شعری از سید بهنام صلاحت پور
آخرين سايهي خودم را بر
سفرهي آخرين سفر ديدم
جوجههايم که مرغ را خوردند
مرگ را مثمر ثمر ديدم
قارچ مهمان سمي ما بود
و مگسهاي تشنه در خانه
لبهي پارچ راه ميرفتند
پشت پايم که راه ميافتاد
گامهايم درازتر ميشد
به موازات پاي من در گل
راه ويرانه بازتر ميشد
از خودم مانده از تنم رانده
راه خورشيد را بلد که شدم
سايهها اشتباه ميرفتند
پيلِ در پيله لايه در لايه
اي سرآغاز هيچ از پايه
چند تا سايهي شبيهِ به تو
به تکامل رسيده بيدايه؟
در جهاني که پوست ميانداخت
من شبيه شفيرهاي در باد
چشمهايم سياه ميرفتند
من نديدم هزارپايي را
که به فکر شکست نور افتاد
گامهاي اضافهي خو را
آنقدر رفت تا به تور افتاد
به هزاران دليل بايد ماند
به فقط يک دليل رفتم چون
کفشها بيگناه ميرفتند
مثل يک تکه ابر سردرگم
گيجِ باريدن و نباريدن
متوسل به آيهي باران
و فقط محض برنتابيدن
ترس در جان خانهاي افتاد
که براي فرارِ از باران
در پي حفر چاه ميرفتند
شعر من حيف و ميل شد اما
مرغ من قارچ بود يک پا داشت
از حرام و حلال ترسيدم
مگس توي پارچ يک پا داشت؟
سايه افتاد روي هرچه که بود
جوجهها زير قارچ خوابيدند
قارچها بيکلاه ميرفتند
لینک کوتاه : |