شعری از محمد آشور
جورِ دیگرِ دلتنگی
من برای تو طور دیگری دلتنگم
دیر نیست از من وقتهایی
که شانههای توانایی داشتم
و میتوانستم
در آن غروبهای خونینتری را تاب بیاورم
غمهای قابلِ گفتن
بیکه زنگولهای در باد در صدایم بلرزد
نگفتنِ اندوههای قابل گفتن
حتا با چشمها؛
در سکوت، زیرِ سه تابوت رفتن
در یک روز
و نگفتنِ این با کس
که دو خواهرم بودند
و یک برادرشان
حالا ولی دلم شیشهای کاغذیست
به تلنگری از واژهای پرت
شکسته و پارهست!
چشمهایم را ببین چه کردهای با من!
منی که زمانی
تنها اویی را دوست میداشتم
که دوستم داشت
حال با کدام رو بگویم
که جهان از هرسو تنگ گرفته وُ من
اما در این میان
تنها دلتنگ کسی هستم
که فقط خاطرهاش گرم است!
[وقتی که برادرانم گرسنه وُ صاعقهاند
که خواهران من گرسنه وُ رعدند
که مادران گرسنه وُ ابرند
که پدران گرسنه وُ شرمند
که شهر طوفانِ آتش است
که قلاده از گزمه گشودهاند
که کفتاران کف بر دهانِ هار دارند
که گلّهی گلوله بیچوپان...
که خونِ خیابان "شعر" است
وُ نان از دهانِ وامانده جامانده
دلتنگی، برای او که از تو عبوری سرد کرده
از کجای قصه میآید؟!
ای "این شعر" در من بمیر!]
عَشَقه در مشت میفشرم
گزنه در مشت
دستهایم را ببین چه کردهام با من!
لینک کوتاه : |