شعرهایی از نیکلا مادزیرف
ترجمه ی آزیتا قهرمان


شعرهایی از نیکلا مادزیرف
ترجمه ی آزیتا قهرمان

نیکلا مادزیرف  (Nikola Madzirov)شاعر نویسنده و مترجم  مقدونی متولد 1973 است . او دوران کودکی خود را در بحبوحه جنگ های بالکان و بعد در جوانی در مهاجرت گذراند . او یکی از چند چهره برتر شعر امروز مقدونیه است که بعضی از برترین جوایز بین المللی شعر به کتاب  هایش تعلق گرفته است . او به عنوان مدرس شعر در دانشگاه های آمریکا و انگلیس در سال های اخیر به تدریس و نگارش مشغول بوده است .
این اشعار از کتاب او به نام ( بازمانده از دوران دیگر) از زبان انگلیسی  وبا اجازه مولف ترجمه شده اند .

جدایی


از خود جدا شدم،ازحقیقت پیدایش رودخانه ها
 درختان و شهر ها
نام من خیابانی خواهد شد برای خدانگهدار
و قلبم زیر اشعه ایکس دیده می شود
از خود جدا شدم ؛ از تو حتا
 ای مادر همه آسمان ها و خانه های آسوده
خون من اکنون مهاجری
  با ارواح بی شمار و زخم های بازاست
خدای من در فسفر کبریت زندگی می کند
درخاکستری که طرح جنگل های سوخته را نگاه می دارد  
من به نقشه جهان نیازی ندارم ، وقتی به خواب  می روم
ساقه گندمی روی امیدم سایه می اندازد
و ارزش کلمه هایم
مانند ساعت خانواده ای قدیمی از کار افتاده است
از خود جدا شدم ،‌ زیر پوست تو آمدم
نامت بوی نسیم و عسل دارد  
معنا می بخشد به بی قراری و آرامم می کند
تا درهایی دیگر بگشایم در شهر هایی که  خواب می بینم
اما آنجا نبوده ام هرگز
از خود جدا شدم ، از آب و هوا و  آتش
از خاکی که مرا ساخت
و خانه من بود .


رویایی دیدم


من رویایی دیدم که هیچ انسانی به یاد نداشت
مردمانی دیدم در گورهای اشتباه شیون می کردند
کسانی دیدم تنگ آغوش یکدیگر در سقوط هواپیما
خیابان هایی با شریان های ازهم گسسته
من آتشفشان های خفته را دیدم طولانی تر از
رگ و ریشه  نسب نامه های  اجدادی
و کودکی دیدم که از باران  ترسی نداشت
تنها من بودم ؛ که هیچکس  او را نمی دید
تنها من بودم ؛ که هیچکس او را نمی دید



 روزی یکدیگر را خواهیم دید

روزی ما یکدیگر را خواهیم دید
مثل قایقی کاغذی
 و هندوانه ای که در جوی آب  خنک می شود
اضطراب جهان  همراه ماست
خورشید در اعماق ما تاریک می شود  
ما در جشن فانوس ها به یکدیگر خواهیم رسید

روزی باد
جهت ها را عوض نخواهد کرد
درخت غان برگ هایش را
 بر درگاه خانه روی کفش های ما می ریزد
گرگ ها
در پی ما بی گناهان  می گردند
   پروانه ها
 غبارشان برگونه ها ی ما می ریزد

زنی کهنسال در اتاق نشیمن خانه
هر صبح قصه  ما را می گوید
همه آنچه اکنون می گویم ؛ گفته خواهد شد
در انتظارباد ؛ ما دو پرچم روی خط مرزی هستیم

روزی همه  سایه ها از کنار ما عبور می کنند.



شهر هایی که از آن ما نیست

در شهرهای بیگانه
اندیشه های ما آهسته رنگ می بازند
مانند گور از یاد رفته بازیگران سیرک
سگ ها پشت زباله دان  هوهو  می کنند
و دانه های برف روی آنها می بارد

در شهرهای بیگانه
غیرقابل روئت  ما هستیم
فرشته بلوردر حفاظ  شیشه ای محبوس
 تنها زمین لرزه ای مجدد
دوباره می آراید آنچه سراسر ویران است .

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :