شعری از سیده محبوبه بصری
چراغْ کور و اجاقت سیاه! بشکن و زن شو!
که درزِ پرده به جوّ اتاق نور بریزد
بریز کوه یخت را که صخرههای سفیدت
به ماه سوخته در باتلاق ، نور بریزد
و تکههای تو از دار و دیر و دور بریزد
دو چشم شیشهایات را عروسکانه ببندی
که دست خوردهای و دستْ دستْ دستْ بگردی
چهارخانه و شش دکمه ... دانه دانه ببندی!
و بغض روسریات را به زیر چانه ببندی
روبان سبز ببندی ، که گیسِ بافته ات را
کشیدهاند که زیر سرت بلند ، بخوابی!
که خواب باشی و رویای دیریافتهات را ...
بپیچ دور سرت بافهی شکافتهات را
بزن به کوری و بشکن! خدای قاب بیفتد!
و چلچراغ بریزد به تکههای سیاهت
و لخته لخته غمت توی فاضلاب بیفتد
بچرخ دور خودت ، آب از آسیاب بیفتد
و آبِ ریخته را جمع کن ، بکوب به هاوَن!
بکوب و دنگ دلنگ آااای یار یااار بخوان و
بچرخ دور خودت لای باد و بازیِ دامن!
چهارخانهی تیره! چهارخانهی روشن!
که از بلندیِ هر بام ، شانه شانه بیفتی
چهارشانه بریزی دو چشم سُرمهایات را
و بعد ، یاد اراجیف عاشقانه بیفتی!
و بغض میکنی از هر چه گفت و هر چه که گفتی
و بغض میکنی از هر چه گفت و هر چه نگفتی ...
لینک کوتاه : |