شعری از فریاد شیری
بخشی از شعر بلند منتشر نشده
« نامریمی/عاشقانه ای برای پایان قرن»
تهرانِ بزرگ
1
چمدان های مان را بستیم
با چند خاطره ی خوش از تهران
که از آن پایین
جای خالی شان بر دیوار اتاق
توی ذوق می زد
کمربندهای مان را بستیم
و از پشت لبخند مهماندار
برای وطنی دست تکان دادیم
که از آن بالا
جای خالی مان در آن
توی ذوق می زد
کسی به بدرقه مان نیامده بود
در گرگ و میش سفر
وطن خواب بود
و آنها به جای آب
پشت سرمان...
- آتش....
و ما زندگی را مثل یک راز در جعبه سیاه ادامه دادیم…
2
تهران خانم
با یک دست چادر مشکی اش را توی مشت می¬فشارد
و با دست دیگرش
قاب عکس جوانی ناکام
لام تا کام
حرفی نمی زند
صاف ایستاده در قاب تصویر
لبخند می زند به روی ماهِ ایران مادر
صدایش اگر نزنی مادر
مادر اگر صدایش نزنی
خالی می شود از زیبایی
با آغوشی که بمب تویش کار گذاشته اند
تکیده و لاغر
شیر در پستان هایش خشکیده
و خون در رگ هایش
اما مادری می کند برای گورستان
چه مادری! چه خانمی!
چه گوهری! چه عشقی!
که یافت نمی شود
نگرد نیست
جز هر پنجشنبه
که ویار پسر دارد
و ایران مادر شرمسار اوست با اینهمه نامریمی
3
باران ادامهي توست
كه ميبارد بر سنگفرش خونين خيابان
اين سيگار نيم سوخته امّا تمام من است
كه هدر ميرود بر لبهاي ايران
تو دور ميشوي
دور ميشوي از تهران بي ايران
دور ميشوي از ايرانِ بي تهران
دور ميشوي از من، از جان
دور ميشوي از سايهي خودت بي من
تو دور ميشوي و من نزديك ترم به تو
تو دور ميشوي و من نزديك ترم به مرگ
اي مرگ، اي رفيق بي كلك!
انسان به جز آدم نام ديگري دارد درد!
اي درد، اي آرزوي در دسترس!
آدم به جز مردن كار ديگري دارد عشق!
ای عشق، اي زيبايي نامطلق!
اي فريبِ فهم عقل!
انسان به جز آدم نام ديگري دارد عاشق!
عاشق، نفرين مادرم بود
كه بعد از دعاي هر شبش
با بوسهاي حوالهام ميكرد
و من بر تمام نامها پا ميگذاشتم
تا نام تو را در خواب صدا كنم
نام تو را از بر كنم، ايرسا، ايرسا، ايرسا....
* * *
یادت هست ایرسا جان!
آن روزها تهران هنوز مهربان بود با ما
و هر روز
ونک دست تو را در دستم می گذاشت؟
روح من هم وزن مثنوی بود آن روزها
و روح تو، نجیب و سپید
نه موهای تو بور بود
و نه چشمان من نزدیک بین
زمان به شکل خطی ممتد
از خیابان ولی عصر می گذشت
و ما واقعی ترین شکل ممکن تهران بودیم
ما واقعی بودیم و زمان نامرئی
دیدارهامان واقعی
بوسه هامان واقعی
و عشق، واقعیتی که حقیقت داشت
اولین دیدار یادت هست؟!
باران ادامه ی بهار بود
که داشت می بارید بر سنگفرش های خسته ی تهران
هوای تجریش خوردنی بود
و تهران هوای شاعران را داشت
و هی می بارید...
به شدّت که دیدمت
ترس از آبرویم
ریخت
دستپاچه شد دلم
دستهای کوچک و مهربان تو امّا
از زمین جمع کرد گناهان کوچکم:
اضطراب + دلهره + شرم + ... و تنهایی!
مجموع گناهانم شد: دوستت دارم
دوستت دارم تنهایی
تنهایی دوستت دارم
دارم تنهایی دوستت
تنهایی دارم دوستت
دارم دوستت تنهایی
دوستت تنهایی دارم...
همین شش جمله کافی بود
تو حیرت کنی از دستپاچگیِ من
و من عاشقات شوم
یادت هست؟
حتی هر دو قهوه سفارش دادیم
من تلخ
و تو با شیر و شکر
و شاد و شیرین به خانه های مان بازگشتیم
* * *
حالا ولی باران ادامه ی زمان نامرئی ست
که هدر می رود در این حال بد استمراری
و تهران با این همه ازدحام واقعیت ندارد
ایران تنها نامی ست در نقشه خاورمیانه
که با بوی الکل به پیشواز بهار می رود
این بارانی که بیهوده می بارد بر تهران
تنها می تواند آن همه خون ریخته را بشوید
و این بهار زودباور اصلا واقعیت ندارد
تو نیستی و نامرئی
ما واقعیت نداریم
و زمان در حبس خانگی ست
حقیقت دارد
عشق تنها واقعیتی ست که زمان ندارد
و مرگ تنها حقیقت زمان
که حالا ما تنها یک متر و نیم فاصله داریم با آن
یک متر و...نیمی زندگی
و یک عمر حسرت دوستت دارم!
مرا ببخش عزیزم
مرا ببخش که دیگر نمی توانم ببینمت
نمی توانم دستانت را بگیرم
نمی توانم ببوسمت
نه! از این زمان حال ساده و سگی نزدیک تر نیا
این بیماری نامرئی و مرموز
زمان ندارد و وقت نشناس است
و به عشق هم سرایت کرده
حداقل تو زنده بمان
به من قول بده زنده می مانی
تو واقعی بمان
و این شعر عاشقانه را ادامه بده تا شفای دیدارت
راستی آخرین دیدار یادت هست؟
یادت هست حتی دو قهوه سفارش دادم؛
من تلخ
من بی شیر و شکر
و تو... تو نبودی، نیامدی
تلخ و تنها به خانه بازگشتم
و آن چاقوی نامرئی را برداشتم
آن چاقوئی که در خواب هایم
هر شب برهنه می شد
آن چاقویی که در دستانم می لرزید
گفته بودم که یکی این چاقو را از دست من...
4
جا مانده است
عطر تو در پيراهنم
از عطر تو
جا مانده است تهران بزرگ
و از آغوش خالي من و پاريس
گناه ميريزد بر سنگفرشهاي« مون مارتر»
ميريزد روي موهاي دم اسبيات
كه رها ميكني، يله در لابلاي شبهاي تجريش
لالايي ميخواني براي تهران
و تهران تو را خواب ميكند
من امّا در پاريس خوابم نميبرد
خوابم پر از عطر موهاي توست
و سنجاق سرت
پريشانيام را گره ميزند به اعتراض خيابان هاي تهران
به عادتهاي قشنگ كودكانهات
به « دست راستم را بگير »
به « وقتي با تو حرف ميزنم، نگاهم كن »
به بوسههاي قبل از شب به خير
به خوابهاي قشنگ ببيني
به خوابِ خوش ببيني
به....
* * *
بيدار شو
اي دو چشمانت قرامت قجري جنگهاي نادر
بيدار شو
و مرا وادار كن به دوستت ندارم
وادارم كن به عاشقت نيستم
بيدار شو و ببين
نامت بر بازوي چپم
پوست مرا ميكشد بر سنگفرشهاي« شانزه ليزه»
و هر گلولهاي كه در تهران شليك ميشود
زير پوستم تير ميكشد
تا كتيبههاي بيستون و طاقبستان
بيدار شو
و از رگهاي آبي دستانت
كمي شير قهوه بريز در اين فنجان صبحانهي پاريسی
يك سيگار ديگر با من بمان
كمي بيشتر از رفتنت نگاهم كن
بيدار شو و ببين
ميان اين همه پناهنده
اندوه عاشقانهي مرا ميشناسي
با قد لاغر و متوسطم
محزون به شكل حرف اول نامت
تكيه دادهام بر شانهي برج ايفيل
دارم با آخرين لبخند تو
عكس يادگاري ميگيرم
بيدار شو و بگو
تو وطن مني یا من بی تو اینجا بی هموطنم
ببین هنوز
تنم مهر بوسهي يك زن را دارد
و با شليك هر گلولهاي در ايران
نام تازهاي بر آن خالكوبي ميكنم
بيدار شو و بگو
تو اينجا چه ميكني؟
چرا ديگر به خوابم نميآيي؟
چرا در نامههايت ديگر مرا به نام كوچكم نميخواني؟
چرا نميآيي؟
بيدار شو و ببين
باد، بادِ بيحيا
حجاب از تنِ دختران پاريس بر ميدارد
ميبرد در « خاورميانه »
بازار « تاناكورا » برپا كند
باد بوي نفت ميآورد
باد بوي بنزين
باد بوي نفت و بنزين و خون ميآورد
بيدار شو و ببين
دودِ آتش و صدای ناقوس « نتردام »
از « پلاسكوي » شهيد بر ميخيزد
و هر موشكي كه از تهران شليك ميشود
آسمان آبيِ نقاشی های «ری را» را خط خطي ميكند
بيدار شو اي لبخند يادگاري عكسهاي دارآباد
بيدار شو و بگو
جادهي پشت سرمان در آن عكس
تو را به كجا بُرد و مرا تا كجا رساند؟
بگو چرا درختان دربند و دارآباد
از ترس پاييز
نام من و تو را به ياد نميآورند؟
بيدار شو و بگو
چرا پاريس موهاي تو را به ياد تهران نميآوَرد؟
بيدار شو و به من بگو
اينجا تهران نيست
تو اينجا نيستي
و من پشت ميلههاي پيراهن سفيد راه راهت
از شانزه ليزه، ليز ميخورم
ميافتم ميدان ونك، وليعصر، ميرداماد، ملاصدرا
تقاطع چشمان زيباي تو
و دل شكستهي من
* * *
نه ايرسا!
بيدار نشو
بيدار نشو و مرا كنار خودت
در اين خواب نگاهدار، بغلم کن
مرا سنجاق کن به گیسوانت
و بگو چرا این عطر سرد و ملایم پاریسی
از پیراهنم پاک نمی شود؟
بيدار نشو
و برایم در خواب زمزمه كن:
ديوانه!
افسوس هميشه هست
اما بین خودمان بماند
هنوز یواشکی خوابت را می بینم
یواشکی دوستت دارم
5
پاییز با عطر الکل و ماسکی سیاه
زودتر از تو به تهران رسیده
و دیگر هوای شاعران را ندارد
من اما هر چه بیشتر به تو فکر می کنم، شاعرترم
دیگر برای از مرگ سرودن و تسلیت
به استعاره نیازی نیست
این بوی الکل و لحن الکن قاری
مرا می برد به شفاخانه ای که تو پرستارش بودی؛
تهرانِ هزار و سیصدو بلا
تهرانِ مبتلا به وبا
تهرانِ قحطی شفا
تو نه لب داشتی و نه بینی سربالا
لبخند نمی زدی، رژ نمی زدی
اخم نمی کردی، موهایت را مش نمی کردی
هر چه بود پشت برقع ات پنهان بود
جز چشمانت که مبتلایم کرد به شرم و حیا
حالا ماسکت را بردار
تا از این فاصله ی دور
لب خوانی کنم دوستت دارم های ناگفته ات را
* * *
از نیمه ی این قرن به تو فکر می کردم
به تو فکر می کردم و
زمان وقت نشناس بود
به وقت محلی، به اجبار زبان
به روی خودم نمی آوردم دوستت دارم
زمان، هزارو سیصد و پنجاه و نحس بود
به وقت محلی
به ساعت خروس خوان همسایه
به اجبار زمان
به لکنت زبان زائوی یأسه
به نیمه ی این قرن
با گریه افتادم از اصل
درست مقابل چشم های تو
و چند چرای بی جواب؛
چرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا تو با يك چراي ناخواسته
تهرانِ معصوم آن سالها را
به غربتِ شيك سوئيسيام كشاندي؟
آمدي بي آنكه آمده باشي
مثل رفتنت كه نرفته بودي
آمدي و
تير خلاص را شليك كردي
و من فقط گلوله را از قلبم بيرون كشيدم
و با آخرين جرعه جانم گفتم: دوستت دارم...
و تو از سوراخ قلبم سرك كشيدي
تا چهرهات آخرين چهرهاي باشد
که از تهران در خاطرم مي ماند
آه ايرسا! اگر ميدانستي
جز قلبم
تمام تنم درد دارد
هرگز با رفتنت
سلول هاي تنم را زندانم نميكردي
مرگم را در آغوش ميكشيدي و
هم بندم ميشدي تا ابد
چرا؟ چرا؟ چرا؟
چرا مرا به بازي خداحافظي كشاندي؟
چرا مرا از تنهايي ام گرفتي؟
گناه من چيست كه تو خودت هستي؟
خودت كه مردهات را با من جمع
منهاي ايمانم
گم شدي دوباره از خودت
تو گم شدي و من
تنهايي را مثل پيراهني سياه پوشیدم
و به خودم قول دادم
ديگر نه چيزي به دوست داشتنت اضافه
و نه چيزي كم
همینطور دست نخورده بگذارم باقی بماند
تو گم شدي دوباره
و حالا كه نيستي
انگار جاي كسي را در قلبم تنگ كردهاي
كه به جاي تو عاشقم بود
به جای تو با من زندگی کرد
و به جای تو از من انتقام گرفت
لینک کوتاه : |