شعری از صباح رنجدر
ترجمه ی سامال احمدی
من از حادثەی تولد خود راضیام (١٨/١١/١٩٦٥)
شاعر: صباح رنجدر *
مترجم: سامال احمدی
ادبیات کردستان
سالها خستە و ترانەای ناتمام
دفتر شعرم را بە کناری گذاشتە از خدا میخواهم
بە من لطف کند کە در روز آمدن خود از این جهان بروم
و تابوتام بە داخل نوری پرقدرت فراز آید
افسانەای شکوفا شدە است
من در حال جمعآوری میوەها هستم
یکی از بالهای زنبور را در شهد میوەها غوطەور میسازم
دست بر سینە گذاشتە آنگاه بە سوی بالا بلندش کردم
خبر از باد جنگ در کوهستانها جستم
بوی متعفن و بدذات لولەی تفنگ شنیدم
خوشا بە حال خودم
کە راز خرگوشی نگشودەام
باعث لکەدار شدن مگسی نشدەام
یک پای من از لبەی افتادن افتادە است
انگشتر حکمت نیز در انگشت من بیدار است و میگوید
امشب سپیدە زود میآید تو از یک بار بیشتر بسوز
انگار نخستین بار است کە زندگی بر من چتر میگستراند
جهان در ابتدای راه است و سالها تازە پا گرفتەاند
من شعرزادەای بودم از سلولهای خدا رنگ در رنگ
از میان مردم گذشتم
خواستم آخرین کلمە را از آنان بگیرم و آنان هم آخرین کلمەی من را بشنوند
صورتها چروکیدە بود
و مرگ نیز بی وقفە اتفاق میافتاد
بە آسمان بارانی اندیشیدە آمدە بودم
تا گلولەی ماندە در زبانشان را خارج نمایم
و کورەی اتمی را
مانند دهانەی آتشفشانی خاموش ببندم
راهها در محاصرە مە بود
من نارنج بودم
باران از شاخەی درختام انداخت بە داخل چاه گلولەای
و مادەگاوی لندهور و منگ من را میخورد
نماز ستارەها برپاست و چشمهای مردم تاریکاند
و تاریکی جهان نیز در پیش است
من باید آرام بگیرم
ای شعر بە اندازەی زجرهای زمین و خاطرەی جا ماندە از جای پاها
من را بە خون پشت خویش بدل کردی
در گورستان سرور من را در خاک آمیز
من مقدمەی کتاب خداوندها هستم
شجرەی خانوادەی شعر
در بالای سرم شرح حال است
در شاخەی نخست
کە تختەسیاه بدیع و بیان است بنویسید آینەی بزرگ
در شاخەی دوم نیز تمثال راهبر
انگار نخستین بار است چشم بە روشنائی پرقدرت میگشایم
با دقت بە یک ستارەی نزدیک مینگرم
بیپروا از آمد و رفت سریع سوسو
آن وقت نرمی کە بە فردا ماندە است
جوشش درون کسی آن را کشت آگاه بود نمرد
اندیشیدن بە افراد شجاعی کە برای پیشبینی الهام میشوند
در اولین امید رشد میکنند
در آخرین امید نیز میمانند
اینگونە در کالبدی رنگ و رویام گشود
زمین بە نماد انگشت گرم بود
سیاه و سفید کە رنگ تمام هستند
در چاه گلولەای طناب دیدشان درهم آمیخت
و شعر آنان را بە اولین امید بدل ساخت
امید دوم نیز هنوز چهرەی خود را بە ما نشان ندادە است
سیرآب و صریح در خون من تنفسی آرام نوشیدند
و آن چیزی را کە خواهان آن هستند بدیدند
***
روشنائی جا ماندە در شکوفەی پنبە
دستنوشتەهای ناتمامی بە من داد
با حسرت نگاه کرد و گفت بفرما اینها را بە پایان برسان
از سادگی خود توانستم اینگونە زندگی کنم
باران پیش از باریدن
پاراگرافی از آن دستنوشتە را کە ویرایش کردە بودم برای ویرایش انتخاب کرد
از عزاداری نخبەها برگرد
سلول شاهکارهای خدا بە داخل سلولهای تو ریختە است
خون تو بە سوی تأکید در جریان است
و شک را شستشو میدهد
میدانم کە در چاه گلولە باید خال گونەی ابر مسافر را قلمکشی کنم
و بە کوزەای برسم کە از پیالەها شکایت میکرد
و گاو خشمگین با ضربە شاخ خود آن را بە کنار راه انداختە بود
***
تخم خوشروی لانە را بە جوجە شدن میخندانم
پرندە از معنی لخت نمیشود و پرپر میزند
خدا را شکر کە خرگوش گوشتخوار نبود
اگر انگشتام بر روی کاغذ از آب گلآلود ماهی گرفت
میگذارم کە موش دزد آن را بخورد
انتظار و بیزاری کمتری خواهم داشت
با این حال میخواهم خوابهایام را زود بە دام اندازم
نکند سر بە زیر بال شکستە فرو برند
و آنان را از دست بدهم
***
جعبە داروهایام را بر پشت اسب نگاه گلاب گذاشتم
سرود مستان از حال من پرسیدند
پا بر زمین ساییدم و در میان دو خواب گیاهخوار شدم
پرندەها نیز بە هوای من پر گرفتند
مثل من بە پارک ریختند
با سینەی آرام نفس میکشند
من از حادثەی تولد خود راضیام
***
شعرهایام دلسوز من هستند
و از این بهتر زندگی نمیخواهند
از علائم نگارشی نیز خواستەام کە دست از تعقیب جملە بردارند
اکنون وظیفەی من همین است
کە از ناامیدی نهراسم
و بدانم کە مایەی آسودگی منعقد نمیشود
***
در گرماگرم خوابی بە این راز رسیدم
کە گورستان شادمانیام در روستای من است
صورتهای از یاد رفتە و پرندەها در آن بیدار خواهند شد
درختان اکالیپتوس کاملا صدای من هستند
و همچون درخشیدن زندەاند
بیایید کلید باغ را از من بگیرید
کە در آن چراغها شکوفە میدهند
تو را فهم جهان ممکن نیست کە هنوز کودکی
تفنگ و فنر و قلم مو را میگذارم
در لحظەای استراحت
چیز سادەای اتفاق میافتد
گم میشوم
و کسی از من خبری نخواهد داشت
از زندگی محافظت خواهم کرد
و دستهایی را میپایم کە برای دست دادنی فشردمشان
از داخل گور خود را میپایم
بە کرە زمین بدل خواهم گشت و بە دور همگان میگردم
کە تاج و الماس تعجبی ابدی هستند
ماه را میبینم کە زندگی میکند
اسب وحشی نخستین نور ماه را بر پشت خویش انداختە
و بە ابتدای راه میآید
میپرسد خدا آسمان را برای پرندە یا هواپیما روشن کرد
شعر نیز نگین انگشتر را روشن میکند
و قدمهای خرس دنگومنگ را درهم میشکند
*صباح رنجدر، در تاریخ 18/ 11/ 1965 در ههولیر (اربیل) بە دنیا آمدە است. وی یکی از شاعران نوپرداز شعر کوردی است که در دههی 1980 میلادی به همراه تنی چند از دیگر شاعران کورد تحولاتی در ساختار و محتوای شعر نو کوردی ایجاد کردند و بە ''گروه پیشرو'' معروف شدند.
لینک کوتاه : |