شعری از پگاه احمدی
BAUTURM
با من ، بترس
لبه های دیوانه ی پریدن را بگیر
مچ های بسته به هرگز
سنگی که با درون
به پرتگاهِ عمیق اش می خورَد
به اضطراب و ابد
به اسبِ خیسی که می پرد بیرون
و از مجسمه ، وحشت ، بیرون می کشد
میدان ، من ام
مردم ، من ام
وَ او ، من ام ، تو ، من ام
پاره گیِ قیچیِ عمیق ات را
با چشم ات ببند
در میدانِ سرخ
کسی به هوش می آید
دیوانه است
بر می خیزد
می گرید
می دود
وَ می میرد .
لینک کوتاه : |