نامه ای از حافظ موسوی

آقای هزارجریبی عزیز سلام
نوشته ی زیبا و سرشار از تفکر و باریک بینی هوشمندانه ی شما را چند بار خواندم و لذت بردم . برای گنگِ خواب دیده ای چون من ، با این زبان الکن چه موهبتی بالاتر از اینکه ببیند تیرش حداقل در یک مورد به هدف نشسته است و دوست نادیده ی مهربانی را بر آن داشته است که بنوازدم . نواختنی از آن گونه که حکیمی ، دیوانه ای را . یا دست مهربانی ، شوریده ای را .
اینها را از باب تعارف نمی گویم . شما فضای آن شعر را با زبان نقد و استدلال ، دوباره به خودم برگرداندید . مرکز اصلی شعر دقیقا همان فضای تردیدی بود که شما بر آن انگشت گذاشته بودید . من آن فضا را بی آن که اندیشیده باشم ، نوشته بودم . تنها بر اثر یک تجربه ی شخصی ، تجربه ای که از دیدار مجدد یک روستای ویران شده –دیداری بعد از حدود بیست سال در من ایجاد شده بود ... من در ابتدا
نمی خواستم این را بگویم . شعر ، خود بخود همانطور نوشته شد که شما خوانده اید . خواهش می کنم این را به حساب ادا اطوار های شاعرانه نگذارید ... من این را به شما می گویم . چون بعد از خواندن نامه ی محبت آمیزتان ، شما را در تجربه ی درونی خودم سهیم یافتم.
بحث شما درباره شعر و اشیاء و ساده دیدن و ساده گفتن دقیقا مورد قبول من است . نه اینکه بگویم دنیا را فقط از این دریچه باید دید . نه! من خود ، این نوع دیدن را صمیمانه تر و دلخواه تر می دانم .
بدون تعارف عرض می کنم که شما لطف بزرگی به من کرده اید که به یک قطعه شعر کوتاه با ان همه دقت و حوصله نگاه کرده اید و نگاهتان را برای من فرستاده اید .
چقدر خوشحال خواهم شد اگر نظر شما را درباره دفتر شعری که بعد ها تقدیمتان خواهم کرد بدانم . احساس خود من این است که در این سن چهل سالگی تازه در آغاز راه هستم . و چه دیر ! آقای هزارجریبی عزیز !
من همچنان چشم به راه شما خواهم بود . امیدوارم در اولین مسافرتی که به تهران تشریف می آورید ، فرصتی را هم به بنده اختصاص بدهید تا گپی بزنیم و شعری بخوانیم .
به امید دیدار –با احترام
حافظ موسوی
18 / 8 / 73
لینک کوتاه : |