شعری از بهزاد خواجات

قدم زدن
کنار آن نیمکتی که تو مینشستی
چیزی را عوض نمیکند،
نگاه کردن به پیرمردی
که دارد سوندش را پنهان میکند
کنار عکسی قدیمی در جیب.
روز آخر من هزارساله بودم
و تو تازه یاد میگرفتی
که چهگونه به دریاچهها سنگ بزنی
که عشقبازی ماهیان به هم نخورد.
چیزی عوض نمیکند این حبابها را
که از لمسِ تو به هوا میروند از من
و با صدایی مهیب میترکند.
بگو که نیستی، خودت بگو
تا شب را به چشمان تو دور بزنم
و مثل هر روز، اینجا...
با کفشهای جلبک گرفته
که وارونه راه میروند
و از آنها عکسی نمیتوان گرفت
فوقش بتوان نقاشیشان کرد.
لینک کوتاه : |