شعری از میثم ریاحی


شعری از میثم ریاحی

می گویی نه

کلماتم سقوط می کنند

بگو حالا

با این جنازه های روی زمین افتاده چه کنم ؟

منی که هیچ وقت

نتوانستم        پروانه ها را تحمل کنم

و از تگرگ      شعر بسازم و

به دیوارها بکوبم

به ریه هایم

که پُر است از تنگیِ نفس آدم ها

و شهادت قناری هایی که کوچ به اِنتحار می کنند

به من بگو درد

آیا همین اندوهِ در اُوقات خوشبختی ست

که مثل جهانگردی

از تاج         به جام می رود و

از احتیاط

               به نجوا

آیا غم

سوغاتِ شاخه های رُز است

که به عدالت تقسیم نمی شود

میان فقر چشمان تو

                  و تلخی غبار پشت قطاری که می رود

و یا اصلاً     خود سوزی پرندگان است

که در هجوم ساقه های گَزنه     گُر می گیرند و

روی بادبان قایق های ماهیگیری می نویسند : طوفان

می نویسند :  نفس عمیق

و اینکه به وضوح حشره ها در حال نوشیدن شراب هستند

و یا نه

اصلاً    

غم     تویی هستی

که پرتگاه زنبق هایی

تویی که بلیط شمس العماره می گیری اما

به کلیسا می روی 

و منتظر آخرین برف زمستان می مانی

و در دهانه ی آتشفشان های خاموش جُذام می کاری

تو

    غمِ غریزی منی که ستاره ی دنباله داری

و همواره روی گلدان های میخک

تالار اُپرا را

                   به خواب می بری ...

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :