شرح ِ آواز ِ ايـــرج / مرتضا پورحاجي

مرتضا پورحاجي
شرح ِ آواز ِ ايـــرج
يادداشت:
به شرحي که ميآيد، ديداري با ايرج زند داشتم، با راحيل بشکان. نوار ضبط صداهاي اين ديدار، اگر گم نکرده باشد، بايد در بايگاني بشکان باشد. که در دسترس من نيست. آنچه نوشتهام از حافظه نوشتهام. از حافظهاي امانتدار.
1. کمتر از ميان آدمهايي که من ديدم؛ ديدهام محضري داشته باشند. شايد فقط چهار نفر از آدمهايي که با آنها ديداري داشتهام حضور خود را بر محضر خصوصيي خود تعريف کردند. (ديگران خير.) اين چهار نفر هم نه باهم خيلي همخانند، نه در رتبهاي مساوي در حوزههاي دانش خود. محضر داشتن هم به مهيا کردن و طمطراق و شعبده بازي نيست. بيشتر به پيشرويي صادقانه و تکاملي شخصي در گفتمان بسته است.
من در خاطر فقط چهار نفر دارم: يکيش کيوان قدرخواه. يک بار من بيشتر نديدماش. باقي نماند. اگر ميماند ميخواستم تا يک بار ديگر ببينم. در اگر اشتباه نکنم جلفاي اصفهان./ از آنها ديگريش: آيت الله سيد جلالالدين آشتياني. در همان محضر دو ساعتي، آموزگاري شد(ميشد) خاموش در آموزشي از شرح ميرداماد و من تا حالا ديگر به سراغ انديشههاي ميرداماد نرفتم. با همان عربيي فارسي شدهاي که در دستنوشتههاش ديده شده؛ با همان فارسيي عرب بنياد سخن ميگفت./ و سوم علي مسعود هزارجريبي در حافظهي گشودهاي از شعر معاصر، درمحضري که از ديگران ميگشود./ ازآنها آخريش: ايرج کريم خان زند.
2.ديدن، خيلي بارها اتفاق افتاده، ديدار برايم خيلي کم. گلشيري را يکبار ديده بودم. در ديدناش محضري نديدم و انتظارمَم چيزي ديگر بود. حضورش بيشتر به منازل پر اتاق خيابان ناصر خسرو ميماند بهواسطهي ازدحامي که در چهرهي او بود. اسماعيل نوريعلا را هيچگاه نديدم اما ميدانم در ديدن او به جستار محضرگشتن بلاموضوع است. براي آدميت نديده محضري ميدانم. اصلن در وسوسهي ديدنم در ديدار با آدميت بيشتر وسوسهي ديدن محضر اوست تا رصد کردن سيما و يا آموختهاي در صداي فريدون آدميت. ديگران نداشتند. خيليها اين محضر که ميگويم؛ نداشتند.
3.براي برخي ديدارها آمده بود تهران و ديدن ِ آثار بيينال ِ نميدانم اول و يا دوم. اصلن نميانم بيينال هنوز ادامه دارد يا نه؟ در اين بين با واسطه دوستي مشترک در کافهي آکسون قراري ترتيب شد. نميدانم چند روز بود که تهران بود. اما تمام سي وهشت روز بعد را مهمان من بود: راحيل بشکان: نقاشي جوان : از پاکستان و اصالتن يمن و ريشهاي از مادربزرگ مادريش در ايران. که فارسيي معوجش از همين ريشه آب ميخورد. مشکل بود ديدن ِ تقريبن تمام گالريها و اين همه قدم زدن درخيابانهاي تهران. او انگار توانا بود که اين خيابانها را پياده ميپيمود و مهمتر اينکه هنگامي که از افراط قدمزني به خانه ميآمديم بر تنها بوم سفيدي که در خانه داشتم؛ در آموزهاي کارگاهي و در کارگاهي باهم، ول نميکرد اگر طرحي مشترک از حس آن خيابان نميزديم. و باز در مسالهي خيابان بعدي طرحي ديگر بر همان بومِ باز سفيد شدهي آماده مانده براي فرود آمدن حسي که داشت – و گهگاه در شکلي مشترک با من- . بوم چنان هر بار سفيد ميشد که ديگر بوم نقاشي نبود. بوم، بوم نقاشي ديگر نبود. بوم سفيدگري بود و رنگرزي و خمرههاي چندبارهي تمرين سفيد کردن. نزديکتر بود اين کارگاهي که او تعريف کرده بود به کارگاهي که در همان مقطع، چند وقتي هم بعد از آن، من تعريف کرده بودم: کارگاه رنگ: و در آن چند نفري بايد گرد يک بوم مينشستند و هر کس جملهاي ميگفت و نفر ديگري يک – دو حرکتي بر بوم پياده ميکرد. هدف تبديل افقهاي کلاميي معنا به افقهاي رسانشيي رنگ و هندسه بود. و قصد اين بود تا اگر در گفتار روايتي شکل ميگيرد، در بوم نيز روايتي موازي شکل بگيرد، بدون آنکه کسي و يا جمعي دست به بازآوريي هندسههاي شناخته شده در واقعيت بزند.- و مثلن يک ليوان را بر بوم رسم کند-. و يا نمادي شمايلي را براي فعلي در بوم ترويج دهد. اشتباهي داشت آن کارگاه. و تعطيل گذاشتن هم از سر همين اشتباه بود: چه کسي ميتوانست مصدق اين امر باشد که روايتها در تناظري موازي باهم پيش ميروند؟ هيچ کس. هيچ کس نميتوانست چنين ادعايي داشته باشد. ونگهي؛ نميشود طرح يک کارگاه را بر مدارا گذاشت. که فيالمثل بر پايهي برخي تساهلها قضاوت فلان دانا را بپذيرد. مشکل در يافتن داور دانا نبود. مشکل در بهپيش کشيدن مسابقهاي قاعدهدار بود و تلاشي به زور به قصد توليد فرهنگ رسانشيي مشترک براي رنگ و طرح. از مقصود که بگذريم، نتيجه هم چيزي جالب توليد نکرد. برخي اوقات درهمين ايران ميبينيم که کارگاههايي صرف نظر از طرحهايي که برايشان هست، حتا اگر به آن اهداف نرسند، نتايج جالب توجهي توليد ميکنند. بهعنوان مثال در همان مقطع که با راحيل بشکان بودم به نمايشگاهي از آثار شاگردان يعقوب امامه پيچ رفتم. درست يادم نيست که اين نقاش خودش هم کاري آنجا گذاشته بود يا نه ؛ اما ديدم شاگردهاي امامه پيچ، بُعدِ بوم را خوب ميفهمند و دانشي پيشرفتهتر از رابطهي ميان خط و ُبعد، و يا کاربرد هندسيي خط به منظور ُبعد دارند. و بعيد ميدانم استادشان هم کارگاهي مستقل در اين منظر گشوده باشد برايشان. احتمالن کارگاهي که بتواند خيلي چيزها را در همين يکي – دو ترم به آنها بگويد ازسطح و خط و رنگ و حتا قلم به دست گرفتن و تا نهايتن خيلي پيش برود تاريخ نقاشي. و براي اين آخري خب! تازه اگر استاد در مزيت گفتن باشد. اما نتيجه چنان بود که گفتم: شاگردها خوب شده بودند در امر بُعد. و احساس ميکنم کارگاهي که من چيده بودم حتا چنان نتايج يکراست هدف گرفته نشدهاي را هم نداشت و بهاين ترتيب آن کارگاه را و ساختناش را رها کردم.
4. تا پيش از آن ايرج زند را يک بار هم نديده بودم و فکر ميکردم او در فرانسه اقامت دارد. بشکان خبر داد که از طريق دوستي در فرانسه مقدمات ديدن را فراهم کرده، تماس گرفته بعدن، قرار گذاشته در خانهي هنرمندان. در روز وعده به خانهي هنرمندان رفتيم. دوتايي. در يکي از اتاقهاي راهروي غربي قرار داشتيم. در اتاق باز بود. من چهره را يکي – دو بار ديده بودم در عکسهايي. او هم همينطور. در اتاق باز بود. ما او را شناختيم. با کفش پشت چرميي قهوهايي سوخته و شلواري کتان. به قهوه مهمان شديم. به ديدن کتابي که از آثار يکي از دوستان( يکي از هم کلاسيها؟) در فرانسه درآمده بود. قهوه و کتاب و مقدمات نيم ساعت طول داشت. بشکان عکسهايي از کارهاي خود به او نشان داد. از او خاست تا روي آنها صحبت کند. صحبت کرد و مهمتر اينکه از همين صحبتها وارد بحث شديم. جذاب برايم بحثها بودند و جذاب برايم روحيهي جستجوگر او. پرطاقت حرفها را ميشنيد. ما هم پرطاقت بوديم وقتي او صحبت ميکرد. پيرامون جنس اجزاي کولاژ صحبت کرديم ( بشکان زياد کولاژ کار کرده بود). و پيرامون قاب و رنگ و بَعد هم بصريت و شناخت بصري.
5.ميگفت در کولاژ ميبايست اجزاي کولاژ از جايگاه شناختهشدهشان به بيرون آورده شوند. تا در اين جاي جديد حافظهي موقعيت پيشينيي خود را دوباره توليد کنند. ميگفت اجزا تماميت ندارند و نبايد داشته باشند . اجزا جزوي از تماميت شکل پيشين خود بودهاند و حالا که در کولاژ انتخاب شدند جزوي از تماميت کولاژ ِ فعلي. و به اين ترتيب به نظرم رسيد ميخواهد بواسطهي کولاژ بيشتر شکل استقرار چيزها در جهان را هدف کند براي تنقيد. کولاژ بشود جايي که در آن ميتوان يکبار ديگر ترتّبي به جهان داد در شمايلي تازه. اجزا که هر يک جزويت خود را در امر همبافتهي قبليي خود، براي خود نگه داشتهاند، در اين جاي تازه فقدان آن چينش سابق را هم به رخ ميکشند. بشکان تا جايي که ياد دارم سکوت داشت. من اما با اين سطح اهميتدهي به کارکرد اجزا در کولاژ خيلي موافق نبودم. گفتم اگر کولاژ آمده تا روابط جهان را در هم بريزد که پيش از کولاژ دو قرني بود تا ما اين را فهميده بوديم. به کولاژ نيازي جدي نداشتيم. وانگهي تا تاريخ کولاژ چه آثاري در خود داشته باشد، ما ناچار به همراهي با آن تاريخ هم هستيم در حد و حدودي، وقتي که کار کولاژ را در تاريخش نگاه ميکنيم. گفتم من بسياري از کارهاي دالي را با اين تفسير کولاژ ميدانم. گفت کولاژند. و من مثال آوردم از آن اثر از دالي که ليوانهايي را در درونشان سيگار روي کتي کشيده بود. من نامش را نميدانستم و بشکان چرا: « smoking afrodis?ac». گفت و زند به ياد آورد. و در خاطر دارم گفت اين کار کاري ضعيف است از اين منظر. ليوان نه وضعيت گذشتهي خود را برهم ريخته و نه در وضعيت تازه موقعيتي تازه اراده کرده. اينها آمدهاند تا ازفقدان تجربهي ما از کنار هم نشستن کت و ليوان سود بگيرند. پرسيدم ليوان خودش تماميت دارد؟ فکر کرد و ما به سئوال تازه ميلغزيديم: تماميت اشيا وقتي در دنياي بومها حاضر ميشوند چيست؟ او فکر ميکرد. گفت: قانونن بايد تماميتي که از آن صحبت ميکني را داشته باشد. گفتم من شق ديگري را اعتقاد دارم. همچنان هر سه گمان ميکرديم هنوز موضوع بحث ما کولاژ است. گفتم تصور ميکنم ليوان به اين دليل در ذهن شما تماميت دارد که در دنياي کارکردهاي خودش و هنگامي که ما در موقعيتهاي مختلف خود در زيست جهان پيراموني با آن برخورد ميکنيم؛ با عليت ليوان، با تواناييهاي ليوان برخورد ميکنيم. در بصريت، در بوم، ما با فيگور ليوان با لحظهي شمايل ليوان کار داريم و اگر بپذيريم تا که بايد شناخت عليگراي خود را هنگامي که به بوم ميرسيم فراموش کنيم ديگر ليوان به صرف ليوان بودن تماميتي ندارد. در کنشهايش و در مرابتههاي بصرياش تماميت ميگيرد. بشکان در ميان آمد: «Deformed world». و من اصلن مرادم اين نبود. گفت ميتوانم حدس بزنم نظر شما چيست. اما يک چيز را نبايد فراموش کرد و آن اينکه وقتي شمايلي را در بوم ميبيني که دالي کلامي برايش در زباني خاص موجود است – و در اينجا ليوان - ديگر نميتوان از آن تماميتي که دال در ذهن ما ميبخشد فراري( ياي نکره بخانيد) کرد. و اينبار من بودم که در فکر. بشکان سيگار روشن کرد. از کارها که هنوز روي ميز ورقي زد. و با هم کاري تازه را نگاه ميکردند. من فکر ميکردم: زبان طبيعي ميتواند آيا خود را به حوزهي بصري بکشاند؟ حالا گيرم که بکشاند، ماهيت شناخت را هم معوض ميکند؟ ما آيا براي فرار کردن از اين شناخت با واسطهي زبان طبيعي بايد اشکال ِ صاحب ِ نام را از دنياي بومها جارو کنيم؟ بيرون کنيم. فکر ميکردم رنگها هم نامهايي دارند. آنها چه؟ و اين آخري را گفتم. گفتم رنگها نامهايي دارند و ما ميناميمشان. ما ميگوييم قرمز- فيالمثل-. رنگها در بومها تماميتي اگر ميگيرند از سر همين نامها ميگيرند؟ من فکر ميکنم رنگها تماميتي ندارد چرا که فيگوري ندارند در بسياري اوقات. تا يادم هست تاييد کرد. گفت به همين خاطر کولاژهايي که در آنها سهم اشکال بياهميت ِ هندسيي رنگها بيشتر است کولاژهايي موفقاند. موفقترند. من حرفهايي داشتم اما رويم نميشد به او بگويم. بعدها با بشکان اما در ميان آوردم. گفتم کولاژهاي با بسامد بالاي رنگها و طرحهاي کلاسه نيافته در اجزاي خود اگر چه تماميتي ندارند ، اما در کليي( صفت ِ به عوض اسم بخانيد) پيشينيي خود هم نه تماميتي داشتند و نه جزويت خود را منتقل ميتوانند بکنند در اين يکي کار تازه. ما وقتي با رنگي در کولاژي برخورد ميکنيم به موقعيت گذشتهي آن رنگ خيلي فکر نميکنيم. بهناچار رنگها در اين طرحهاي درون کولاژ حافظهاي ازموقعيت گذشتهاي که اکنون ديگر در آن مستقر نيستند را نميتوانند احضار کنند. بشکان تاييد ميکرد اما من اشتباه کردم که در همان هنگام اين حرفها را به ايرج زند نزدم. بايد ميگفتم تا ببينم چه ميگويد. بيحرف نبودم اما. ميگفتم عرفن جنس اجزا در کولاژ را متفاوت ميدانند و ما در اين صحبتها اينرا کمتر در نظر گرفتهايم. پاسخ خوبي داد. ميگفت ما هم مرادمان چيزي عموميتر بوده و آن آثاري که در آنها ميتوان به کل نظر داد تا آنها از اجزايي چيده شده بهنحوي شکل گرفتهاند که خالق کار در اين چيدن بيش از هر مولفهي ديگري ديده ميشود تا مولفههايي ديگر. ميگفت کولاژ که در اينجا از آن صحبت ميکنيم مرادمان در شکلي عمومي همين است. نگاه که کردم ديدم مراد من هم همين شکلدادن بوده و حضور چيزهايي که ميشود گفت اجزايي از بيرون و انتخاب شدهاند. چاي مينوشيد زند. بشکان سيگار ميکشيد. حرف از چيزهايي دور از اين گزارش ميشد: از فضاي پلاستيک آرت در پاکستان و دورهاي( دکترا ) که بشکان بايد در يونان طي ميکرد و ساير چيزهايي از همين چيزها.
6.صحبت از قابها به ميان آمد. از کمکي که در زيباييشناسيي بومها ميکنند. ميگفت درک درست از قاب پيشرفت مهميست در مسالهي نقاشي. اعتقاد عميق من بود. از همين سَر بود که باب بازتر شد و صحبتها در همين ادامه گرفت. گفتم قابها آيا محدوديتاند؟ گفت به نقاش بسته است. گفت تا نقاش با آن چگونه برخورد کند. گفتم در نقاشيهاي قهوهخانهاي يا در پردههاي فارسي کمتر به قاب تن دادند. گفت خيلي اوقات البته عملن خود را مقيد به اين حرفها نميکردند. تا جايي که پرده اجازه ميداد آنها هم پيش ميرفتند. گفتم خيلي جاها هم روايت برايشان قابي نامريي ميسازد. آنها که به خصوص پردهاند و مقصودشان حکايت است. در حکايتها گاهي ناچارند بخشي از حکايت را مستقل از بخش ديگر آن بکشند. به اين ترتيب تلاش ميشود عناصر يک بخش خاص در ارتباط با هم و دور از بخش مجاور کشيده شوند. فيالمثل حکايت جنگ شاه و لشگرش جداي از مجلس عفو شاهانهي اسرا کشيده ميشود و به اين ترتيب اگر چه قابها عناصر اثر را قطع نميکنند يا بهتر است گفته شود قابها در فضاي نامحدود اطراف کار قرار ميگيرند اما به هر حال ميشود گفت از قابمندي استفاده کردهاند. گفت اما کار قاب جدا کردن نيست. (و البته دقيق خاطرم نيست اين را گفت يا گفت هر جدا کردني، قاب نيست.) بعد گفت قابهايي از اين گونه بيشتر کمک بهورق زدن ميکردند تا چيزي ديگر. بعد گفت قابها تو را محدود ِ بهفضاي درون خود نميکنند، بلکه قابي فعال تمام تلاشش در آزادياي نهان است که به توي مخاطب ميدهد براي امتداد بخشيدن به بوم در سمتهايي به بيرون قاب. بشکان گفت قابها احضارکنندهي نقاشاند. ابرو بالا انداخت زند. جواب داد اين تعريف از قاب ديگر امروز بيشتر به عکاسي مربوط است تا نقاشي. در نقاشي ما انتخاب را بهحوزههاي ديگري منتقل کردهايم. آن کولاژها که از آنها صحبت شد بيشتر مويد انتخاب بودند تا قاب براي نقاش. پرسيدم قابها دنياي اثر را محدود به درون اثر نميکنند؟ گفت: دنياي اثر را تاريخ اثر ميسازد. مهمترين جملهي او بود در آن شب. گفت: اشتباه شما در اين است که همواره قاب را در حالتي رسمي و نشسته برديوار تصور ميکنيد. بر ديوار که تصورشان ميکنيد، در بيرون قاب هم هندسهاي مسطح ميبينيد شبيه به هندسهي بومها. بايد وقتي سر قاب صحبت ميکنيد، بوم را منتزع کنيد از هندسههاي اطرافش.
7.از هشت گذشته بود ساعت و خانهي هنرمندان موضع تعطيل داشت. ما بحث را رها نکرده بوديم، و مودتي که درگرفته بود. تصميم از روي ناچار به برخاستن شد و پيشنهاد او شعفي آورد: گفت قدم ميزنيم. صحن خانهي هنرمندان وفور تقسيم علاقه بود ميان کساني که چه ميدانستند ما از چي صحبت کرديم. چه ميدانستند بصريت چيست. گفتم بصريت در بوم شناخت خاص خود را ميخواهد، موافقيد؟ گفت به طور عمومي شناخت بصري در دنيا نوعي شناخت خاص خود است. يکه خوردم بيشتر تا مخالف باشم. مخالف بودم بيشتر اما يکه خوردنم بود در من. پرسيدم شناخت بصري در برابر چي؟ گفت شناخت روايي. گفتم گمان نميکردم آموزههاي «مانه» در شما اينقدر حاضر باشد. گفت «مانه» نه بيشتر پيسارو . بر سر مانه يا پيسارو بحثي مهم نبود. بحث بر اين بود که ما با کشف دقيقتر شناخت بصري خود در دنيا، بصرييت را در بوم دنبالهرو خود ميکنيم يا نه؟ کاري که مانه کرد يا پيسارو کرد بعد. يعني ميگفتند ما در وضع عمومي، دنيا را با اين دقت ِ اجزا نظاره نميکنيم. يا فرصت آنرا نداريم که نَما را متوقف کنيم و در اجزا يکي به يکي سرخوشي کنيم. دور ميدانستم يک همچون نظري داشته باشد. اصلن به نظرم بيربط ميآمد. يا با ربط به دانشي قديمي. صد و سي سالي بود که چنين چيزي طرد بود. ديگر آثار شيوهي بصريت خود را داشتند و ما مطلقن زيستن بصري خود را منفک کرده بوديم از بصريت بومها. نميتوانستم بپذيرم براي ديدن «کوتوله ي کوچک» ِ کله بايد بگرديم يک بخش از بصريت کشف نشدهي خود را پيدا کنيم تا کوتوله را بتوانيم ببينيم. چرا بايد بصريت در بومها را محدود به شناختن ممکني از ممکنات بصري خود کنيم. ميگفتم در چشمهاي او ماتيس ديده نخواهد شد. و کاندينسکي، نه، ديده نميشود. ميگفتم لابد اشر را هم نقاش نميداند. چرا بايد بداند. اشر نقاش نيست. اشر نمايندهي قسمت ناموجود فهم ماست از نظارهگي. فکر ميکردم: ما اگر از ترسيم جهان در بوم فارغ شويم و بعد از ترسيم شکل نظارهگي خود در جهان؛ با کدام تجربهي بصري بوم را در مييابيم؟ / کله را با کدام تجربهمان ميبينيم؟
نشان دادن چيزهايي که نميدانيم داريم، مهم نيست. ندانستن آن چيزهاست و کودني. مهم شقوقي از نظاره است که ما نداريم. نقاش بايد اين کار را بکند نه آن کار را. به نقاش دخلي ندارد تا ما چيچي داريم و چيچيش را نميدانيم که داريم. اشر نقاش نبود. کارش اين بود بگويد ما چه صورتي از نظارهگي را نداريم مطلقن. «مرغابي – ماهي» اصلن نقاشي نيست. فقط نشان ميتواند دهد چگونه در جهان از نظارهي ترکيبي که ديگر هيچ يک از اجزا نيست و اجزا را هم تا منتهاي خود همينطور مستقل دارد محروميم. از فرايند استقرا در بصريت با کارهاش نمايشي گذاشته. فدا کردن آناتوميي حيوان بيشتر به قصد ساختن ترکيبي بود که از روشهاي نظارهگي ما بر نميآيد.
8. چراغ کور بود زير پل کريم خان. و زبان آنها اشتراکاتي سرخوش گرفته بود. بگذار بخندند. در ازدحام خيابان مدارا کردنيست. من مشکوک نبودم، موقن بودم: بصريت در بومها شکل خاصي از بصريتي انساني نيست. با او موافق نبودم در همراه هم تا عباس آباد.
لینک کوتاه : |