شعری از محمد سعید میرزایی


شعری از محمد سعید میرزایی

غروب بود، تو بودي، تو مهربان بودي
براي مرگ خيالم چقدر راحت بود

براي ديدن بيست و چهار سالگي ات
زمان در آينه بيست و چهار ساعت بود

زمان در آينه يک جويبار نرگس بود
زني که قرص مسکّن نخورده بي حس بود
ستاره بود، سحر بود، ماه مجلس بود
زمان در آينه ديدار بود، حيرت بود

بخند هي گل سرخم، گل بهار آميز
که کرده عطر تو سياره مرا لبريز
بخند دسته گل مهربان در آن سوي ميز
که باورم شود اين خواب واقعيّت بود

نگاه کردم و گفتم: هنوز بيداري؟؟!!
و همزمان دل من گفت: دوستم داري؟؟؟
براي اينکه بگويي فقط به من آري...
که باورم شود اين عشق يک حقيقت بود

سفر بخير نگفتي مگر عزيزترين؟؟؟
کجاي قصه ما دست خورده است؟؟ ببين...
مگر عوض شده اين فيلمنامه غمگين؟؟!!!
دوباره آمدنت کِي در اين روايت بود...؟؟؟

زن هميشه، گل صورتي، شکوفه سيب...
دوباره ديدنت اي جان در اين جهان غريب...
براي غربت روحم عجيب بود عجيب...
ببين که راوي خاموشِ اين حکايت بود

دلي که بعد سفر با تو گفت برگردي...
براي اينکه بماني بخاطر مردي...
که در غروب رسيدي و عاشقش کردي...
غروب بود، تن ماه در بدايت بود

زمان در آينه روح مسافرم آمد...
زمان در آينه بانوي شاعرم آمد...
زمان در آينه شعري بخاطرم آمد...
زمان در آينه اندوه بود، حسرت بود

زمان در آينه يک شعر بر لبِ من بود
زمان در آينه يک زن مخاطبِ من بود
کسي درون لباس مرتّبِ من بود
زني بجاي من انگار گرم صحبت بود

سحر تو يک زن جادوئيِ جوان هستي
تو مثل آب در آئينه ها روان هستي
بدون اينکه بخواهي تو مهربان هستي...
تو مهربان شدنت هم بدون علّت بود

بگو بمير، بميرم، تو همچنان هستي
بگو نباش، نباشم، تو جاودان هستي
مرا بِکُش بخدا، جانِ جانِ جان هستي...
مرا نخواستنت آخر رفاقت بود

مرا نخواستي اما هنوز ميخواهم...
مرا نخواستنت را...چقدر خودخواهم...
مرا ببخش، من آن زائرم که گمراهم...
بمان و فرض کن امشب، شبِ زيارت بود

من اين غريبه غمگين که روبروي توام
من اين جواهر آبي که بر گلوي توام...
من آرزوي توام، چون در آرزوي توام...
وگرنه اين همه عاشق شدن خيانت بود

هزار گنج غزل، اشک، گل، طلا، رويا
قبول کن که مرا باختي عزيزم...يا؟؟
من اعتراف کنم عاشقي در اين دنيا...
شکست خورده ترين شيوه تجارت بود

زمان در آينه تبريک بود پيشاپيش
عروس سفره اين شاهزاده درويش
زني که وا شدن گيسوان زيتونيش...
طلوع مزرعه هاي بزرگ ذرت بود

درون کافه سحر شد، رسيد شب تا روز
و گفتگوي من و تو ادامه داشت هنوز
ببين براي چه فردا نميشود ديروز؟؟!!!
 زمان در آينه مشغول استراحت بود

مرا ببخش، منِ عاشق آخرين مَردم...
از آخرين زن افسانه بر نميگردم...
و زن به آينه برگشت، من سفر کردم...

سفر شروع غزل هاي بي نهايت بود؟؟


 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :