شعری از رضا روزبهانی
بگو شلیک کند
میگویم تا برایت از کبوتر جرعهای عطش بیاورد
از انار پوستههای شکافتهی دهانت را
میگویم از غربت غروبی برایت بنویسد
از دروغ، مدادرنگیای که ردش روی دفترت مانده
از دفترت باید چند پرندهی خوشالحان بیرون میآوردی
وقتی از صحبت، صبحی مانده بود لای هایهای فراق
میگویم از عطش برایت چند پر قناری بیرون بیاورد و
تحریر یاهاهای یونسخان دردشتی را
از دوست برایت دستی دربیاورد و از خداحافظی خدا
از امروز مگر فردایی مانده هنوز؟
--------
شلیک کن به تارک اینشب
به قعر شک
و بگو برایت قهوهای بیاورند
و زنگ بزن
بگو حالا بد است و سر کار نمیآیم
شلیک کن به خاک
بگو تسهیل کنم رقصت را
بگو قرصی بیاورند
بلکه پارهای از شما جلو بزنم
کلاه را نگاه کن و
شلیک کن به تابوت
و بگو از خواب سوررئالیستی دالی
دستهایم را بگذارد بیرونِ جنازه
بگو شلیک کند به عموم و
شلیک کند به قبر و
شلیک کند به کفر و
بگو از شلیک گلولهای بیرون بیاورد با نعش
بگو بایستم جلوی رقص و
با تانک از روی تانگوی دستپاچگی بیرون بپرم یهویی
بپرم
روی
روی
شلیک
بگو صاف و پوستکنده شلیک کند روی دیشبم که با تو میخواستهام تسهیل کنم اموراتِ گروهِ نقارهزنانِ مرده را
بگو شلیک کند روی شقیقه و بیفتد همین وسط حال
بگو شلاق بگیرد دست شلیک و بشلیکد شق و رق میان سماع
لولیای باشد که خلسیدنش گرفته با انفجار
بگو بگو صاف و پوستکنده شلیک کند روی اول
شلیک کند به تاریک اینشب
از گلوله بگو گلویی جا مانده اما هنوز
لینک کوتاه : |