شعری از بهاره رضایی
«بهارِ مُحتضَر»
برف میبارید امروز
و روی نقاطِ حساسِ زمین
دست میکِشید!
مثل من
که دست روی دست
گذاشته بودم
تا یک بلندپروازی کودکانه را
به سخره بگیرم!
دست روی دست
بسیار بود
که نمیگذاشت
در رؤیاهام
پا بگیرم!
برف که میبارید امروز
جایی برای دوربین
تعبیه کرده بودم
که درختان را
در انزوای گروهیشان ثبت میکرد
که به تقدیر جمعی
تن داده بودند!
برف که میبارید امروز
کمین کرده بودم
که صدای باد را
در میان شاخهها
به استعاره بگیرم!
گوش بخوابانم
روی سطح زمین
که میدان مکاشفهام را
وسیعتر کرده بود
برف میبارید امروز
و روی نقاطِ حساسِ زمین
دست میگذاشت؛
دَبه کرده بود!
بند نمیآمد!
بهارِ مُحتضر
اما در راه
مانده بود.
مانده بودم، چه کنم؟!
درِ دهانِ باد را ببندم؟!
بستم!
چِفت زدم!
و بهارِ مُحتضر
در راه
درِ باغِ سبز نشان میداد!
با خودم میگفتم؛
کمکم
کم میشوم
از این سالِ رفته
و چَنبره میزنم
بر بهارِ در راه
راه - راه
و مُضطرب!
و کمین میکنم
که کمیتِ کِش آمدهای
در راه است!
و خیز برمیدارم
در انزوای خودم!
لینک کوتاه : |