شعرهایی از مسعود احمدی
آنطرف نیمهشب
اشغال کردهاند
حتا
شهرکهای دورافتاده را
نعشها و نعشکشها بیلبوردها و بنرها
و ذهنها را تسخیر
تصویر خودروها
گوشیهای همراه و تبلتها
خوردنیها پوشاک و لوازم خانگی و دیگر خردهریزها
چه زیبا و دلپذیرند
آزادراهها
بزرگراهها میدانها و خیابانها
بهوقت خواب اینهمه جسد
آنطرف نیمهشب لابهلای پردههای باران
با آنی
که کنار تو پشت فرمان نشسته است یا زانو به زانوت بر صندلی عقب
و تو میدانی
در حوالی سحر
با او به رختخواب میروی
و بعد
به پیادهروی یا به خوابی خوش
چه اتفاقی باید بیفتد که بیفتد...
چه باید اتفاق بیفتد
که این زبان از سکه بیفتد این جهان مذکر از اعتبار
تا جان
جای بدن را بگیرد بگیرد تن را در آغوش
و تمیز باشد
تیز نگاه آدمها
تا در این عاشقانهها این دلنوشتهها
بگذرد
از پوست زیتونی
تن پُر قهوهیی مردمکها لغزیدنت به بیرون از زیرپوشها
که به ته نگاهت برسد
به عمق زیبایی به ژرفای جان
و مرا ببیند
که در کنار تو چه قد کشیدهام چه تابلوهایی از امروز و فردا
چه اتفاقی باید بیفتد
که نگاه پدران ساقط شود
رنگ و لعاب بیمقدار خط و خال بیاعتبار
و خواننده
در این سطرها خود را بخواند بخواند نانوشتههای این متن را
در شیشه ویترینها و پنجرهها حتا
جز تن
ابداً از «من» خبری نیست
تا گذشته را
بازخوانی کند خود را بازآفرینی
سرگیجه گرفتهایم اشیاء را به همهچیز
و ناچیز
حتا لبخند زنی باردار را
که هرازگاه
انحنای شکم را نوازش میکند نک یکی از پستانها را لمس
بیتفاوت
از کنار فصلها میگذریم
از پهلوی شکل و رنگ عطر و صدایهای همراه و هماهنگ
و از جنب آنانی
که در انزوا پیر میشوند خسته و زمینگیر
نه
ابداً از عشق خبری نیست
از آرمان از آرزو و رؤیا
و از شکل ما
حتا طرحی گنگ
در آیینهها در شیشه ویترینها و پنجرهها
لینک کوتاه : |