داستانی از عباس محمودی
تاریخ ارسال : 29 مرداد 01
بخش : داستان
شوخى وسترنى
تام عاشق سينما و فيلمهاى وسترن بود. پسرى دهساله و باهوش با موهاى روشن و چهرهاى خندان. او تخيل فوقالعادهاى دارد، مىتواند فيلم وسترنى راكه دارد براى اولين¬بار مىبيند از ابتدا، پايانش را درست حدس بزند.
تام هفتهاى سه بار همراه خواهر كوچكش، ملى، به سينما مىرود. ملى به قدرى احساساتى است كه وقتى تام مىگويد در اين صحنه كابوى محبوبشان را از پشت با تیر مىزنند، او گريه مىكند و تام از روی صندلى بلند مىشود و توی سالن تاريك سينما به راه مىافتد، صندلىها را يكى پس از ديگرى پشت سر مىگذارد، از پرده سينما مىگذرد، خودش را به آرتيست مىرساند و در گوش او پچپچ مىكند.
آرتيست هم خيلى سريع هفتتيرش را مىكشد و به پنجرهاى شليك مىكند و بعد آدمِ شرورِ تفنگ به دستی پايين مىافتد. صداى كف زدن تماشاچيان در سينما مىپيچد و تام از پرده سينما بيرون مىآيد و در كنار خواهرش مشغول ليسيدن آبنبات مىشود و ملى شاد مىخندد. تام گاهى به خواهرش مىگفت: تنها كسى را كه بيشتر از آرتيست دوست دارد ملى است و او كه مشغول خوردن بستنى بود، تام را بغل مىكرد و لب و لوچهاش را به گونه او مىماليد.
تام وقتى وارد مدرسه مىشد، شور و غوغايى برمىخاست. بچهها همه دورش حلقه مىزدند، و او در كلاس قبل از اينكه خانم معلم بيايد آخرين فيلم وسترنى را كه ديده بود با آب و تاب براى همكلاسىهايش تعريف مىكرد و آنها انگار كه به پرده سينما خيره شده باشند با تحسين نگاهش مىكردند.
خانم معلم تا وارد كلاس مىشد، ادامه آن را در زنگ تفريح براى همكلاسىهايش تعريف کند. حتى گاهى خانم معلم كه حوصله درس دادن نداشت از تام مىخواست فيلم وسترنى را كه بهتازگى ديده تعريف كند، و تام با قصهگويىاش هنرنمايى مىكرد، با هيجان اداى سوارى روى اسب را درمىآورد، همراه با صداى پاى اسب پيتكو پيتكو، و از لاى دندانهاى كوچكش صداى شليك درمىآورد، كشو كشو... و گاهى هم تير مىخورد و به زمين مىافتاد.
همه تام را دوست داشتند. لبخند از لبش نمىافتاد. روزى يكى از دانشآموزان از او پرسيد: «راست مىگن ميرى توى پرده سينما؟». كلاس ساكت شد و خانم معلم كه مشغول بافتن شال بود، مكثى كرد و از بالاى عينكش به تام خيره شد. دوباره همان پسر گفت: « مىتونى يكى از اون چكمههاى مهميزدار بيارى؟». تام كه فيگور كابوى اسبسوار را گرفته بود، نگاهى به كلاس انداخت و از ته دل خنديد، و از اسب پايين آمد.
فرداى آن روز با يك جفت چكمه مهميزدارِ قهوهاىرنگ از چرم اصل به مدرسه آمد. چكمه برايش بزرگ بود. مبصر كلاس چكمه را در دست گرفت و گفت: « بچهها هنوز بوى پای يه كابوى رو ميده!»... بعد مهميزش را چرخاند و ته چكمه را كه نوشته بود" كابوى" به خانم معلم نشان داد.
خانم معلم مثل هميشه از پشت عينك ذرهبينى نگاهى انداخت و دوباره مشغول بافتنىاش شد. يكى از بچهها از ته كلاس با هیجان گفت: « تام اگه بخواد حتی مىتونه يه اسب هم با خودش از سينما بياره!»... و همگى خنديدند.
زنگ آخر كه خورد، تام و همكلاسىهايش ديدند كه آقاى مدير جلوى در مدرسه ايستاده و با حرص سبيلهاى باريكش را مىجود.
مدير كه چيزهاى زيادى درباره تام شنيده بود طاقت نياورد و او را به خاطر آوردن چكمههاى مهميزدار به مدرسه، دو ساعت در كلاس حبس كرد.
دوستانش بيرون مدرسه منتظرش ماندند. تام بعد دو ساعت تنبیه با چهرهاى خندان از مدرسه بيرون آمد، همانطور که چكمهها از گردنش آويزان بود، همراه همکلاسی¬هایش پابرهنه تا خانه رفت.
صبح زود پدرش، قبل از اينكه از خانه برود، كلاهِ وسترنى، سر تام گذاشت و او اين دفعه با كلاه چرمى بزرگ وارد مدرسه شد.
باز زنگ آخر، تام آقاى مدير را ديد كه چوب به دست جلوِ در مدرسه كشيك او را مىكشد و معلم دينى هم که كشيشى لاغر و دراز بود و به همه چيز به ديده شك نگاه مىكرد؛ کنارش ايستاده بود. بچههاى مدرسه دل خوشى از او نداشتند.
تام كلاه از سر برداشت و سلام كرد. كشيش با بهت و حيرت براندازش كرد و در گوش مدير كه از عصبانيت سرخ شده بود، چيزى پچپچ كرد. تام حس كرد صداى قارقورى از شكم معلم دينى شنيده می¬شود؛ خنديد.
مدير كه با تركه توى دستش ور مىرفت با عصبانيت از لاى دندانهايش غريد: «شما حرفهاى اين پسربچه خيالباف رو باور مىكنيد؟»
تام لبخندى زد. مدير سينهاش را از هوا پر كرد و فرياد زد: « شماها دست به يكى كرديد كه من خيالبافىهاى اين پسرك رو باور كنم!» و ادامه داد: «يكشنبه كل بچههاى مدرسه، سينما ميهمان من. به تماشاى آخرين فيلم وسترن می¬برم¬تان»... بعد گفتهاش را تصحيح كرد: « البته هر دانشآموز باید پول بليت سينما و اتوبوس رو با خودش بياره.»
بعد نفس عميقى كشيد و به سمت دفترش به راه افتاد. تام همراه دوستانش به زمين پشت مدرسه كه سالها مخروبه مانده بود؛ رفتند. بعد او از كيفش اسلحه و جعبه كوچكى، پر از فشنگ درآورد. كلاه كابوى را روى سرش گذاشت و به سمت بطرىهايى كه روى ديوار چيده بودند شليك كرد. صدا بلند بود و بوى باروت در مشام مىپيچيد ولى هيچ تيرى به بطرىها نخورد. بعد همكلاسىهايش امتحان كردند. بطرىها از جايشان تكان نخوردند. يكى از بچهها گفت: « هى تام، شانس آوردى اينها رو مدير سبيلو كشيش بدعُنُق نديدند!»... با این حرف همگى زدند زير خنده.
يكشنبه بچهها مقابل تنها سينماى شهر از اتوبوس پياده شدند و آقاى مدير به هركدام از دانشآموزان يك بسته پففيل كرهاىِ خانگى هديه داد. همه شاد بودند و مىخنديدند، اما تام با چهرهاى غمگين جلوِ صف حركت مىكرد و همينطور كه دست كوچك ملى را گرفته بود، وارد سينما شدند. همراه خواهرش ملى ميان مدير و معلم دينى نشست.
آقاى مدير از مسئول گيشه سه بار پرسيد: « اين اولين اكران فيلمه؟» مسئول گيشه با ابروهاى سفيد پُرپشتش سر تكان داد که بعله.
فيلم كه شروع شد، مدير درگوشى با تام حرف مىزد. تام چند صحنه بعد را پيشبينى مىكرد.
مدير در حيرت بود كه چطور همه گفتههاى تام درست از آب درمىآمد. با ملايمت با او حرف مىزد و ظاهرا از فيلم لذت مىبرد.
معلم دينى كه تا آن لحظه سكوت كرده بود، رو به تام گفت: « راست ميگن كه از پرده سينما عبور مىكنى؟ برو و هفتتير اون كابوى رو بيار!»... تام در تاريك روشن سينما نگاهى به كشيش انداخت و با ناراحتى گفت:
« نه آقا، اين كار درست نيس. اون كشته مىشه و من دلم نمىخواد آرتيست كشته شه.»
كشيش با نيش¬خندگفت: «مىترسى دستت رو شود؟». و تام سكوت كرد.
معلم دينى دوباره پافشارى كرد.
تام از روى صندلى بلند شد و به دستور كشيش يكى از چراغهاى سالن را روشن كردند. تام جلوى پرده سينما ايستاد، سالن غرق در سكوت بود. او نگاهى غمگين به سالن انداخت، پشت به جمعيت كرد، پرده سينما از وسط موج برداشت. پاى چپ رد شد، تصوير لحظهاى ثابت ماند، انگار از تونل زمان عبور مىكرد. لباس و دستانش كمرنگ شدند.
كابوى توی بارى خالى، بهتنهايى مشغول نوشيدن بود. تام وارد بار شد، به آرامى اسلحه او را از غلاف كمرش بيرون كشيد. كابوى متوجه نشد و تام مثل شبح از پرده سينما بيرون پريد.
همه حيرتزده ايستاده بودند؛ يكباره براى او كف زدند. تام كه سكوت كرده بود و از پيشانىاش عرق مىچكيد، اسلحه را توى سينه كشيش پرتاب كرد.
كشيش نيشخندى زد و اسلحه را سبك و سنگين كرد.
آقاى مدير گفت: «فوقالعاده بود!.»... و تام را بغل كرد.
كشيش گفت: « بيشتر شبيه تردستى بود.» و نيش¬خندى زد.
تام فرياد زد: « آقا اجازه بديد اسلحه رو برگردونم وگرنه كابوى توى اين صحنه تير مىخورد. بايد اون را برگردونم بهش.»
كشيش كه داشت با هفتتير براى خودش ژست مىگرفت، گفت: « خودت رو ناراحت نكن. همش فيلمه.»
تام با عجز و لابه تكراركرد: «آقا خواهش مىكنم. اون الآنه مىميره هاا.»... تام يكباره پريده تا اسلحه را از چنگ كشيش بقاپد، اما موفق نشد. بعد با سرعت دويد و در حالى كه كمرنگ مىشد از پرده نقرهاى سينما گذشت.
كابوى يك دستش تير خورده بود و در گوشه پيشخوان بىدفاع پناه گرفته بود.
تام از بار خارج شد، صحنه بعد او را نشان داد كه از بغل زين اسب در جلوِ كافه، تفنگى برداشت و وارد كافه شد و در ميان شليك آدمهاى ناتو، سينهخيز رفت و تفنگ را به دست كابوى مجروح داد و خودش در گوشهاى مخفى شد.
كابوى به هر پنج نفر شليك كرد. تام هم تير خورد؛ اما قبل از آن كه كابوى نيمهجان بتواند كمكش كند، لنگلنگان از پرده سينما خارج شد.
درجا درد پايش می¬افتد و به جمعيت نگاه مىكند كه براى او كف مىزنند. تند و فرز خودش را به خواهرش مىرساند.
چراغهاى سالن روشن مىشود كشيش اخم مىكند و مىگويد:«اَهه، فيلمو خراب كردى!»
آقاى مدير مىگويد: « برعكس تو فوقالعاده بودى پسر!»
خانم معلم جيغ مىكشد:« از پايت خون مىچكد، واقعا تير خوردى؟»
تام نگاهى به ساق پايش مىاندازد و مىگويد: «اصلا درد ندارد.»
مدير مىگويد: «بهتر است زنگ بزنيم به دكتر!»
تام خيلى خشك جواب مىدهد: « از دكتر كارى ساخته نيست!.»
نگاهى به ملى می اندازد كه مشغول خوردن پففيل است. كابوى آخرين نفسهايش را مىكشد. تام با خود فكر مىكند تا به حال سينما را اینقدر غمگين نديده¬است. بعد ناگهان به سمت پرده نقرهاى مىدود و از آن طرف لنگانلنگان وارد بار مىشود و در حالى كه ديگر رمقى برايش نمانده، بغل كابوى غرق در خون جان مىدهد و پرده نقرهاى سينما سفيد مىشود و اما كسى لكه خون را روی پرده نمىبيند.
معلم دينى مىگويد: « مىدانستيد پدر اين پسرك چكاره بوده؟... فيلمنامه نويس فيلمهاى وسترن!»
مدير با غضب نگاهى به كشيش مىاندازد و فرياد مىكشد: «خفه!»
ملى خواهر تام مىزند زير گريه.
* از مجموعه تازه منتشر شده << رمز خوان >>
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه