتِ دیوار از آن باقی مانده.
گفته بود بعد از پل و رد شدن از خرابهها، حرفش را باور میکند و میبیند اینجا همان جاییست که همیشه آرزویش را داشته. کلی منطقه را زیر و رو کرده تا آنجا را پیدا کرده. پای تلفن با مِنّومن گفته بود فکر میکرده اگر او یک روزی برگردد، تردید ندارد که عاشق اینجا میشود. بکر و دور از دسترس است و انگار از زمان عبور میکند و هر چه جلوتر برود، همینطور به عقب کشیده میشود. اگر دکلهای فشار قوی هرازچندگاهی از دامنهها و سینهکِش کوه پیدایشان نشود، میتواند فکر کند به دوران پیشازتاریخ قدم گذاشته. حتی گاهی اینطور بهنظر میرسد که از لابهلای کوهها موجودی ماقبل تاریخ سرک میکشد و با قدمهاش زمین میلرزد و او فرمان را محکم میچسبد که از مسیر خارج نشود و جایی پناه بگیرد و ...
خورشید ِنارنجی آخرین اشعهاش را به آینه انداخت و چشمش را زد. باید قبل از تاریک شدن هوا میرسید. گفتهبود کمی جلوتر دشت بزرگیست و رودخانه بستری پهن دارد و بعد از آن، دوباره پلیست که از بیراههی کنارش باید برود و از رویش رد شود آن سمت. گفته بود همانجا باغهای میوه و کندوهای زنبوردارها را میبیند که رنگ آبی تندی دارد.
همینطور که آهسته و کُند از روی پل رد میشد، به نظرش رسید آبیهای تند، مثل مرضی مصنوعی به سبز انبوه و تیرهی دشت سرایت کردهاند. رودخانه با شتاب مسیل را میلیسید و گِلها را چنگ میانداخت و به جان خودش میریخت. از دکلهای بزرگ خبری نبود. شاید قبل از اینکه به پل برسد، راهشان را کج کرده بودند به سمتی و در سایهروشنِ آبیخاکستریِ کوهها گم شده بودند. صدای آب توی سرش پیچید. فکر کرد پردهی گوشش دارد میلرزد. گفته بود از روی پل که رد شود، میفهمد که گذر زمان آنجا معنی و مفهومی ندارد. رودخانه میخروشد و چین و شکنهای مواجش مثل خردههای نقره و جیوه در هم میپیچند و خاموش و روشن میشوند. گفته بود از آنجا به بعد راه کمی سنگلاخ است و باید آهسته برود که توی چاله چولهها نیفتد. باید قبل از سیاهی میرسید.
دستاندازها بالا و پایینش میانداخت. گفته بود کمی جلوتر پرچین و درختهای گردو و سیب و زردآلوست و خانهها از هم فاصله دارند و چراغشان لای شاخوبرگها و پیچوتاب دره معلوم نیست. چراغی زنبوری دستش گرفته و میچرخاند و منتظر است او برسد. از توی آینه به پشت سرش نگاه کرد که سیاهی شب از لای دره میسرید و یکی یکی راه و درخت و تپهها را میبلعید. پایش را روی پدال گاز فشار داد. چرخش توی چالهای عمیق افتاد و بدنهی ماشین چنان تکانی خورد که سرش را کوبید به سقف. نور بالا زد. جاده خاکی و آشفته و سنگلاخ بود و تنههای درهمپیچیدهی درخت و ساق و برگهایی که به سورمهای و خاکستری میزد، مسیر را چنان در خود پوشانده بودند که به نظر میرسید میخواهند راه را در خودشان گم و گور کنند.
دو سه بار بوق زد. صدای تیز و ناهنجارش پیپچید توی تاریکی انبوه درختان میوه و در فشافش تلاطم رود، گم شد. میبایست همین جا باشد. گفته بود یک خانهی روستایی سفید است با سقف شیروانی سفالی. اولین خانه است. یک در نردهای بزرگ دارد و این طرف و آن طرفش دو یاس بزرگ امین الدوله است و برگهای یک درخت گردو از دیوارش سرک کشیده و یک لانهی بزرگ لای شاخههای بالاییاش دارد که متروکه است و مدتهاست هیچ پرندهای تویش تخم نگذاشته.
فکر کرد باید چراغ را گرفته باشد دستش و آهسته دایرهای فرضی رسم کند. از دور مثل کرم شبتاب سرگردانی میشود و نور فانوس هر از گاهی برجستگیهای صورتش را مثل بازتابِ نور آتش روی صورت انسانهای غارنشین، زرد و نارنجی میکند و توی حفرهی تاریک چشم خانه، دو لکهی نورانی ریز پیدا و غیب میشود. درخت گردو را توی خیالش کشیده بود و حتی دیده بود دو سه کلاغ بالای آن چرخ میزنند و فکر کرده بود لانهها هم مگر متروک میشوند؟
گفته بود از بس این راه را رفته و برگشته که میتواند با تمام جزئیات آن را مرور کند و حدس بزند او توی راه چه کارهایی ممکن است انجام بدهد. گاهی جلوی امامزاده نگهش میداشت. پیادهاش میکرد. دوربین گوشیاش را میگرفت سمت روستای مخروبه و به او فرصت میداد عکس بگیرد. بعضی وقتها میگذاشت برود لب رودخانه و آبی به صورتش بزند وچند شاخه بنفشهی وحشی بچیند و بگذاردش جلوی داشبورد یا باران بگیرد و شیشه را بدهد بالا و ساعت را نگاه کند ببیند چقدر مانده تا برسد؛ شاید هم شیشه را پایین بکشد و بگذارد قطرههای باران صورت و سر شانهاش را خیس کند. حتی دیده بود شال را از روی سرش بردارد و بگذارد باد بپیچد لای موهای قهوهایاش و از کِیف هوای تازه لبخند روی لبش بنشیند و دندان پیشین کجش بیرون بیفتد. گفته بود نمک خندهاش به همین کجیست و بهتر که درستش نکرده.
یک جا نگهاش داشته بود تا کوههای شیار خورده از فرسایش باد را تماشا کند و به یک جفت قوش که بالهایشان را روی باد سوار کرده بودند و بالای سرش چرخ میزدند خیره شود. اما این را ندیده بود که درست سر آن پیچی که راه بین دو دامنهی سنگی گم می شد، وانتی خاکگرفته مثل حیوانی پنهان شده در غاری تاریک، سرش را بیرون میکشد. او فرمان را به راست میگیرد و خاک بلند میشود و میخواهد بگذارد از کنارش رد شود و در آن لحظاتی که نگاهش به مسیر حرکت شتابزدهی وانت است، چراغ زنبوری کمسویی را تصور میکند که توی تاریکی نیم دور میچرخد و مرد کمی مکث میکند. بعد پشت میکند و آهسته توی دهانِ در آهنی فرو میرود. عطر یاس امینالدوله و گردو با رطوبت شب درآمیخته و ریههایش را با نفسی عمیق پر میکند و زیر لب چیزی میخواند...
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه