شعرهایی از علی باباچاهی
به تفرج
درکورههای آدمپزی صیقل داد بازوهایش را
جریان یافت در رگ به رگهای خودش
و به دریا پیوست
در ایستگاهی که از قطار پیاده نمیشود هرگز!
عدهای به کندن پوست اعدامیها
مفتخر شدند
و تشویقیهای ابدی به خوردن گوشت زندانیهای
هنوز دفن نشده!
به تفرج و تفریح
پا به پا
بردند
من و ما را
ظرفیتی دارد این قفسی که
قفسهایی که
و در آینه فربهتر و بهتر و
فرداییتر از امروز بودیم
نه به شوخی
نه به شوخی شوخی!
چراها
عزراییل بودم و دور میشدند از دور و برم
شاعرکانی فربه و
بعضاً کفن- ابرو!
و گرفتار به نفرین درختهایی که چرا ما
از بالقوه تا
و چرا؟
و نوشتن از محاکمههای کافکایی
آغاز میشود
و رسید به تو و بعداً--!
در این میان و میانها من
"عشق پیری گر بجنبد" را
گذاشته بودم پیش رو
ورق به ورق!
چه عرقها که ریختم و او خورد!
از راه رفتن تن تو و در برف
چیزی نوشتم و در برف
با تداعی خونهای ریخته - پنهان شده
در--
ای حافظه
ای حافظهها!
لینک کوتاه : |