شعری از کوروش همه خانی


شعری از کوروش همه خانی

به نادر جانم و گشایش بسته‌اش

 
زیاد از ما دور نیست
همین وقت
که روی دست‌هامان
آب می‌رود
تا هر کدام
پی کار و بار خویش
صحنه را ترک کنیم

آمدی
 کشیدی مرا
به سمتِ قراری ساده
و دست‌نوشته‌ی آسمان
برایم
با خطوط نمناک
خاطره‌ای به‌جا گذاشت

من بودم و
شاخه‌های ترد صدایم
زیر سایه‌ات
برگ
برگ
برگ‌ها بریزد
توی دامن‌ات
دانه
دانه‌های قناری
تا بادهای هرزه‌گرد
پاهای‌اش را بچیند
از باغ ترانه‌هایت

شاید!
سخاوت دست‌ها
قدم‌های گم‌شده‌ی تو را
پیدا کند
رو به خلوت پنجره‌ات
ساکت بماند
پشت!
به کسالت سرد آدم‌ها
که این روزها
از سر هم
کلاه برمی‌دارند
با ترفند و ریا
شانه!
سر دیگری می‌گذارند

رفیق!
آمده بودم
سردی صدایت را
با اعجاز یک لبخند  
در این روزگار نامرد
به اشاره‌ای روشن کنم
تا بچرخانی‌ام
به آینه‌دار کلمه
که آبرو!
بر دارِ هزاران سکوت
در زبان!
خاموش انداخته بود

اکنون بی مقدمه
کجا پنهان شده‌ای
که این‌چنین
دست به عصا
به یاد فرخنده‌ات
به کلمه پناه می‌برم
شفای هیچ جمله‌ای
به من نمی‌رسد

در این وقت‌های ناممکن!
تو فقط
یک‌بار هم شده
شاخه‌های سوخته‌ی صدایم را
به‌یاد بیاور
که سایه‌ات را
بر اندامم بلند کشید
تا بگویم:
چراغ گلویت
چرا در سکوت
یک‌باره مرا تاریک کرد

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :