داستانی از اورال خان بوکی
ترجمه ی آیناش قاسم
تاریخ ارسال : 11 بهمن 98
بخش : ادبیات جهان
"شبی که گرگ زوزه کشید"
نویسنده: اورال خان بوکی
ترجمه از زبان قزاقی: آیناش قاسم
شب بسیار طولانی زمستان...
به دنبال چارهای میاندیشی تا سرمایی که وجودت را فراگرفته، بیرون کنی؛ در این هنگام میخواهی فریاد کنی «نابود باد، زندگی ساکت!».
وقت گرگ و میش، به محض اینکه هوا تاریک میشود، دلت برای خانوادهات تنگ میشود که در روستا، شام مختصرشان را خورده، سرشان را زیر پتو کرده و به خواب رفتهاند.
در این هنگام، آفتاب که آنچنان کوتاه شده، با چهرة سرد، درست از پشت کوه آویزان است.
اطراف، گویی که پتوی سفیدش را به آغوش گرفته، مانند فصلهای دیگر سال نیست، آسمان، در نور نقرهای آبتنی کرده و به تاریکی تسلیم نشده، وقت را کش داده و وارد خیمة ظلمت شب میشود.
درست در همین لحظه که در آغاز طولانی به نظر میرسید، فکرهای چرند و پرند به مغزت حمله میکند و وجودت را غمی ناشناس با وزش بادی کمی سرد فرا میگیرد.
گویا به تکاپو میافتی تا برای خودت یک سرگرمی پیدا کنی.
زندگی چوپانی فرق میکند. چوپان گلة گوسفندانش را از چراگاه به قشلاق رانده و زمانی که آنها را با سر و صدا داخل طویله میکند، هوا تاریک میشود؛ سپس چوپان، غذایی را که زنش حاضر کرده میخورد و با گرمای بخاری خودش را گرم میکند، لم میدهد و به خواندن مجلة «آرا» میپردازد.
زندگی عشایری فرق میکند. او برف سفید و یخ آبی رنگ را تکه تکه کرده، از این سو و به آن سو چادر یورت خود را حمل و کوچ میکند. وقتی هوا تاریک میشود؛ چانهاش را با ابایش میخاراند، همان طوری که به آتش هیزم خیس دود کرده زل زده، سیگار «پریما» را تا ته میکشد و به فکری بسیارعمیق و کاملاً بیمعنا فرو میرود.
زندگی روستایی فرق میکند. مرد خانواده به دامش سر و سامان داده، اطرافش را تمیز کرده، با کارهای بیرون، مشغول شده، زود به خانه نمیرود. تا اینکه میگویند: «بیا غذایت را بخور، یخ کرده است»، خرامان و بامنت، وارد خانه خواهد شد. بخاری که همراهش وارد میشود، به بالای اتاق هجوم میآورد؛ سپس میگوید: «صدای رادیو را بلند کنید، ببینم چه میگوید؟»، و «پیما» را از پای اش در میآورد و آن را برای خشک کردن جلوی دیوار بخاری به فرزندش می سپارد. وقتی رادیو را روشن میکنند، حتماً صدای ناهنجاری بلند میشود و بیشک کسی حلقومش را پاره میکند و صدا، طنینانداز خواهد شد.
گوشت «سوغیم» که اولین روز برف ذبح شده با بویی مطبوع روی سفره گذاشته میشود، گربة خاکستری رنگ از زیر بخاری بدنش را میکشد و میومیوکنان بیسراسیمه میآید.
شب بسیار طولانی زمستان...
زندگی، در شهر کاملاً متفاوت است. در آنجا شب زمستان کوتاه احساس میشود. جمعیت فراوانی دیده میشوند، کارشان راتمام کردهاند، با عجله خود را به ایستگاه میرسانند. برف نحیفی که تمام شب باریده، در روز به زمین چسبیده و آب شده و اکنون به لغزندگی تبدیل شده است. مردم نیز روی این زمین لیز سُر میخورند. اتوبوسی آهسته و به زور میآید، مردم از هر طرف هجوم میآورند، همدیگر را هل داده و کشیده و به همدیگر فحش داده تا دم درب اتوبوس خودشان را میرسانند... اول از درب عقب، سپس از درب جلو... از درب جلو به زورنصف شانهات وارد میشود. اول از همه راننده دعوا میکند، بعد خانمها غر و لند میکنند؛ وقتی به زحمت خودت را به خانهات میرسانی، زنت با حرف «کجا سرگردان بودی؟» جنجال راه میاندازد. تویی که خسته و کوفته و با هزار سختی به خانهات رسیدی، با گفتن «مشغول تفریح بودم!» حرفهای درشت میزنی. چون چارهای دیگر نداری، تلویزیون را روشن میکنی، از آن صدای ناهنجار برمیآید. ساکت می روی و خاموشش میکنی. سپس رویت را برمیگردانی و بی سر و صدا دراز میکشی.
خُب، در یکی از چنین شبهایی قرار شد من به مأموریت بروم. در ابتدا نمیخواستم بروم؛ سردبیر روزنامه از بس اصرار کرد ناچار شدم قبول کنم. در واقع رئیس ما اهل ترساندن و هراساندن نیست، جوان مهربان و عاقلی است. هر چند جوان است، اما زود به ریاست رسید و رشد کرد. احساس میشود که باز هم سمت بالاتری خواهد گرفت.
دستور را به دست گرفته، قرار شد که بروم، آمادة سفر شدم؛ اما مقصد دور است؛ شرق قزاقستان. اگر در آلماتی دمای هوا منفی ده درجه باشد، شاید آنجا تا منفی چهل درجه هم برسد؛ آنجا سرما مردم و زمین را اذیت میکند.
معلوم شد که از مرکز استان به آنجا اتوبوس میرود. همان طور که پیش بینی می کردم، من با سرمای یخبندان ماه ژانویه روبهرو شدم. اگر اتفاقاً دستت به فلز یخبسته اتوبوس برخورد میکرد، پوستت را میکند. لباسم نازک بود. مگر وضع کسی که هنوز در کارش جا نیفتاده و خانه ندارد، میتواند مساعد باشد؟ فعلاً یک خبرنگار جوان هستم که در هر ماه یک خانة اجارهای عوض میکند و هزار تا گرفتاری دارد.
به جز پالتویی بدون آستر، کلاه کهنه، دستکش و کیف از پوست مصنوعی ساخته شده، چیز درست حسابی نداشتم. به هر جایی که میفرستندت مجبور میشوی درحالی که میلرزی فقط بدوی. همان طوری که میدوی، زنده میمانی. همان طوری که میدوی، با اینکه سن و سالی نداری بیمار خواهی شد. گویا در جوانی همه چیز عجیب و نامحسوس است. برای من اما سرمایی که از کف پا داخل و از پیشانی خارج می شود، هنوز در پیش است.
هنگامی که وارد اتوبوس شدم از قضا رؤسای بخش هم همراهم داخل شدند. آنها ظاهراً مقامات بخشی هستند که من رهسپار آنجا شدم. بعضی از آنها پالتویی با یقهای از پوست بیدستر و بعضی دیگر پوستینی کوتاه با دوخت قشنگ آجیده به تن داشتند. بر سرشان نیز کلاهی از پوست سنجاب با پر جغد بود و پایشان "پیمای" سفید رنگ داشتند. گونههایشان سرخ شده بود و قاهقاه میخندیدند. در چنین مواقعی وجود انسان را حسادت فرا میگیرد. انگار پشیمان میشوی که کاش به جای فارغالتحصیل شدن از دانشگاه ملی قزاق، دانشکدة دامداری را تمام میکردی!
خواه پشیمان باشی، خواه نه، به یادت میآید که دیگر دیر شده، بیشتر سردت میشود و علاوه بر این، باطنت هم یخ زده، به خودت میپیچی.
لحظهای که اتوبوس آمادة راه افتادن شد، دختری وارد شد که سر و صورتش را با شال پشمی پوشانده بود. بلیطش را به راننده نشان داد و بر روی صندلی خالی سمت راست من نشست. خوشحال شدم و پیش خود گفتم: «سرگرمی پیدا شد». اتوبوس غرشکنان و خرخرکنان آماده شد تا از جا حرکت کند برخی از مسافران با قیل و قال حرفهای بیهوده میزدند و برخی دیگر سرخوش و خوشحال بودند.
سرما اما بیداد میکرد. بخاری که از دهان میآمد، داخل اتوبوس را به مه تبدیل کرده بود. پنجره را انبوهی از گرد برف یخ زده پوشانده بود. دانشآموزانی که با تعطیلات زمستانی مواجه شده بودند، نزد خانواده های خود باز می گشتند. آنها یخ سرد را که مثل تخت کفش سفت بود، با زبانشان لیسیده، آب میکردند و سوراخی کوچک درست میکردند و از آن زیر چشمی به اطراف نگاه میکردند.
وقتی سردبیرم مرا به مأموریت فرستاد، اول سرپیچی کردم، چون فردا روز اول سال نو میلادی بود. جشنی را که سالی یک بار موعد آن فرا می رسید، میتوانستم در میان رفقا باشم و بعد راه بیفتم؛ ولی در شهر نه جایی برای دلخوشی داشتم، نه کسی را داشتم که مرا به مهمانی دعوت کند، پس از سر لج تصمیم گرفتم حرکت کنم. این اولین بار نبود که در راه از سال نو استقبال میکردم.
به محض اینکه اتوبوس حرکت کرد، وقت کردم دختری را که کنارم نشسته بود، به دقت نگاه کنم. زیبا بود. دو گونهاش از سرما سرخ شده، زیبا و ساکت نشسته بود. لباس او هم نازک به نظر میرسید. مثل این که تمام داراییاش تنها شال پشمیاش است که دور گردنش انداخته؛ شالی که به صورت سفیدش میآمد. مدام به پایین نگاه میکرد و هرازگاهی که مژگانش را بلند میکرد، چشمهایش دیده میشد. من احساس میکردم که انگار او قدر زیبایی خود را نمیداند. دائم در یک حالت آرام نشسته و در فکرعمیق فرو میرفت. به کنار دستش و حتی به اطرافش که مردم نشسته بودند، توجه نمیکرد. در چنین وضعیتی، پیشدستی کردن و به صورت تصادفی سر صحبت را باز کردن، سخت بود.
با این حال گفتم:
- «کنار پنجره سرد است، بیا جایمان را عوض کنیم.»
او سریع جواب نداد. انگار نشنید و خیره شد و با درنگ به زبان آمد و گفت:
- «ممنون، انگار لباس شما از مال من هم نازکتر است.»
- «اما من مرد هستم.»
فکر کردم توجیه درستی کردم. دیدم شوخیام به دلش ننشست. باز هم ساکت نشستیم.
سرد بود. مسافران سر در گریبان، مثل مرغهایی که بر چوب مینشینند، خشکزده، نشسته بودند. تنها آن گروهی که لباس مجلل پوشیده بودند، در رفاه به نظر می رسیدند. آنها، دربارة سختی زمستان امسال و بحبوحة مراقبت از دام در این فصل سخن میگفتند. با سر و صدایی که به راه انداخته بودند برای دیگران مزاحمت ایجاد میکردند. سرما از پوتین من که از پوست مصنوعی ساخته شده بود، رد می شد و انگشتان پاهایم را میسوزاند. سعی میکردم آنها را به همدیگر بزنم و گرم کنم. دختر بغل دستی من هم ظاهرا این مشکل مرا حس کرد و گفت:
- «کاش به پایتان "پیما" میپوشیدید.»
خوشحال شدم.
- به درک! ندارم که...
- چی؟، پول یا "پیما"؟
- هر دو تا را.
- مگر از زندان آزاد شدید؟
شوخی میکرد یا جدی میگفت، نتوانستم تشخیص بدهم. چهرهاش عوض نشد. خشک گفتم:
- چی بگم والا ... چون هوای آلماتی گرم بود...
- که اینطور... ولی از این به بعد یادتان باشد، آلتای، آلماتی نیست، خشن است.
- شکی نیست، اما به مکان خشن بازگشتن محال است.
- اسب به جایی که میگوید پا نمیگذارد، سه بار خواهد گذاشت، مگه نه؟
- خودت از کجا میای؟
- من هم از آلماتی میام.
- درس میخوانی؟
- بله.
- کجا؟
- در دانشکدة مدرس دختران.
- چه رشتهای؟
- زبان و ادبیات.
- کجا میروی؟
- به روستای «اورکن».
- کجاست؟
- پنج کیلومتر نرسیده به «نواسترایکا»، در دل کوه.
- اتوبوس به آنجا میره؟
- میگن به خاطر دو کیلومتر وقت تلف نمیکنیم و کنارجاده پیاده میکنند. از آنجا پیاده میریم. انگار شما داری منو بازرسی میکنی...
- دست سرنوشت بود که همسفر شدیم، گفتم آشنا بشیم.
- خودتان هم به "نواسترایکا" میروید؟
- بله، می خواهم راجع به آن روستا گزارش تهیه کنم. در روزنامه کار میکنم.
- حدس می زدم. چون سؤالاتتان دقیق است. دربارة آن روستا میتوان نوشت.
این را گفت و در فکر فرو رفت. نمیخواستم بیشتر مزاحمش شوم و مثل کنه بچسبم. حرف سردبیر روزنامه یادم آمد که میگفت:
«در شرق قزاقستان، روستایی وجود دارد که به شکل شهر ساخته شده و از لحاظ فرهنگی و معیشتی برای سراسر کشور میتواند الگو باشد. برای این که نشان بدهیم روستاهای جامعة ما روزبه روز آبادتر میشوند و رشد میکنند، دقیقاً همین روستا را باید تبلیغ کنیم. حتی در یکی از روزنامههای مرکزی یک مقاله تحت عنوان «روستاهای قزاقستان چهرهشان را تغییر میدهند»، منتشر شده است. به طور کامل تحقیق کن، از کاخ فرهنگی، فروشگاه، مؤسسات خدماتی و رستورانش عکس بگیر، با مردمان زحمتکشش ملاقات کن، با فرماندارش دیدار و مصاحبه کن.»
من تعجب نمیکردم؛ چون در واقع، تعداد روستاهایی که با شکل جدید طرحریزی و ساخته میشدند روز به روز افزایش پیدا می کنند و فرق روستا و شهر از بین می رود. خوب است! موضوع مهمی است! حتما یک صفحة روزنامه را به خود اختصاص می دهد و به طور گسترده منتشر خواهد شد.
عصر طولانی زمستان به پایان رسید و به شب تبدیل شد. هنوز مقصد دور است، هوا سرد است و سرما بیداد میکند. پیش خودم فکر کردم «سفری خستهکننده خواهد بود.» مسافران "نواسترایکا" که از دماغشان صدای وزوز میآمد، خوابیده بودند. دخترخانم به تنهایی به یک نقطه چشم دوخته و هنوز ساکت نشسته بود.
وقتی به میان کوه نزدیک شدیم، احساس میشد که بوران شروع شده است. برف ریزی پشت هم میآمد، حتی انگار صدای زوزه مانند آن به گوش میرسید. همان بوران غضبناک هم که از شکاف قاب پنجرة فرسوده و کهنه سعی میکرد خود را پیدا کند، انگار در جست و جوی مکانی گرم بود.
اتوبوس نیز که هرازگاهی یک دفعه تکان سختی میخورد و انگار میخواست از این دنیای زشت به اتفاق بوران فرار کند، فعلاً راه فراری نداشت. در این یخبندان، وجود انسان را نیز مانند آب و هوا، احساسی سرد فرا میگیرد؛ خود به خود از پا در میآیی، گویا خون تف میکنی، کبود میشوی، خیره میشوی، به هیچ چیزعلاقه نداری، ایمان میآوری که آسایش دنیا آتش شعلهوراست و پیش خود هزار بار به آن تعظیم میکنی.
از بیرون، علاوه بر غرش یکنواخت موتور، صدای جرنگ جرنگ هم میآید. در جلوی چشم خود یک نفر پیاده را که پابرهنه و بیکلاه در حال دویدن در وسط تپههای برفی باد گرفته است و به غرش در آمده، تصور کردم. جالب است که همان پیادهای که تا زانو هم در برف بود، با دختری که با شال پشمی کنار من ساکت نشسته است، شباهت داشت. چقدر اوضاع بیرحمی است! لرزیده، به خود آمدم و ناگهان نگاهش کردم. دختر از شیشهای که گرداگرد آن را برف یخبسته پوشانده بود، بیرون را نگاه میکرد.
- چی نگاه میکنی؟
- گفتم از روستایم رد نشم...
- مگه راننده اعلام نمیکنه؟
- بعضی وقتها بدون توقف رد میشه.
گفتم:
- من یاد آوری کردم و به راننده سپردم وقتی نزدیک روستای "اورکن" شد، بگوید.
دخترخانم تشکر کرد و گفت:
- انگار فکرتان مشغول است. ظاهراً دربارة مقاله فکر میکنید که چگونه آن را آغاز میکنید و پایان میدهید.
- نه اصلاً این طور نیست. من به شما... به تو فکر میکنم.
- من هم به شما فکر میکنم.
- چه جالب...
حس دلگرم کنندهای به من دست داد.
- منظورم دربارة شخص شما نیست. چطور میتونم توضیح بدم ... به طور کلی منظورم دربارة افرادی مثل شماست که همیشه تو راه هستند، در صحرا یا سوار اسب. مثلاً پدرم خیلی وقت است که چوپانی می کند. الان او شاید گلة گوسفندانش را به طویله برده و کمی استراحت میکند و چایی میخورد...
- ایشان در قشلاق هستند؟
- بله، ولی قشلاق از روستا زیاد دور نیست. اتفاقاً خیلی هم نزدیک است.
- تو امروز همونجا میری؟
- مگه جای دیگه دارم؟
- ترسناک است. شب تاریک، بیرون بوران و سرمای شدید...
- نه، من آب و هوای اینجا را خوب میشناسم. این راه را هزاران بار رفتهام. نام قبلی روستای "اورکن" ما «بوریلی» بوده است. بعدها عوض کردند. هر چند نامش را عوض کردند، اما ذاتش تغییر نکرده است. تنها حدود بیست تا خانه دارد. یک شعبة «سوفخوز آیولی» است. فقط یک مدرسة ابتدایی دارد. دانشآموزان، هشت سال مابقی را در روستای نواسترایکا که شما دارید به آنجا تشریف میبرید، میخوانند. من هم مدرسة متوسطه را همانجا خواندم. چون اتوبوس مستقیم به روستا نمیرود، سوار هر وسیلة نقلیه که از آنجا رد میشود، میشدیم و در جاده پیاده میشدیم و به روستایی که در دل کوه قرار دارد، پیاده میرفتیم. از شما چه پنهان، به ویژه زمستان بسیار دشوار است. زمستان آلتای خیلی طولانی است. آیا چارهای داریم؟
دختر آه کشید. بعد از سوراخی که برای خود درست کرده بود، به بیرون نگاه کرد. با سرگرم صحبت شدن ، یخ زدن دو زانو و انگشتان پاهایم از یادم رفته بود؛ ولی حالا باز شروع به لرزیدن کرد. تمام مسافران در حالت خوابآلود، بی تفاوت نشسته بودند. غیر از غرش موتور، وزش بوران در بیرون و خرخر افراد چاق هیچ صدای دیگر نیست.
من فکر میکردم اینکه میگویند زندگی زیباست، هیچ زیبا نیست: تنها سوار چنین اتوبوسی شدن و در یک ایستگاه معین پیاده شدن، خردهگیری، نازکطبعیکردن، بوالهوسی کردن، از ثروت خسته شدن یکی یا معذب شدن دیگری از نداشتن... بعضیها تمام شب نخوابیده، درفکر فرو میروند، بعضیها سر و رویشان را با پوستین بسته، بدون غم و غصه به خواب میروند. در واقع زندگی تنها حسادت به بخت و سعادت دیگران است؛ اما این دختر خوشگل ساکت که کنار من نشسته، چی؟ در آینده چه چیزی منتظرش است؟ آیا خوشبخت است؟ اگر خوشبخت نیست، میتواند به آن دست بیابد؟ دربارة چی فکر میکند؟ دوست پسر، یا مرد مورد علاقه دارد؟ حتی دربارة من چه فکر میکند؟ آیا به آدمها اعتماد دارد؟ اسمش چیه؟ آیا در آینده دوباره دیدار خواهیم کرد؟
یک مرتبه سؤال کرد:
- اسمتان چیه؟
- نورلان. اسم خودت چیه؟
- آرای.
- خوبه.
- چی خوبه؟
- اسمت را میگویم.
- چون بامداد به دنیا آمده بودم، پدرم اسمم را همینجوری «آرای» نامیده بود. من در ییلاق به دنیا آمدم.
گویا روی صورتش یک موج قشنگ خنده دیده میشد.
من فکر کردم «زندگی چقدر عجیب است. همان دیروز نمیدانستم در این دنیای پهناور دختری به نام «آرای» وجود دارد؛ ولی حالا حتی احساس میکنم که چطور نفس میکشد و صورت قشنگش را هم میبینم. آدمها همدیگر را جست و جو میکنند و به سختی پیدا میکنند، سپس در یک لحظه گم میکنند. در نتیجه، آیا زندگی همان پیدا کردن آدمها و دو باره از دست دادن آنها نیست؟ شاید... .»
آرای با چهرة غمگین به من نگاه کرد و گفت:
- بعد از اتمام مدرسة متوسطه دو سال به پدرم کمک میکردم.
از خندة قبلی در صورتش هیچ اثری نمانده بود.
- بزگترین فرزندشان من هستم، دیگران هنوز کوچک هستند. نمیخواستم تحصیل کنم ولی پدرم اصرار کرد. میگفت: «بگذار، از خانوادة ما هم یک نفر معلم باشد.» غیرتی شده بود. در نامه ای که چندی پیش برایم نوشت گفت: «دخترم، امسال زمستان سخت است. گرگ زیاد است. از تعطیلات زمستانیات استفاده کن و از استادانت برای چند روز اجازه بگیر و بیا. دلمان تنگ شده". الان چه حالی داری؟»
من فکر کردم: «زندگی اصلاً زیبا نیست. عین زمستان آلتای خشن، برای یکی سرد، برای دیگری گرم است. زندگی را نمیتوان لعنت کرد و افسوس خورد.»
آرای گفت:
- شما یک جوری کمحرف هستید. آیا دارید مرا امتحان میکنید یا اخلاقتان همین است؟
- راستش دیر ارتباط برقرار میکنم؛ اما اگر وراجی کنم یه عادتی هم دارم که پر حرفی میکنم و نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم.
راه بیشتر از قبل پیچ در پیچ شد و حرکات اتوبوس هم کندتر و آرامتر شد. بوران از روبهرویمان میوزید. پنجرة جلوی اتوبوس را گرد برف گرفت. راننده که دائم آن را تمیز میکرد، داشت اذیت میشد.
گویا سرما از میان کوه فرار کرده، به اتوبوس کوچک پناه آورده بود و از آن مدد میخواست. بورانی که به تندی به سمت ما می آمد، مثل سگ واق واق میکرد و مانند گرگ زوزه میکشید؛ ترسناک به نظر میرسید. گویا زمینی که کاملاً به یک توپ یخ تبدیل شده بود برای ابد سفت شده بود و ناله میکشید. در این وضع یک حس سرد دل را یخزده کرد.
من ناچار به آرای نزدیک میشدم و به این دختر گویا پناه برده، خمیده میشدم. او اصلاً یادش رفته بود که یخ شده است، سوار سورتمه سفید، افکارشعلهورش شده بود. به نظرم رسید انگار دختر هم به من نزدیکتر نشسته است.
آن چیزی که ما را به هم نزدیک کرده، شاید نه بوران سفید آلتای و نه سرماست، بلکه چیز دیگری است؛ شاید قدرت جذاب جوانی است یا اینکه قدرت احساسی با شرم و حیاست که بدون اجتناب و بدون یخزدگی به تدریج و با احتیاط از دل بیرونآمده و بر وجود ما جذب شده که حتی خودمان متوجه آن نمیشویم و آن را احساس هم نمیکنیم.
پیش خود آرزو میکردم آرای حرف بزند، هر چه در دلش میگذرد، با من درد دل کند.
این امید فریبندة زودگذر نیست، بلکه وضع شیرینی است که جاودانگی این لحظه را آرزو داری؛ عشقی است که از تن یخزدة آتشین بیرون میآید، یا همان عشقی است که میان مرد جوان و دختر شعلهور میشود؛ دقایق غمناکی در زندگی هست که ارزش این لحظات شیرین را آشکار نشان بدهد؛ ملاقات بیگناهی است که بعدها با گریه دلتنگش میشوی، شاید همفکریای باشد که بدون حرف همدیگر را درک میکنی...
رؤسای روستای "نواسترایکا" که بر تنشان لباس گرم پوشیده بودند و بیخیال خوابیده بودند، شروع به خرخر کردند.
نمی دانم چرا، اما جلوی چشمان من دختری جلوه میکرد که در بورانی که حتی گوش اسب هم دیده نمیشود، بر تن، تنها پیراهنی از پارچة چیت دارد، با موهای پریشان تا زانو در برف غرق شده و گمراه است. باز هم از فکر خود هراسیدم.
- آرای اگر اشکالی نداره، اجازه بده تورا تا قشلاق بدرقه کنم، شب، سرما...
- نه، نه، این چه حرفیه، صلاح نمیدونم. معطل نشید. واسه من شب و سرمای آلتای، دشمنان آشنایی هستند.
راه ما هموار و صاف است. فقط وقتی از گردنه کوه ها رد شویم و به دره نزدیک، جاده پیچ در پیچ میشود.
معمولاً برف ریزه روی چنین جادة آسفالت زیبایی نمی ماند، باد ملایمی که میوزد، سُرخورده، قوت یافته، به طرف دره به طور پراکنده فرار میکند. شاید به همین خاطر بود که از راه طولانی زیاد خسته نشدیم.
به هر حال انگار دو شانهام را با دو دست فشار میدادند، نفسم تنگ شد، دچار حالتی بین خواب و بیداری شدم. احساس گرسنگی داشتم.
من باز هم به آرای، دختر خانم با صداقت و روراست فکر میکردم. راستی، انگار وجودش نگرانی و عجلهای برای آینده دارد. جالب اینجا بود که با کسی که اولین بارمیدید، بدون احساس غریبگی، به عنوان برادر درددل میکرد. او پیوسته برای پدر چوپانش دل سوزی میکرد و برادران و خواهران کوچکش را یادآور میشد.
– پدرم و خانوادهام الان چایشان را خورده اند و با فرض اینکه فردا صبح زود باید بیدار شوند، آمادة خوابیدن شدهاند. میدانید! برای روستای "اورکن" هنوز برق وصل نکردهاند. نیروگاه برق آبی «بوقتیرما» را به روستای "نواسترایکا" مستقیم وصل کردند. میگویند: «برای روستایی که فقط حدود بیست خانه دارد، بیهوده نمیخواهد زحمت بکشیم؛ لذا بعداً بدون عجله برق را خواهیم کشید.» می دانید! روستای ما حتی نه دستگاهی برای نمایش فیلم و نه کتابخانه دارد، تنها چیزی که دارد یک دکان مختلطی است که هم ظرف و هم پارچه و قند و شیرینی میفروشد. آن هم در یکی از منازل فروشنده روی هم انباشته شده است. جالب اینجاست که شعبة اورکن برنامة ساوخوز را همیشه بیش از اندازه انجام میدهد، ولی وضع معیشتی و فرهنگی ما چنین است... اما شما به چنین روستای متروک توجهی نمی کنید، بلکه مستقیم از طریق جادة هموار و راحت، راهی روستایی نمونه میشوید؛ شما تنها جاهای تماشایی را میبینید و از آن مینویسید...
- آرای اگر تو مخالفت نمیکنی، من همین حالا به روستای محروم که در گودال قرار دارد، همراهت بیایم؟
- آیا قایمباشک بازی میکنید؟
این را گفت و طنیندار خندید.
خندهاش زیبا بود و طوری بود که آدم میخواهد فقط بشنود. خندیدن به او خیلی میآمد.
- در مسیر برگشت تشریف بیاورید. ظرف دو، سه روز من هم شاید برگردم.
- باشه، قبول. اما...
راننده سرش را به عقب برگرداند و با صدای بلند پرسید:
- آیا کسی هست که در اورکن پیاده شود؟
آنهایی که خوایبده بودند، همگی تکان خورده، با نگرانی بلند شدند. اولین چیزی که میگفتند این بود که «کجا رسیدیم؟»
- به اورکن.
- با توقف در این روستا بیهوده زحمت میکشید.
آنها با ناراحتی غرغر میکردند.
هنگامی که آرای چابک از جا برخاست و کیف کوچک مشکیاش را بر شانهاش آویخت، من هم دنبالش رفتم. به محض اینکه در اتوبوس را باز میکردند، سرمای سوزان هجوم آورد و در حالی که صورت را میسوزاند، حمله کرد.
در ظلمات غلیظ از دور، نوری سوسو میزد. مثل قبل نبود، بوران شدید فروکش کرده و روی زمین کفن پوشیده را مانند آرامش مرگ، سکوت عظیمی فرا گرفته و بعلیده بود. من آرای را به تاریکی ظلمات وارد کردم و آخرین بار از او خواهش کردم که بدرقهاش کنم.
فقط موقعی که اتوبوس داشت از جا حرکت میکرد، صدای دلنشینش را شنیدم که میگفت: «در راه برگشت تشریف بیاورید، منتظرتان هستم.»
آن موقع از میان مسافران زمزمهای را شنیدم که میگفتند: «جوانان امروز عین مرغها، تا چشم به هم میزنید، آشنا و دوست میشوند.»
در "نواسترایکا" دو روز اقامت کردم، روز سوم مجدد به راه افتادم. روستایی که من از آن آمدم، بسیار چشمنواز و زیبا بود. خیابانهایش به سبک شهر و صاف و هموار، سلسله خانههایی سفید بودند، گویی رویای حیرتانگیزی میبینید.
روستایی که زیاد پهناورهم نیست، نسبتاً جمع و جور و انگار با همة نعمات جهان تجهیز شده است. تا آنجایی که میدانم، هر نماینده یا مهمان محترمی را به همین روستای نواسترایکا میآورند. به نظر میرسد این روستا مانند ماکتی برای نمایش آماده شده است.
به هر حال من از آنجا بسیار راضی هستم. رؤسای روستا هم مردهای جوانی هستند که همگی مهماننواز، کاربلد و زبلاند؛ من تصور کردم که همة داراییها و ثروت و نعمات اورکن را این روستای خوشگل ربوده و غارت کرده است.
فکر میکردم بین دو روستایی که از همدیگر فاصلة چندان دوری ندارند، چرا تفاوت آنچنانی وجود دارد؟ از باطنم یک ندا میگفت: «چون روستای نواسترایکا نه در پیچ و خم، بلکه در جادة هموار قرار دارد.»
عجیب است، انگار دلم برای آن دختر با شال پشمیاش تنگ شده.
هرچند آشنایی کوتاه بود ولی در نهایت طولانی خواهد بود. اگر چه من او را اتفاقی پیدا کردم، اما شاید روزهای آیندهام را به او وابسته شوم. شاید قلبی که دائم همه جا را به دنبال کسی میگشت، در نهایت آسایش یافته و در سطح آرام دریایی که باید آرام می شدم، ملاقاتش کرده باشم.
گویا همین آرزو و همین امید است که آدمی را نگران میکند، به روزهای آینده فرا می خواند و مثل سرابی دست یافتنی نیست، خسته کننده نیست.
صبح سوار اتوبوس شدم که به مرکز بخش راهی شوم. درست نزدیک روستای اورکن پیاده شدم. نزدیک بامداد برف ریزی بارید؛ برفی که نشان می داد وقت «قان سونار» است.
نور خورشید بیجان که از پشت کوه سرک میکشید، به روی برف شفاف افتاده بود و چشم را میسوزاند و اجازة نگاه کردن نمیداد. منظرة زمستانی قشنگ و حیرتانگیز دنیای سفید نرم را نمیتوان توصیف کرد.
جادة اورکن را تنها رد پیچیدة سورتمه نشان میداد؛ غیر از آن هیچ اثری نیست. دو خط نزدیک به هم سبقت جستة آن سورتمه، سرنوشت بعضی آدمهایی را که به هم نمیرسند، به یاد میآورد.
به روستایی که در درة کم عمق قرار داشت، نزدیک شدم. دودی که از روزن بیرون میآمد، مستقیم به هوای بیباد میرسید و آهسته بال میزد و از چشم ناپدید میشد.
به مشام من انگار دودی می رسید از روستایی درمانده که در دو سه کیلومتری همین جاده در سمت راست در انزوا قرار گرفته بود.
شاید گردنه بود، نفسم میگرفت، قدمم پیش نمی رفت.
من حتی عجله هم نمیکردم. بی تردیدد در این فکر بودم که آرای با نگرانی منتظرم است. فردا با هم به آلماتی بر میگردیم. با شک فکر میکنم که پدر و مادرش چه واکنشی نشان میدهند.
وقتی رسیدم به اورکن، نخستین کسی را که دیدم، جوانی خوشتیپ بود که قد متوسط داشت با ابروانی سیاه. سرش را پایین انداخت و شتابان به ایستگاه اتوبوس رفت.
با صدای بلند گفتم:
- هی، جوان! خانة آرای کدام یکی است؟
او ابرو به هم کشید و مدتی نگاهم کرد و سؤال کرد:
- مگر با او چه نسبتی داری؟
- همینجوری، آشنایش هستم.
- در قشلاقی است که بیرون روستاست.
این را گفت و سریع رویش را برگرداند و رفت.
موقعی که به قشلاق نزدیک شدم، صدای گریه را شنیدم که همراه با نوحهخوانی بود.
هر چند جرئت نداشتم، اما در نهایت وارد شدم، وزنی سیاهپوش را دیدم که زار زار گریه میکرد و کودکانی خردسال که دور او را گرفته بودند. همگی همراه مادرشان هقهق گریه میکردند. مثل بید لرزیدم. از زنی که سرش را بلند کرد و با چشمان گریان من را نگاه کرد، با دستپاچگی پرسیدم:
- آرای کجاست؟
صدایم بدجور بود.
همان شب بورانی، گرگها آرای را محاصره کردند و میان روستا و جاده خوردند...
به سر قبرآرای که بالای قشلاق قرار داشت، رفتم.
روح بیگناه و جوان آرای بر روی برف سفیدی که مانند نقره میدرخشید و به برآمدگی سیاه تبدیل میشد، به سفر جاودان، به سفری که راه برگشت نداشت رفت و آرام گرفت.
پدر دختر انگار مرا ندید، همان طوری که خشکزده به قبر تازه زل زده و ایستاده بود، اشک چشمش بر روی برف سفید رخنهکنان میچکید.
گلة گوسفندان در طویله بع بع میکرد.
گویا دیگر تمام دلخوشی و شادی وغم و غصة این دیار تنها همین گلة گوسفندان است که پشم همدیگر را میکندند....
من در راه برگشت از روستا به ایستگاه، بار آخر به قبر آرای نگاه کردم، پدرش عین مجسمة سنگی که روی قبر نصب میکنند، همچنان پا برجا بود.
وقتی به ایستگاهی کنار جاده بازگشتم، همان جوان و جمع بچهها را میدیدم که میخواستند به مدرسه بروند. یکی از آنها به آرای خیلی شباهت داشت. شاید خواهر کوچکش بود. آنها از سرما یخ زده بودند ولی اتوبوس نیامد که نیامد.
جوان گفت:
- «با آرای همکلاس و همنشین بودیم».
به گلویش بغض آمد و افزود:
- کبریتی را که تو جیبش داشت، تا لحظةآخر سوزاند و گرگها را با آن ترساند. وقتی دید گرگها او را محاصره کردند و ولکن نیستند، از سورتمه پیاده شد و یک دسته علف خشک را سوزاند؛ سپس... به صورت وحشتناکی گرگ ها با آرای گلاویز شدند... گرگها گویی مسخره میکردند و دو چکمه و مویش را روی برف فرو میکردند... لعنتی، تفنگ میآورم و تمامشان را میکشم تا هیچ گرگی در آلتای نماند، اینجا هیچ اثری از آنها نخواهد ماند.» این را گفت و گریه کرد.
- میگویند همان شب گرگها خیلی زیاد زوزه کشیدند.
همان لحظه از طرف نواسترایکا ناگهان اتوبوس ظاهر شد.
من اما برای اولین بار دستور سردبیرم را انجام ندادم. مقاله دربارة روستای باشکوه و مدرن هرگز نوشته نشد.
اورال خان بوکی، نویسنده و درامنویس نامدار ادبیات معاصر قزاق است. او در سال 1943 میلادی در روستای "چنگیزتای"، توابع بخش "کاتون قاراغای"، استانی واقع در شرق قزاقستان به دنیا آمد و در سال 1993 در دهلی، پایتخت کشور هند در جریان یکی از ماموریت های کاری خود بر اثر سکته قلبی درگذشت. پیکر این نویسنده در آرامگاه "کِنسای" در اطراف شهر آلماتی به خاک سپرده شد. آثار وی به زبان های مختلف جهان، از جمله آلمانی، اسلواکی، بلغاری، انگلیسی، مجاری، عربی، چینی، ژاپنی و همچنین زبان های رایج در کشورهای شوروی سابق ترجمه شده است.
داستان پیش رو در شمار اولین آثار نویسنده به شمار می آید که به زبان فارسی ترجمه شده است.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه