داستانی از الکساندر سِرگِیویچ پوشکین
ترجمه ی آیناش قاسم

تاریخ ارسال : 30 خرداد 97
بخش : ادبیات جهان
داستان"دخترخانم دهقان"
الکساندر سِرگِیویچ پوشکین
ترجمه از زبان روسی آیناش قاسم
خانم دکتر آیناش قاسم، استاد زبان وادبیات فارسی، مترجم زبان فارسی تا به حال داستان "گلدان چینی" جلال آل اجمد، قصه های شیرین "تذکره الاولیا" ، حکایت های شیرین "تاریخ طبری، ، کتاب "طلوع آن ستاره" محسن هجري، شرح نامهي امام علي (ع) به مالك به قلم احمد خاتمي، داستان «سگ ولگرد» صادق هدایت، کتاب "چهارده معصوم" و اثر احمد خاتمی" ادبیات معاصر ایران" را به زبان قزاقی برگرداند.
کتاب منتشر شده: "آبای و ادبیات پارسی".
مقالات متعدد در فصلنامه ها و مجلات علمي و پژوهشي دارد.
الکساندر سِرگِیویچ پوشکین (1799-1837)، شاعر روسی، درام نویس و نویسنده است که پایه های روند واقع گرایانه روسی را تاسیس کرد، منتقد و نظریه پرداز ادبیات، مورخ، متفکر، یکی از شخصیت های معتبر ادبی قرن نوزدهم است.
حتی در قید حیات پوشکین، شهرت او به عنوان بزرگترین شاعر ملی روسیه شکل گرفت. پوشکین به عنوان بنیانگذار زبان ادبی مدرن روسی تلقی می شود. "دختر خانم دهقان"، داستان الکساندر سِرگِیویچ پوشکین است که از مجموعه " داستان های مرحوم ایوان پتروویچ بلکین" در سال 1830 نوشته شده و اولین بار در تاریخ 1831 منتشر شد.
"عزیزم، هر نوع لباس بهت میاد"
بوگدانوویچ
املاک «ایوان پتراویچ برستوو» در یکی از سرزمینهای دور افتاده بود. او در جوانی در گارد خدمت میکرد، و در اوایل سال 1797 استعفا داد و به روستای خودش رفت و همانجا ماند. همسرش یک خانم اشرافزاده فقیر بود، که به هنگام زایمان فوت کرد. او آن موقع در شکارگاهی دور افتاده به سر میبرد.
فعالیتهای اقتصادی به او آرامش میداد. او به سلیقة خود خانه میساخت، کارخانه ماهوت راه میانداخت و درآمد خود را افزایش میداد. در بین اطرافیانش باهوشترین فرد به شمار میرفت، همسایگانی که با خانوادهها و سگهای خودشان به مهمانی او میآمدند، اعتراض نمی کردند. در روزهای عادی بر تنش نیم تنة مخمل پنبه ای داشت و در اعیاد کتی از ماهوت که در خانة خود تولید میکرد، میپوشید. حساب و کتاب را خود مینوشت و غیر از "روزنامه سنا" هیچ چیز دیگری نمیخواند. هر چند او را مغرور هم میشمردند؛ دوستش میداشتند.
با او تنها "گریگوری مورومسکیی"، همسایه نزدیکش میانة خوبی نداشت. او یک ارباب روسی واقعی بود. پس از به باد دادن بسیاری از املاک خود در مسکو، و در هنگامی که مجرد بود؛ به روستای خود رفت تا در آنجا به شیطنتهای خود به شیوهای جدید ادامه دهد.
او باغی به شیوة انگلیسی درست کرد که در آن تقریباً همه درآمدهای باقی ماندهاش را مصرف میکرد. ستوربانهایش لباس ژوکیهای انگلیسی میپوشیدند. به دخترش یک خانم انگلیسی خدمت میکرد. مزرعههای خود را به روش انگلیسی زراعت میکرد. «اما به شیوه بیگانه نان روسی درست نخواهد شد».
با وجود کاهش چشمگیر هزینهها، درآمد "گریگوریی ایوانویچ" افزایش نمییافت. او – با روشی که در پیش گرفت - در روستا نیز باز هم بدهکار میشد. با همه اینها؛ هیچ کس او را احمق نمیدانست.
از میان مالکان ولایت خویش، ملکش را در اختیار شورای سرپرستی گرو گذاشت، این حرکتی بود که در آن موقع فوقالعاده دشوار و جسورانه به نظر میرسید. در میان اشخاصی که او را مورد انتقاد قرار میداد، "برستوف" از همه شدیدتر اظهار نظر میکرد. تنفر او نسبت به نوآوریها و ویژگی اخلاقی او بود. او نمیتوانست در مورد انگلیس زدگی همسایه خود بیتفاوت باشد؛ و مدام دنبال فرصتی بود تا از او انتقاد کند. حتی هنگامی که به مهمانش ملک خود را نشان میداد، به جای پاسخ به ستایشهای مشاوران اقتصادیاش با نیشخند کنایهآمیزی میگفت: "نه، بابا! مال من مثل مال همسایهام، "گریگوری ایوانوویچ" نیست. برای ما به انگلیسی ورشکست شدن کو! حداقل به روسی سیر باشیم، همین هم کافیست." شوخیهایی از این دست به وسیله همسایگان با شرح و بسط به اطلاع "گریگوریی ایوانوویچ" میرسید. انگلیس زده انتقاد را عین خبرنگاران ما بی صبرانه تحمل میکرد. او خشمگین میشد و منتقدانش را "خرس" و "دهاتی" میخواند.
هنگامی که پسر "برستوف" به روستا آمده بود، بین این دو مالک چنین روابطی وجود داشت. وی در دانشگاه تربیت شده بود و قصد داشت وارد خدمت نظامی شود؛ اما پدرش با آن موافقت نمیکرد؛ او برای خدمت دولتی، فرزند جوان خود را کاملا ناتوان دید.
آنها با همدیگر کنار نمیآمدند، و الکسی جوان موقتاً برای احتیاط ریش گذاشته، و مثل اربابها زندگی میکرد.
الکسی جوانی بلند بالا بود. و حیف بود، اگر اندام موزون او را هرگز لباس نظامی دربرنمیگرفت؛ و اگر او به جای آنکه بر روی اسب خودنمایی کند، جوانی خویش را بر روی کاغذهای اداره بگذارند. زیرا او در شکار بدون توجه به راه؛ همیشه پیشرو بود، همسایگان میگفتند که وی هرگز پشت میزنشین درست حسابی نخواهد شد. دخترها به او زیر چشمی و دزدکی نگاه میکردند؛ ولی الکسی با آنها کاری نداشت. آنها بیتوجهی او را ناشی از یک رابطه عاشقانه میپنداشتند. در حقیقت، یکی از نامههای او با این نشانی دست به دست میگشت: "برای "آکولینا پترونا کوروچکینا"، در مسکو، مقابل صومعه الکسایفسکی، در خانه مسگر "ساولیو"، و بنده از شما تقاضا دارم که این نامه را به "آ.ن.ر." برسانید."
خوانندگانی که در روستا زندگی نکردهاند، نمیتوانند تصور کنند که دختر خانمهای روستایی چقدر دلربا هستند! در هوای تازه و در سایه درختان سیب تربیت شده، نور دانش و زندگی را از کتابها کسب میکنند. انزوا؛ آزادی و خواندن کتاب، در وجود آنها احساسات، شوق و عشق را، که برای زیبارویان حواس پرت شهر آشنا نیست، ایجاد میکند. برای یک دختر خانم، حتّی صدای زنگوله ماجرا است، سفر به شهری نزدیک، یک دوره در زندگی آنها تلقی میشود، و بازدید مهمان، برای مدتی طولانی و، گاهی اوقات برای همیشه خاطرهای بر جا میگذارد. البته بر برخی از رفتارهای عجیب وغریب آنها دیگران به راحتی میخندند، ولی این شوخیها و خندههای ظاهری نمیتواند شایستگیهای اساسی آنها را از بین ببرد؛ از جمله اصلیترین ویژگی آنها اصالت است که بدون آن به قول "ژان پل" کرامت انسانی نیز وجود ندارد. در پایتخت، زنان شاید آموزش بهتری دریافت کنند؛ اما مهارتهای جامعه به سرعت اخلاق آنها را ضعیف و روحها را آنقدر یکنواخت میکند که مانند کلاههایشان میشوند. آنگونه که یک مفسر قدیمی مینویسد؛ این برای برداشت بد و سرزنش گفته نمیشود، با این حال ملاحظات ما همچنان باقی خواهد ماند.
آسان میتوان تصور کرد که الکسی چه تأثیری بر محافل دختر خانمهای ما گذاشت. او بار اول در مقابل آنها غمانگیز و ناامید ظاهر میشد، و با آنها دربارة شادیهای از دست رفته و جوانی از طراوت افتاده خود سخن میگفت، علاوه بر این، او در انگشتش یک حلقهای سیاه با تصویر جمجمه داشت. این برای آن روستا فوق العاده جدید بود. دخترها شیفته او میشدند. اما بیشتر از همه دختر انگلیس زدة من، لیزا (یا "بتسی" که معمولاً "گریگری ایوانویچ" او را صدا می زد) به او علاقه پیدا کرده بود. پدران آنها با هم رفت و آمد نداشتند. او الکسی را هنوز ندیده بود، در حالی که تمام همسایگان جوان دربارة او صحبت میکردند. او هفده سال داشت. چشمان سیاه به صورت گندمگون و بانمک او نشاط میبخشید. او تنها فرزند خانواده و در نتیجه لوس بود. چابکی و شیطنتهای دایمی او پدر را تحت تأثیر قرار میداد و در حالی که خانم جاکسون، دختر چهل ساله سختگیر را که صورتش را سفید میکرد و به ابروهایش سرمه میزد، و "پاملا" را در سال دو بار میخواند و بابت آن دو هزار روبل میگرفت و در روسیه وحشی از دلتنگی میمرد؛ ناامید میکرد.
لیزا دنبال ناستیا میرفت، او بزرگتر بود؛ اما او هم مثل دختر اربابش سبک سر بود. لیزا خیلی دوستش داشت و همه اسرار خودش را با او در میان میگذاشت و با هم دربارة برنامههای خود مشورت میکردند.
خلاصه، ناستیا در روستای "پریلوچینه" در مقایسه با هر دوست دختر دیگری در تراژدی فرانسوی مهمتر بود.
یک روز ناستیا در حالی که لباس دختر خانم ارباب را بر تن او میکرد، گفت: اجازه میدهید امروز به مهمانی بروم؟
- کجا؟
- به "توگیلوا"، به خانه "برستوفها". روز تولد خانم آشپز است. دیروز آمد، و ما را برای ناهار دعوت کرد.
- بفرما! آقایان با هم قهر هستند، خدمتکاران یکدیگر را به ناهار دعوت میکنند.
ناستیا با اعتراض گفت: "ما با آقایان چه کار داریم!"- ”ضمناً، من مال شما هستم، مال پدرتان نیستم. شما که با "برستوف" جوان هنوز دعوا ندارید. اگر این کار سرگرم کننده است، بگذارید پیرمردان دعوا کنند."
- ناستیا! سعی کن آلکسی را خوب ببینی و برایم تعریف کنی که، او چه شکلیه و چه کسی است.
ناستیا قول داد، و لیزا بیصبرانه تمام روز منتظر برگشتش ماند. شب که شد ناستیا برگشت.
- او در حال وارد شدن به اتاق گفت: "خب، الیزاوتا گریگوریونا"...
- "برستوف" جوان را دیدم، به اندازه کافی نگاهش کردم، تمام روز با هم بودیم.
- چطور است؟ بگو، به ترتیب بگو!
- اجازه بدید، ما رفتیم، من، و"آنیسیا ایگورونا"، و"ننیلا"، و"دونکا" و ... .
خب، میدونم. دیگه چی؟
- اجازه بدید، همه را به ترتیب بگم. خب؛ برای ناهار آمدیم. اتاق پر از مهمان بود. "کولبنیها", "زاخاریوسکیها"، فروشنده خانم با دختر خانمهایش و "خلوپینسکی ها" بودند.
- خب! "برستوف" چی؟
- صبر کنید. ما دور میز نشستیم، فروشنده خانم در جای اول؛ من نزدیکش ... دخترانش ناراحت شدند، ولی من بیاعتنایی کردم...
- اوه، نستیا، تو با گفتن این جزئیات چقدر خسته کننده هستی!
- اما شما هم چقدر بیصبر هستید! خب، ما از میز بلند شدیم... ما سه ساعت نشسته بودیم، ناهارخوب بود: کیک بلانمنگ آبی، قرمز و راه راه ... وقتی ما از میز بلند شدیم و به باغ برای بازی "گورلکی" آمدیم، ارباب جوان هم به آنجا آمد.
- خب، بعد؟ آیا راست میگند که او خیلی خوشتیپ است؟
- به طور حیرت انگیزی خوشتیپه. میشه گفت زیبا است. خوش قد و قامت با قدبلند، وگونههای سرخ ... .
- راست میگی؟ من فکر میکردم صورتش رنگ پریده است. خب، به نطرت او چطور بود؟ غمگین، متفکر؟
- شما چی میگید؟ من چنین دیوانهای را در عمرم ندیدهام؛ تصمیم گرفت با ما "گورلکی" بازی کند!
- با شما "گورلکی" بازی کنه؟ غیرممکن است!
خیلی هم ممکنه. دیگه چه چیزهایی به فکرش میرسید! دحتر خانم ها را دستگیر میکرد و بوسه می زد!
- اختیار داری، ناستیا! تو دروغ میگی!
دروغ نمیگم. من به زور خودمو از دستش رها کردم. تمام روز همینجوری با ما مشغول بود.
- مگه میشه؟ میگند که عاشقه و به هیچ کس نگاه نمیکنه؟
- نمیدونم، اما او به من خیلی نگاه کرد، و حتی به "تانیا" و به دختر فروشنده و به "پاشا کولبینسکایا" هم نگاه میکرد؛ میگن این کار گناهه، ولی هیچ کس را ناراحت نکرد، شیطونیش اینطوره!
- شگفت انگیزه! اطرافی انش در باره او چه می گویند؟
- ارباب، میگویند خوب است: مهربان، و سرحال. اما یه کارش خوب نیست: بسیار دوست داره دنبال دختران بره. ولی به نظرم ایаن خیلی مهم نیست: با گذر زمان آرام میشه.
"چقدر دلم میخواست ببینمش!" اینرو لیزا میگفت و آه میکشید.
- مگه این چه مشکلی داره؟ "توگیلوفها" از ما دور نیست، فقط سه فرسخ است: آن طرف پیادهروی کنید یا اسب سوار شوید، شما حتماً او را خواهید دید. او هر روز صبح زود با اسلحه میره شکار.
- نه دیگه؛ خوب نیست. او فکر میکنه که من دنبالشم. علاوه بر این، پدران ما در حال نزاع هستند. بنابراین من نباید با او آشنا بشم. اوه؛ ناستیا! میدونی چه فکری میکردم؟ من لباس دختر دهقان را میپوشم!
- واقعاً! یک پیراهن ضخیم سارافون بپوشید و با خیال راحت به "توگیلوو" برید؛ میتونم به شما اطمینان بدم که "برستوف" شما را از دست نخواهد داد.
- من به لهجة اینجا خوب حرف میزنم. آه، ناستیا، ناستیا عزیز! چه ابتکار خوبیه!
لیزا با نیّت شاد خودش که قطعاً انجام خواهد داد، به خواب رفت.
روز بعد به انجام نقشه خودش پرداخت: یکی را به بازار فرستاد تا پارچه ضخیم آبی رنگ چینی و دکمههای مسی بخرد. با کمک ناستیا برای خود پیراهن و سارافون برید و برای دوختن آن از همة دختران کمک گرفت. و نزدیکی شب همه چیز آماده بود.
لیزا خودش، لباس نو را بر تن کرد و جلو آینه اعتراف کرد که هرگز خود را اینقدرخوشگل ندیده! او نقشه خود را تمرین میکرد و در حال راه رفتن تعظیم میکرد و مانند گربههای گلی سرش را تکان میداد، با لهجة دهقانی حرف میزد، با دستش صورتش را میپوشاند و میخندید و مورد تأیید کامل ناستیا قرار گرفت. یک چیز براش زحمت داشت: او در حیاط با پای برهنه امتحان میکرد، و سطح زمین که پوشیده از علف بود پاهای نازک وی را آزار میداد. و به نظر میرسید شن و ماسه و سنگریزه برای او غیر قابل تحمل است.
ناستیا در اینجا هم کمکش کرد: وی اندازه پای لیزا را گرفت و به مزرعه، پیش شابان "تروفیم" رفت و با همین سایز یک جفت "لاپتی"، کفش سفارش داد. روز بعد؛ در خروس خوان که لیزا بیدار شد و اعضای خانواده هنوز در خواب بودند. ناستیا بیرون دروازه منتظر شابان بود. صدای نی برخاست و گله روستا از طرف حیاط ارباب عبور کرد. "تروفیم" در حال عبور از جلوی ناستیا، کفشهای کوچک و الوان را به او داد و ازش به عنوان دستمزد پنجاه "کپیک" گرفت. لیزا بی سروصدا لباس دختر دهقان را پوشید و به ناستیا در مورد خانم جاکسن دستوراتش را آرام گفت و به پشت حیاط آمد و از طریق جالیز به سوی مزرعه دوید.
نور خورشید بر مشرق میتابید و به نظر میرسید که رشتههای طلایی ابرها منتظر خورشید بودند، به گونهای که درباریان انتظار حاکم را میکشند: آسمان روشن، طراوت صبحگاهی، شبنم، نسیم و آواز پرندگان قلب لیزا را با شادی کودکانه پر کرد، از اینکه آشنایی را ببیند میترسید، گویی او راه نمیرفت، پرواز میکرد. با نزدیک شدن به بیشهای که در ملک پدرش قرار میداشت، لیزا قدمش را آرام برمیداشت. اینجا بود که او میبایست منتظر الکسی بماند. خودش نمیدانست، که قلبش چقدر تند میزد، اما ترسی که شیطونهای ما را همراهی میکرد، جذابیت اصلی آنها را تشکیل میدهد. لیزا وارد گرگ و میش بیشه شد. صدای کور و غرشش از دختر استقبال میکرد. شادابی او فروکش کرد. کمکم او غرق خیالات شیرین شد. او در فکر فرو رفته بود... . ولی آیا میتوان دقیقاً تصور کرد که یک دختر خانم هفده ساله تنها در بیشه، ساعت شش صبح بهار دربارة چه فکر میکند؟ او در راهی که در دو طرف آن درختان بلند سایه میانداختند، در حالی که در فکر فرو رفته راه میرفت، اتفاقاً یک سگ زیبای شکاری به طرف او پارس کرد. لیزا ترسید و فریاد زد. همزمان صدایی شنیده میشد: "توبو"، "سباگر"، اینجا!.... و شکارچی جوان از پشت بوتهها ظاهر شد: مطمئن باش، عزیزم، سگ من گاز نمیگیره!
لیزا کمی ترسش ریخت و توانست بلافاصله از شرایط استفاده کند و گفت: نه دیگه؛ ارباب.
او خود را به نیمه ترسیده و نیمه حجالتی زده، افزود: میترسم، میبینی که چقدر خشمگین است، و باز هم حمله نکند.
الکسی در حالی که به دختر خانم جوان دهقان خیره شده بود، و گفت: اگر می ترسی؛ تو را همراهی میکنم. اجازه میدی همراهیات کنم؟
- کی مانعت میشه؟ اختیار داری، راه، راه دوستی است"
- کجایی هستی؟
از "پریلوچین"، بنده دختر آهنگر "واسیلی" هستم؛ میرم قارچ جمع کنم (لیزا سبدی داشت با دستههای طنابی). آیا تو ارباب هستی؟ آیا "توگیلوفسکی" هستی؟
- درست همینطوره، بنده خدمتکار ارباب جوان هستم.
الکسی میخواست سطحشان را برابر کند. اما لیزا به او نگاه کرد و خندید و گفت: "دروغ میگی. با احمق رو به رو نیستی. میبینم که خود ارباب هستی".
- چرا اینجوری فکر میکنی؟
- به همة جهات.
- عجب!
- مگه نمیشه ارباب را از خدمتکار تشخیص داد؟ لباست فرق میکنه؛ طور دیگه حرف میزنی، و سگ را هم مثل ما صدا نمیکنی.
الکسی لحظهبهلحظه بیشتر از لیزا خوشش میآمد. او که عادتاً با دختران خوشگل روستا تعارف نداشت، میخواست او را بغل کند ولی لیزا به او اجازه نداد و یکدفعه جدی و سرد شد، اگر چه الکسی خندهاش گرفت، ولی خودش را از حرکتهای بعدی حفظ کرد.
- اگر شما میخواهید ما در آینده با هم دوست باشیم، گستاخی نکنید. لیزا این جمله را باوقار گفت. الکسی خندید و سوال کرد: چه کسی این حرفهای خردمندانه را به تو یاد داده است؟ مگر تاستیا جان، آشنای من، خدمتکار دختر خانم ارباب شما نیست؟ ببین؛ چطور روشنگری گسترش پیدا میکنه."
لیزا احساس کرد که از نقش خود خارج شده، بلافاصله به خود آمد و گفت: چی فکر میکنی؟ و افزود: مگر من در حیاط ارباب حضور ندارم؟ یقیناً من هم این همه را شنیدم و دیدم. با این حال، با تو صحبت میکنم؛ نمیتونم قارچ جمع کنم. از سر راهم برو، ارباب برو به طرف دیگر. عذر میخواهم.
لیزا میخواست جدا شود، الکسی دستش را گرفت و گفت: اسمت چیه، عزیزم؟ لیزا گفت "اکولینا" و تلاش کرد انگشتهای خود را از دست الکسی رها کند: "رهام کن؛ ارباب! من باید برم خونه".
– خب، دوستم آکولینا، من قطعاً پیش پدر آهنگرت" واسیلی به مهمانی خواهم آمد.
- چه میگی؟ لیزا با تندی اعتراض کرد و قسم داد که: به خاطر مسیح؛ نیا. اگر تویِ خونه بدونند که من در بیشه با ارباب به تنهایی حرف زدم، پدرم، آهنگر "واسیلی" مرا تا حد مرگ میزنه.
- من که مطمئناً میخوام باز هم تو رو ببینم.
- خب، من یه روزی دوباره اینجا میام به دنبال قارچ.
- کی؟.
- شاید فردا.
- اکولینای عزیز! میخواستم ببوسمت؛ اما جرأت نمیکنم. پس، فردا در همین وقت میبینمت، درسته؟
- بله، بله.
- و تو که گولم نمیزنی؟
- نه، گولت نمیزنم.
- قسم بخور.
خب، به این جمعه مقدس میآم.!
آنها از هم جدا شدند. لیزا از جنگل بیرون آمد و از طریق مزرعه عبور کرد و پنهانی وارد باغ شد و با شتاب به طرف بنگاه کشاورزی، که در آنجا ناستیا منتظرش بود، دوید.
در آنجا به سوالات دوست بیصبرش، با پریشانی جواب داد و بعد لباسش را عوض کرد. سفره پهن بود، صبحانه آماده و خانم جکسون که صورتش را سفید کرده و کمربندش را بسته؛ نان نازک را میبرید. پدر او را به خاطر پیادهروی زود هنگام تحسین کرد. و گفت: هیچ چیز بهتر از سحرخیزی برای سلامت نیست.
او چند نمونه از عمرهای طولانی انسانی را که در مجلات انگلیسی خوانده بود، ارائه داد و خاطر نشان کرد که تمام افرادی که بیش از یک صد سال زندگی کردهاند، "ودکا" نمیخوردند و در تابستان و زمستان در صبحدم زود از خواب بر میخواستند. لیزا به او گوش نمیداد. او در ذهنش تمام جزئیات ملاقات صبح را تکرار میکرد: صحبت آکولینا با شکارچی جوان برای او عذاب وجدان داشت و بیهوده به خودش جدل میکرد که گفتگوی آنها فراتر از حد مجاز نبوده و میگفت که این شیطتنت نمیتواند عواقب وخیم داشته باشد ولی وجدانش او را بیشتر از عقلش سرزنش میکرد.
وعدهای که برای فردا داده بود، بیشتر نگرانش میکرد: او کاملاً مطمئن بود که نمیتواند به سوگند مقدسی که خورده بود پایبند باشد.
اما الکسی که بیهوده انتظارش را میکشید، میتوانست برای پیدا کردن دختر آهنگر "واسیلی"، آکولینای واقعی، دختر چاق، آبله رو به روستا برود، و بدین ترتیب به شیطنت بچهگانه لیزا پی ببرد. این فکر لیزا را به وحشت آورد و تصمیم گرفت صبح فردا باز هم در بیشه به عنوان آکولینا ظاهر شود.
از طرف دیگر الکسی شیفته شده بود، تمام روز دربارة آشنای جدید خود فکر میکرد، شب سیمای زیبای گندمگون او، در خواب، ذهن او را تسخیر کرد. سپیده دم نشده بود که او لباسش را پوشیده بود. حتی برای پر کردن اسلحه وقت خود را صرف نکرد. او با "سبوگار" وفادار خود به میدان آمد و به محل قرار دوید.
تقریباً نیم ساعت به انتظاری طاقتفرسا گذشت و در نهایت او یک دختر را با سارافون آبی که از بین بوتهها نمودار میشد؛ دید و با عجله به پیشواز آکولینای عزیز شتافت.
او با شوق و برای قدردانی لبخند زد، اما الکسی از چهره اش اثر ناامیدی و اضطراب را مشاهده کرد. او میخواست علتش را بداند. لیزا اعتراف کرد که رفتار خودش سبکسرانه به نظر میرسد و بابت آن پشیمان است و نمیخواهد به قولش وفا کند، این آخرین ملاقات خواهد بود و از او میخواهد آشنایی را که به هیچوجه نمیتواند آنها را به خوشایندی برساند، متوقف کند. این همه را البته به لهجه دهقانی گفت، ولی افکار و احساسات دختر خانم ساده، الکسی را تحت تأثیر قرار داد.
او از تمام فصاحتش استفاده کرد تا جلو قصد آکولینا را بگیرد و از گناه نبودن خواستههایش به او اطمینان داد و وعده داد که هرگز بهانهای برای پشیمانی او فراهم نمیکند و در همه موارد از او اطاعت خواهد کرد و التماس کرد که او را از شادی محروم نکند: با او در خلوت ملاقات کند، دست کم یک روز در میان یا، حداقل در هفته دو بار. او عاشقانه سخن میگفت و در آن دقیقه واقعا عاشق بود.
لیزا ساکت گوش میکرد. و آخر سر گفت: قول بده که هرگز مرا در روستا جستوجو نمیکنی و درباره من پرسوجو نمیکنی. قول بده که به دنبال ملاقات با دیگر نمیگردی، مگر یا آنهایی که خودم تعیین کنم. الکسی میخواست با جمعه مقدس سوگند بخورد، ولی او با لبخند متوقفش کرد و گفت: برای من سوگند لازم نیست، تنها وعدهات کافی ست.
پس از آن، آنها با هم در جنگل پیادهروی کرده، دوستانه صحبت میکردند، تا وقتی که لیزا به او گفت: باید بروم." آنها از یکدیگر جدا شدند و الکسی که تنها مانده بود نمیتوانست بفهمد دختر خانم ساده روستایی در دو ملاقات چطور توانست بر او مسلط شود.
روابط با آکولینا برای او جذابیت تازهای داشت و اگرچه دستورات دختر خانم دهقان برایش عجیب و غریب به نظر میرسید، اما فکر بدقولی کردن به ذهنش هم نمیرسید.
واقعیت این است که الکسى، علیرغم حلقه فلاکت بار، و مکاتبه اسرارآمیز و ناامیدی ناگوار، جوانی مهربان و آتشین بود، او قلبی خالص داشت که قادر بود لذتهای بیگناهی را احساس کند.
اگر من به یکی از شکارهای خود گوش میدادم، قطعاً و به همه جزئیات توصیف ملاقات جوانان، افزایش تمایل متقابل و اعتماد به نفس، مشاغل و گفتگو میپرداختم، اما میدانم اکثرخوانندگان من شریک لذتهایم نبودند.
این جزئیات به طور کلی باید خیلی شیرین باشند، امّا من از آنها چشمپوشی میکنم؛ به طور خلاصه بگویم که حتی دو ماه نگذشته بود که الکسی من مجنون وار عاشق شده بود و لیزا نیز بی تفاوت نبود، هر چند نسبت به او ساکتتر بود. هر دوی آنها واقعاً خوشبخت بودند و دربارة آینده کم فکر میکردند. اغلب فکر دربارة پیوندهای جداییناپذیر در ذهنشان به نظر میرسید، اما آنها هرگز در مورد آن با یکدیگر صحبت نمیکردند.
دلیل روشن است: الکسی هر چند به آکولینای عزیز خود وابسته بود، هیچوقت فاصلهای را که بین خود و دختر دهقان فقیر وجود داشت، از یاد نمیبرد: لیزا هم میدانست بین پدران آنها چه تنفری وجود داشت و جرأت نمیکرد به آشتی دو طرف امیدوار باشد.
علاوه بر این، غرور او به طرز مخفیانه توسط امیدی مبهم و عاشقانه برانگیخته شده بود که در نهایت ارباب "توگیلوسکیی" را تحت تأثیر دختر آهنگر "پریلوچینسک" ببیند. یک حادثه مهم و ناگهانی نزدیک بود روابط متقابل آنها را تغییر بدهد.
در یک صبح سرد و روشن (از آنهایی که در پاییز روسیه ما فراوان است) "ایوان پتروویچ برستوف" برای اسب سواری بیرون آمد، و برای احتیاط همراهش سه جفت اسب تند پا و مهتر و چند تا پسر بچه دربار با "ترشوتکا" همراهیاش میکرد. در همان حال "گریگوری ایوانویچ مورومسکیی" نیز از آب و هوای خوب وسوسه شد و دستور داد تا ماده اسب دم بریده خودش را زین و یراق کردند و او کنار املاک انگلیسی زده خود یورتمه میرفت.
با نزدیک شدن به جنگل، او همسایهاش را دید که مغرور بر روی اسب نشسته بود، و چکمههایی با آستری از پوست روباه پوشیده، و در انتظار خرگوشی بود، که پسربچهها آن را با فریاد و "ترشوتکا" از بوتههای بیرون میرانند.
"گرگوری ایوانویچ" میتوانست این ملاقات را پیشبینی کند، البته او اسب را به طرف دیگر بر میگرداند؛ اما غیرمنتظرانه او پیش "برستوف" آمد و ناگهان خود را در فاصله یک ضربه تپانچه یافت. کاری نمیشد کرد. "مورومسکی" مانند یک اروپایی تحصیل کرده، به حریف خود نزدیک شد و مودبانه به او خیر مقدم گفت.
"برستوف" با همان اشتیاق که خرس دربند جلو صاحب خود به فرمان مهترش سر خم میکند، جواب داد. همان لحظه خرگوش از جنگل پرید و در مزرعه دوید. "برستوف" و مهتر با تمام صدا نعره زدند و سگها را رها کردند و به دنبالش چهار نعل تاختند. اسب "مورومسکیی" که هرگز در شکار نبوده؛ ترسید و رم کرد.
"مورومسکیی" که خود را یک سوارکار عالی معرفی میکرد، به او اجازة تاختن داد و پیش خود از این که او را از یک همصحبت تنفرآمیز خلاص کرد، خوشحال بود. اما اسب به سوی درهای که از قبل نمیشناختند، تاخت و تصادفاً به سمتی رفت و "مورومسکیی" کنترلش را از دست داد و، به شدت بر روی زمین یخ زده افتاد و اسب ماده دم بریدهاش که خود را بدون سوارکار حس کرد، متوجه واقعه شد و فوراً ایستاد. "ایوان پتروویچ" به طرف او تاخت، تا از میزان صدمه او با خبر شود. در همین حال، مهتر دهانه اسب چموش را گرفته؛ آورد. او به "مورومسکیی" کمک میکرد تا روی زین بشیند، "برستوف" او را به خانهاش دعوت کرد. مورومسکیی نمیتوانست امتناع کند، زیرا خود را موظف میدانست. به همین ترتیب، "برستوف" با افتخار به خانه بازگشت: در حالی که خرگوش را با سگ شکار کرده و دشمن خود را مجروح و تقریباً به شکل اسیر جنگی آورده بود. همسایگان هنگام صرف صبحانه مشغول صحبتی دوستانه بودند. "مورومسکیی" از آنها ارابه خواست زیرا اعتراف کرد که به علت ضربه خوردن، در حال اسب سواری قادر نیست خود را تا خانه برساند. "برستوف" او را تا ایوان پیشخانه بدرقه کرد و "مورومسکیی" قبل از رفتن از او قول شرف گرفت تا روز بعد با الکسی ایوانوویچ برای ناهار به عنوان دوست به "پریلسچینو" بیایند. بدین ترتیب به نظر میرسید دشمنی قدیم و ریشه دوانده؛ به خاطر اسب ماده دم بریده خاتمه یابد.
لیزا به استقبال "گریگوری ایوانوویچ" دوید. "این چه معنایی دارد، پدر؟" او با تعجب گفت: "شما چرا میلنگید؟ اسبتان کجاست؟ این ارابه مال کیست؟".
-"نمیتوانی حدس بزنی، عزیز من؟" این مطلب را به او "گریگووری ایوانوویچ" گفت و همه ماجرا را تعریف کرد. اما لیزا نمیتوانست به حرف هایی که شنده، باور کند.
"گریگوریی ایوانوویچ" نگذاشت او به خود بیاد، اعلام کرد که فردا هر دو "برستوفها" برای ناهار میآیند.
- "شما چه میگویید!"
- "برستوفها"، پدر و پسر! فردا با ما قرار ناهار دارند!
- نخبر پدر! هر طور بخواهید: من به هیچ وجه نخواهم بود.
- "چته؟ دیوانه شدی؟" پدر اعتراض کرد. از کی تا حالا که تو اینقدر خجالتی شدی؟ یا تو از آنها مانند قهرمان عاشقانه نفرت ارثی داری؟ بسه، مسخرگی نکن....
- نه، پدر، به هیچ وجه، و حتماً به خاطرهیچ گنج و ثروتی من جلو "برستوفها" ظاهر نخواهم شد!
"گریگوری ایوانویچ" شانههایش را بالا انداخت و با او دیگر بحث نکرد، زیرا میدانست که مخالفت با او به نتیجه نمیرسد و رفت تا بعد از آن گردش پرماجرا، استراحت کند.
"لیزاو گریگوریونا" به اتاق خود رفت و "ناستیا" را دعوت کرد. هر دو درباره دیدار فردا طولانی صحبت کردند. الکسی اگر در چهره دختر خانم مودب آکولینای خود را بشناسد، چه فکر میکند؟
او در مورد رفتارها، قواعد و فرزانگیاش چه نظری خواهد داشت؟
از سوی دیگر، لیزا بسیار مشتاق بود تا ببیند که چنین ملاقاتی غیر منتظرهای بر او چه تأثیری خواهد داشت ... ناگهان یک فکری به ذهنش رسید.
او بلافاصله آن را برای نستیا نقل کرد،؛ هر دو آن را به عنوان یک اختراع پسندیده و خوشحال شدند و تصمیم گرفتند آن را حتماً انجام بدهند.
روز بعد هنگام صبحانه، گریگوری ایوانویچ از دخترش پرسید، آیا او هنوز هم قصد دارد از برستوفها پنهان شود؟ لیزا گفت: اگر مایل هستید، من از آنها پذیرایی خواهم کرد، فقط یک شرط دارم: هر طور من جلو آنها آمدم، و هر چی کردم، سرزنشم نکنید و هیچ نشانهای از تعجب یا نارضایتی نشان ندهید." باز هم، یکی از شیطنتهایی!" گرگوری ایوانویچ با خنده گفت: "خب، باشه، باشه، موافقم، هر چی دوست داری، انجام بده، بازی گوش سیاه چشم من!. با این حرف، بر پیشانیاش بوسه زد و لیزا دوید تا آمده شود.
درست ساعت دو، کالسکهای بسته به شش اسب به حیاط داخل شد و دور میدان زمینِ پوشیده از علف سبز ایستاد.
برستوف پیر با کمک دو خدمتکار مورومسکیی، ـ که لباسهای دستدوز به تن داشتند- به ایوان خانه آمد. بعد از او، پسرش سوار اسب آمد و به همراه او وارد اتاق غذاخوری که در آنجا سفره پهن بود، شد.
مورومسکیی از همسایگان خود بسیار مهربانانه پذیرایی کرد، به آنها پیشنهاد داد قبل از ناهار باغ و حیوانات را تماشا کنند و آنها را از راهی برد که با دقت رُفته و با شن و ماسه هموار شده بود. برستوف پیر پیش خودش به خاطر زحمت و وقتی که برای هوا و هوسی بیفایده مصرف شده افسوس خورد، اما از روی ادب سکوت کرد. امّا پسرش نه در نارضایتی ارباب صرفهجو مشارکت کرد، نه به تحسین مرد انگلیسی زده خودخواه پرداخت. او مشتاقانه منتظر ظاهر شدن دختر صاحبخانه بود که دربارهاش خیلی زیاد شنیده بود، و هر چند در قلب او همان طوری که میدانیم، کسی دیگر جا داشت، اما زیبایی جوان همیشه حق تصوراتش را داشت. به اتاق پذیرایی برگشتند و هر سه نشستند: سالمندان به یاد زمانهای قدیم و لطیفههایی از خدمات خود افتادند، الکسی فکر میکرد که در حضور لیزا چه نقشی را باید بازی کند. او تصمیم گرفت در هر صورت، پریشان خاطری و سرد بودن مناسبتر باشد. در باز شد و او سرش را با بی تفاوتی و بی اعتنایی مغرورانه، آنچنان برگرداند که قلب زن پرکرشمة اصلاحناپذیر به لرزه در بیاد. متأسفانه، به جای لیزا خانم جکسون پیر که صورتش را سفید کرده؛ کمرش را بسته و با چشمهای کمرنگ و با تعظیم کوچک وارد شد. و حرکت زیبای نظامی الکسی بیهوده و ضایع شد. هنوز او وقت نکرده بود تا باز هم قدرت خود را جمع کند، که دوباره در باز شد و این بار لیزا وارد شد. همه ایستادند: پدر میخواست مهمانان را معرفی کند اما ناگهان توقف کرد و با شتاب، لبهایش را گاز گرفت. لیزا، لیزای گندم گونش صورت خود را تا گوشش سفید کرده؛ از خود خانم جکسون بیشتر سرمه کشیده بود، طره زلف جعلیاش که بسیار روشنتر از موی خود بود، مانند کلاه گیس (لوئیس) لوداویکXIV زده شده بود، آستینهایش ابلهانه مثل ژوپن زیر دامن مادام پمپادور راست ایستاده بود، کمرش چون حرف ایکس کشیده شده بود و تمام الماسهای مادرش، که هنوز در بنگاه رهنی گذاشته نشده بود، روی انگشتان، گردن و گوشش میدرخشید. الکسی نمیتوانست آکولینای خود را در این خانم جوان مضحک و درخشان تشخیص بدهد. پدرش به دستهای لیزا نزدیک شد و با تأسفانگیز نگاه می کرد. وقتی او دستهای سفید دخترش را لمس میکرد، احساس می کرد که آنها میلرزند.
در ضمن، او توانست با پای خود که عمداً نشان داده شده و با عشوهگریها بر آن کفش پوشانده شده، توجه را جلب کند؛ این کار او را تا حدودی با بقیه لباسش مناسب کرده بود. آن چیزی که به سفید آب و سرمه مربوط است، باید اعتراف کند که به خاطر سادگی خود او در اولین نگاه متوجه نمیشد، و بعدا هم شک نمی کرد.
گریگوری ایوانویچ وعده خود را به یاد آورد و سعی کرد تا تعجبش را نشان ندهد، اما شیطنتهای دخترش به نظرش بسیار بامزه آمد و او به سختی میتوانست خود را نگه دارد. خانم انگلیسی سختگیر و پرافاده حال شوخی نداشت. او حدس میزد که سرمه و سفید آب از کشویش دزدیده شده بود و سرخی صورت متأسف او از طریق صورت سفید مصنوعی اش دیده میشد. او به دختر لوس که هر نوع توضیحات را به زمان دیگری موکول میکرد، وانمود کرد که آنها را مشاهده نمیکند، نگاه های آتشین میافکند. دور میز نشستند. الکسی نقش انسانی پریشان حواس و متفکر را ادامه میداد.
لیزا عشوهگری میکرد، زیر لب؛ با آهنگ حرف میزد، و تنها به زبان فرانسوی. پدر هدفش را متوجه نشده بود، ولی کارهای او را بسیار خندهدار میپنداشت و هر لحظه به او چشم می دوخت. خانم انگلیسی دیوانه میشد و سکوت میکرد. تنها ایوان پتروویچ گویا در جای خود بود: به جای دو نفر میخورد، به اندازه خود مینوشید، به خنده خود میخندید، ساعت به ساعت دوستانهتر صحبت میکرد و قهقهه میزد.
در نهایت، از سر میز برخاستند: مهمانان رفتند و گریگوریی ایوانوویچ خنده و سوالات را سر داد: چرا تصمیم گرفتی سربهسر آنها بگذاری؟ این را میدانی؟ سفید آب، حقیقتاً بهت میآمد، من وارد میز آرایشی خانمها نمیشوم، ولی اگر در جای تو بودم، من صورتم را سفید میکردم؛ البته، نه خیلی زیاد، کمی.
لیزا از موفقیت ابتکار خود خوشحال شده بود. پدرش را بغل کرد و به او وعده داد که درباره نصیحتش فکر کند و دوید تا برای خانم جکسون عصبانی شده، که به زحمت و سختی موافقت کرد تا درِ اتاق خود را بر روی او باز کند و به عذرهای او گوش بدهد. چون لیزا حجالت میکشید جلو ناآشنایان اینگونه سیاه ظاهر شود: او جرأت نکرد بپرسد ... او مطمئن بود که خانم جکسون مهربان و عزیز میبخشد. خانم جکسون، وقتی اطمینان حاصل کرد که لیزا قصد مسخره کردن نداشته است، آرام شد، لیزا را بوسید و به عنوان آشتیکنان به او یک قوطی سفید آب انگلیسی هدیه کرد. لیزا آن را با قدردانی صادقانه پذیرفت.
خواننده حدس زد که لیزا صبح روز بعد بدون معطلی به ملاقات در آمد.
- او بلادرنگ به آلکسی گفت: آیا، تو ارباب، شب در خانه ارباب ما بودی؟ دخترخانم چگونه به نظرت آمد؟
- آلکسی جواب داد که متوجه او نشد. لیزا اعتراض کرد: حیفه.
- الکسی پرسید: چطور مگر؟
- چون میخواستم ازت بپرسم؛ آیا راسته که میگن؟
- چه میگویند؟
- آیا راسته که میگن من شبیه دختر خانم هستم؟
- چه مزخرفی! او نزد تو علیل است!
آه، ارباب، گناه داره که این جوری بگید؛ خانم جوان ما خیلی سفیدرو و شیکپوشه! چطور من میتونم با او برابری کنم؟
الکسی به نام خدا قسم خورد که او از همه دختر خانمهای سفیدرو بهتر است و برای آنکه او را کاملاً آرام کند شروع کرد دختر جوان ارباب را با ویژگیهای مضحک توصیف کردن و از ته دل خندیدن!
با این حال، او با آه گفت: - گر چه بانوی جوان، شاید، مضحک است، با این حال من در مقابل او احمق و بیسواد هستم.
گفت الکسی: بسه دیگه. جای غصه خوردن نداره! اگر بخوای، من سریع به تو خواندن و نوشتن را یاد خواهم داد.
-واقعاً؟
آیا واقعاً سعی کنم؟". "اجازه بده؛ عزیزم؛ حتی همین حالا شروع میکنیم". آنها نشستند. الکسی از جیبش مداد و دفتر بیرون آورد و آکولینا الفبا را به طور شگفت انگیزی زود یاد گرفت. الکسی نمیتوانست از ذکاوت او به خیرت بیافتد. صبح روز بعد او میخواست امتحان کند؛ در ابتدا مداد او را همراهی نکرد، اما بعد از چند دقیقه او حروف را توانست کاملاً به ترتیب بنویسد. الکسی گفت: "چه معجزهای!"
" بله، آموزش ما سریعتر از سیستم لنکستر پیش میرود".
در حقیقت، در درس سوم، آکولینا، " ناتالیا، دختر نجیبزاده" را به جزئیات تجزیه میکرد خواندن را با اظهارنظرها قطع میکرد و الکسی به شدت از آن متحیر شده بود و ورق گرد را با کلمات کوتاهی که از همان داستان انتخاب شده بود، سیاه میکرد.
یک هفته گذشت و میان آنها مکاتبات آغاز شد. به عنوان اداره پست قسمت مجوف تنه درخت بلوط قدیمی انتحاب شده بود. نستیا وظیفه پستچی را مخفیانه انجام می داد. الکسی نامههایی را که با حروف درشت نوشته شده بود میآورد، و در آنجا خط کج و کولههای محبوب خود را که روی کاغذ آبی رنگ بود، دریافت میکرد.
آکولینا، ظاهراً، به بهترین طرز سخن عادت کرده، و ذهن او به طور قابل توجهی توسعه مییافت و شکل میگرفت. در همین حال، آشنایی اخیر بین ایوان پتروویچ برستوف و گرگوری ایوانویچ موراموسکیی بیشتر و بیشتر تقویت میشد و به سرعت به دوستی تبدیل میشد، و به همین دلیل است که مورومسکیی اغلب فکری کرد که پس از مرگ ایوان پتروویچ، تمام املاکش به دست الکس ایوانویچ منتقل میشود. در این صورت الکسی ایوانویچ یکی از ثروتمندترین مالکان آن منطقه خواهد شد و هیچ دلیلی برای او وجود نخواهد داشت که با لیزا ازدواج نکند.
برستوف پیر، از طرف خود، با وجود اینکه در همسایگی خود مقداری، حماقت انگلیسی را پذیرفته بود، اما بسیاری از فضایل عالی، مثلاً زرنگی کم نظیر را انکار نکرد. گرگوری ایوانویچ یکی از بستگان نزدیک گراف "پرنسکی" بود، مردی نامدار و دارای قدرت؛ گراف میتوانست برای الکسی بسیار مفید باشد، و مورومسکیی (اینطور که ایوان پتروویچ فکر میکرد)، احتمالاً خوشحال میشد که دختر خود را از یک طریق مناسبتر شوهر بدهد.
بزرگترها تا آن زمان دربارة این همه پیش خودشان تأمل کردند، و در نهایت صحبت کردند، و یکدیگر را در آغوش گرفتند، و وعده دادند که به این موضوع را بپردازند و برای تحقق آن هر کدام از دو طرف بکوشند.
مورومسکیی مشکلی در پیش داشت: و آن اینکه؛ "بتسی" خود را میبایست متقاعد کند با آلکسی - که او را از زمان شام به یاد ماندنی ندیده بود – آشنا کند. به نظر میرسید که آنها از همدیگر خیلی خوششان نمیآید؛ حداقل الکسی به "پریلوپیچنو" بازنگشت و هر بار که ایوان پتروویچ به خانه آنها میآمد، لیزا به اتاق خودش میرفت. اما، گریگوری ایوانویچ فکر میکرد، اگر الکسی روزی در خانه من حضور یابد؛ "بتسی" باید عاشقش شود و این چیزی عادی است زیرا زمان همه چیز را سر جای خود میگذارد. ایوان پتروویچ در مورد موفقیت خود برای رسیدن به اهدافش زیاد نگران نبود.
همان شب او پسرش را به اتاقش خواند و چپق را روشن کرد و کمی ساکت مانده گفت: "چرا تو، آلیاشا، به مدت طولانی دربارة خدمات نظامی صحبت نمیکنی؟ لباس نظامی قسمت مخصوص سوار نظام سبک در حال حاضر تو را دیگر مجذوب نمیکند؟» الکسی با احترام پاسخ داد: "نه، پدر"، میبینم که از رفتن به قسمت مخصوص سوار نظام سبک شما خوشتان نمیآید؛ وظیفه من این است که از شما اطاعت کنم".
"ایوان پتروویچ" گفت: "خوب،" این که میبینم تو پسر مطیعی هستی؛ برای من خوشایند است، من نمیخواهم که تو را وادار کنم؛ من تو را مجبور نمیکنم که بلافاصله به خدمات عمومی بپیوندی؛ اما فعلاً قصد دارم که تو ازدواج کنی. " الکسی با تعجب پرسید: "منظورتان با کی هست، پدر؟".
- "با لیزاوتا گریگوریونا مورومسکایا ،" ایوان پتروویچ ادامه داد؛ - عروس که خیلی خوب است؟ اینطور نیست؟
- " پدر، من هنوز در مورد ازدواج فکر نمیکنم".
- فکر نمیکنی، بنابراین من به جای تو فکر کردم و ذهنم را تغییر دادم.
- شما اختیار دارید، من از لیزا مورومسکایا اصلاً خوشم نمیآید.
- بعداً از او خوشت خواهد آمد. تحمل میکنی و عاشق خواهی شد.
- من احساس نمیکنم که قادر هستم او را خوشبخت کنم.
- خوشبختی او غم تو نیست. چی؟ پس تو اینگونه به اراده والدین احترام میگذاری؟ نیک!
- هر طور میل شماست، ولی من نمیخواهم ازدواج کنم، و ازدواج نخواهم کرد.
تو ازدواج خواهی کرد، یا من تو را نفرین خواهم کرد، ملک مانند خدا مقدس است! میفروشم و بر باد خواهم داد و من نیمی از سکه را هم برای تو نخواهم گذاشت. برای تأمل سه روز فرصت میدهم، فعلا جرأت نداشته باش در جلو چشم من ظاهر شوی.
- الکسی میدانست که اگر پدر چیزی به فکرش برسد، به گفته تاراس اسکوتینین، نمیتوان آن را از سرش بیرون کرد. ولی الکسی هم شبیه پدر بود، و فکر او را هم به همان اندازه خیلی سخت میشد تغییر داد. او به اتاقش رفت و در مورد محدودیتهای اختیارات والدین، درباره الیزاوتا گریگوریوینا، در مورد وعده رسمی پدرش درباره بیچیز گذاشتن او و در نهایت در مورد آکولینا فکر میکرد.
برای اولین بار او به وضوح دید که با شور و شوق عاشق او شده؛ ایدة رمانتیک ازدواج با یک دختر خانم دهقان و با کار کردن و خود زندگی کردن به سر او زد، و هر چه بیشتر دربارة این تصمیم قطعی فکر میکرد، و هر چه بیشتر در درستی تصمیمش مطمئنتر میشد.
مدتی بود که ملاقات در بیشه به دلیل بارندگی هوا متوقف شده بود. او به آکولینا نامهای با دقیقترین حروف و با فصیحترین سبک نوشت و تهدید پدرش را به او اعلام کرد و بلافاصله پیشنهاد ازدواج داد. سریع نامه را به پست، به داخل درخت توخالی برد و در حالی که از کار خود راضی بود، به خواب رفت.
صبح زود روز بعد، الکسی که از قصد خود مصمم بوده، به مورومسکیی رفت تا به طور صریح با او صحبت کند. او امیدوار بود که سخاوتمندانه او را برانگیزد و او را به خود علاقهمند کند. او در حالی که اسب خود را روبروی ایوان جلو در قصر "پریلوچین" توقف کرده پرسید: "آیا گرگوری ایوانویچ در خانه است؟"
نوکر جواب داد: " نیستند. گرگوری ایوانویچ صبح زود رفتند."
- "چقدر تأسفانگیز است" – الکسی فکر کرد.
حتماً الیزاوتا گریگوریونا خانه هستند؟
خانه اس...
و الکسی از اسب پایین پرید و عنان را به دست نوکر داد و بدون توضیح به سمت خانه راه افتاد. او به اتاق نشیمان نزدیک شده پیش خود فکر میکرد: "همه چیز حل خواهد شد. به خود او توضیح خواهم داد". او وارد شد و مات شد. لیزا ... نخیر، آکولینا، آکوولینای گندمگون عزیز، نه با سارافون با پیراهن سفید در مقابل پنجره نشسته و نامهاش را میخواند؛ او خیلی مشغول بود حتی متوجه نشد که او وارد شد. الکسی نمیتوانست خود را از صدای بلند نگه دارد.
لیزا به لرزه در آمد، سرش را بلند کرد، فریاد زد و خواست فرار کند. او عجله کرد تا او را نگه دارد: "اکولینا، اکولینا". لیزا تلاش کرد خود را از وی رها کند: دست از سر من بردارید، آقا، شما دیوانه شدید؟" او در حالی که صورتش را برگردانده تکرار کرد.
او دستهایش را بوسیده تکرار کرد: "آکولینا! دوست من، آکولینا!"
خانم جکسون، که شاهد این صحنه بود، نمیدانست چه کند. در آن لحظه در باز شد و گریگوریی ایوانویچ وارد شد. مورومسکی گفت: بله به نظر میرسد کار شما کاملاً هماهنگ است...
خوانندگان مرا مسئولیت توصیف پایان داستان خلاص کنند.
لینک کوتاه : |
