شرح ِ آواز ِ ايـــرج / مرتضا پورحاجي


شرح ِ آواز ِ ايـــرج / مرتضا پورحاجي

مرتضا پورحاجي

شرح ِ آواز ِ ايـــرج

 

يادداشت:

به شرحي که مي‏آيد، ديداري با ايرج زند داشتم، با راحيل بشکان. نوار ضبط صداهاي اين ديدار، اگر گم نکرده باشد، بايد در بايگاني بشکان باشد. که در دسترس من نيست. آن‏چه نوشته‏ام از حافظه نوشته‏ام. از حافظه‏اي امانت‏دار.

 

 1. کمتر از ميان آدم‏هايي که من ديدم؛ ديده‏ام محضري داشته باشند. شايد فقط چهار نفر از آدم‏هايي که با آنها ديداري داشته‏ام حضور خود را بر محضر خصوصي‏ي خود تعريف کردند. (ديگران خير.) اين چهار نفر هم نه باهم خيلي همخانند، نه در رتبه‏اي مساوي در حوزه‏هاي دانش خود.  محضر داشتن هم به مهيا کردن و طمطراق و شعبده بازي نيست. بيشتر به پيشروي‏ي صادقانه و تکاملي شخصي در گفتمان بسته است.

 

من در خاطر فقط چهار نفر دارم: يکيش کيوان قدرخواه. يک بار من بيشتر نديدم‏اش. باقي نماند. اگر مي‏ماند مي‏خواستم تا يک بار ديگر ببينم. در اگر اشتباه نکنم  جلفاي اصفهان./ از آنها ديگريش: آيت‏ الله سيد جلال‌الدين آشتياني. در همان محضر دو ساعتي، آموزگاري شد(مي‏شد) خاموش در آموزشي از شرح ميرداماد و من تا حالا ديگر به سراغ انديشه‏هاي ميرداماد نرفتم. با همان عربي‏ي فارسي شده‏اي که در دست‏نوشته‏هاش ديده شده؛ با همان فارسي‏ي عرب بنياد سخن مي‌گفت./ و سوم علي مسعود هزارجريبي در حافظه‏ي گشوده‏اي از شعر معاصر، درمحضري که از ديگران مي‌گشود./ ازآنها آخريش: ايرج کريم خان زند. 

 

2.ديدن، خيلي بارها اتفاق افتاده، ديدار برايم خيلي کم. گلشيري را يک‏بار ديده بودم. در ديدن‏اش محضري نديدم و انتظارمَم چيزي ديگر بود. حضورش بيشتر به منازل پر اتاق خيابان ناصر خسرو مي‏ماند به‏واسطه‏ي ازدحامي که در چهره‏ي او بود. اسماعيل نوري‏علا را هيچ‏گاه نديدم اما مي‏دانم در ديدن او به جستار محضر‌گشتن بلاموضوع است. براي آدميت نديده محضري مي‏دانم. اصلن در وسوسه‏ي ديدنم در ديدار با آدميت بيشتر وسوسه‏ي ديدن محضر اوست تا  رصد کردن سيما و يا آموخته‏اي در صداي فريدون آدميت. ديگران نداشتند. خيلي‏ها اين محضر که مي‌گويم؛  نداشتند.       

 

3.براي برخي ديدارها آمده بود تهران و ديدن ِ آثار بي‌ينال ِ نمي‏دانم اول و يا دوم. اصلن نمي‏انم بي‏ينال هنوز ادامه دارد يا نه؟ در اين بين با واسطه‏ دوستي مشترک در کافه‏ي آکسون قراري ترتيب شد. نمي‏دانم چند روز بود که تهران بود. اما تمام سي وهشت روز بعد را مهمان من بود: راحيل بشکان: نقاشي جوان : از پاکستان و اصالتن يمن و ريشه‏اي از مادربزرگ مادريش در ايران. که فارسي‏ي معوجش از همين ريشه آب مي‌خورد. مشکل بود ديدن ِ تقريبن تمام گالري‏ها و اين همه قدم زدن درخيابان‏هاي تهران. او انگار توانا بود که اين خيابان‏ها را پياده مي‏پيمود و مهمتر اين‏که هنگامي که از افراط قدم‏زني به خانه مي‏آمديم بر تنها بوم سفيدي که در خانه داشتم؛ در آموزه‏اي کارگاهي و در کارگاهي باهم، ول نمي‏کرد اگر طرحي مشترک از حس آن خيابان نمي‏زديم. و باز در مساله‏ي خيابان بعدي طرحي ديگر بر همان بومِ باز سفيد شده‏ي آماده مانده براي فرود آمدن حسي که داشت – و گه‏گاه در شکلي مشترک با من- . بوم چنان هر بار سفيد مي‏شد که ديگر بوم نقاشي نبود. بوم، بوم نقاشي ديگر نبود. بوم سفيدگري بود و رنگرزي و خمره‌هاي چندباره‏ي تمرين سفيد کردن. نزديک‌تر بود اين کارگاهي که او تعريف کرده بود به کارگاهي که در همان مقطع، چند وقتي هم بعد از آن، من تعريف کرده بودم: کارگاه رنگ: و در آن چند نفري بايد گرد يک بوم مي‏نشستند و هر کس جمله‏اي مي‏گفت و نفر ديگري يک – دو حرکتي بر بوم پياده مي‏کرد. هدف تبديل افق‏هاي کلامي‏ي معنا به افق‏هاي رسانشي‏ي رنگ و هندسه بود. و قصد اين بود تا اگر در گفتار روايتي شکل مي‏گيرد، در بوم نيز روايتي موازي شکل بگيرد، بدون آن‏که  کسي و يا جمعي دست به بازآوري‏ي هندسه‏هاي شناخته شده در واقعيت بزند.- و مثلن يک ليوان را بر بوم رسم کند-. و يا نمادي شمايلي را براي فعلي در بوم ترويج دهد. اشتباهي داشت آن کارگاه. و تعطيل گذاشتن هم از سر همين اشتباه بود: چه کسي مي‏توانست مصدق اين امر باشد که روايت‏ها در تناظري موازي باهم پيش مي‏روند؟ هيچ کس. هيچ کس نمي‏توانست چنين ادعايي داشته باشد. ونگهي؛ نمي‏شود طرح يک کارگاه را بر مدارا گذاشت. که في‏المثل بر پايه‏ي برخي تساهل‏ها قضاوت فلان دانا را بپذيرد. مشکل در يافتن داور دانا نبود. مشکل در به‌پيش کشيدن مسابقه‏اي قاعده‏دار بود و تلاشي به زور به قصد توليد فرهنگ رسانشي‏ي مشترک براي رنگ و طرح. از مقصود که بگذريم، نتيجه هم  چيزي جالب توليد نکرد. برخي اوقات درهمين ايران مي‏بينيم که کارگاه‏هايي صرف نظر از طرح‏هايي که برايشان هست، حتا اگر به آن اهداف نرسند، نتايج جالب توجهي توليد مي‏کنند. به‌عنوان مثال در همان مقطع که با راحيل بشکان بودم به نمايشگاهي از آثار شاگردان يعقوب امامه پيچ رفتم. درست يادم نيست که اين نقاش خودش هم کاري آنجا گذاشته بود يا نه ؛ اما ديدم شاگردهاي امامه پيچ، بُعدِ بوم را خوب مي‏فهمند و دانشي پيشرفته‏تر از رابطه‏ي ميان خط و ُبعد، و يا کاربرد هندسي‏ي خط به منظور ُبعد دارند. و بعيد مي‏دانم استادشان هم کارگاهي مستقل در اين منظر گشوده باشد برايشان. احتمالن کارگاهي که بتواند خيلي چيزها را در همين يکي – دو ترم به آنها بگويد ازسطح و خط و رنگ و حتا قلم به دست گرفتن و تا نهايتن خيلي پيش برود تاريخ نقاشي. و براي اين آخري خب! تازه اگر استاد در مزيت گفتن باشد. اما نتيجه چنان بود که گفتم: شاگردها خوب شده بودند در امر بُعد. و احساس مي‏کنم کارگاهي که من چيده بودم حتا چنان نتايج يکراست هدف گرفته نشده‏اي را هم نداشت و به‌اين ترتيب آن کارگاه را و ساختن‏اش را رها کردم.      

 

4. تا پيش از آن ايرج زند را يک بار هم نديده بودم و فکر مي‏کردم او در فرانسه اقامت دارد.  بشکان خبر داد که از طريق دوستي در فرانسه مقدمات ديدن را فراهم کرده، تماس گرفته بعدن، قرار گذاشته در خانه‏ي هنرمندان. در روز وعده به خانه‏ي هنرمندان رفتيم. دوتايي. در يکي از اتاق‏هاي راهروي غربي  قرار داشتيم. در اتاق باز بود. من چهره را يکي – دو بار ديده بودم در عکس‏هايي. او هم همين‌طور. در اتاق باز بود. ما او را شناختيم. با کفش پشت چرمي‏ي قهوه‏اي‏ي سوخته و شلواري کتان. به قهوه مهمان شديم. به ديدن کتابي که از آثار يکي از دوستان( يکي از هم کلاسي‏ها؟) در فرانسه درآمده بود. قهوه و کتاب و مقدمات نيم ساعت طول داشت. بشکان عکس‏هايي از کارهاي خود به او نشان داد. از او خاست تا روي آنها صحبت کند. صحبت کرد و مهم‏تر اين‏که از همين صحبت‏ها وارد بحث شديم. جذاب برايم بحث‏ها بودند و جذاب برايم روحيه‏ي جستجوگر او. پرطاقت حرف‏ها را مي‏شنيد. ما هم پرطاقت بوديم وقتي او صحبت مي‏کرد. پيرامون جنس اجزاي کولاژ صحبت کرديم ( بشکان زياد کولاژ کار کرده بود). و پيرامون قاب و رنگ و بَعد هم بصريت و شناخت بصري.        

 

5.مي‌گفت در کولاژ مي‏بايست اجزاي کولاژ از جايگاه شناخته‏شده‏شان به بيرون آورده شوند. تا در اين جاي جديد حافظه‏ي موقعيت پيشيني‏ي خود را دوباره توليد کنند. مي‏گفت اجزا تماميت ندارند و نبايد داشته باشند . اجزا جزوي از تماميت شکل پيشين خود بوده‏اند و حالا که در کولاژ انتخاب شدند جزوي از تماميت کولاژ ِ فعلي. و به اين ترتيب به نظرم رسيد مي‏خواهد بواسطه‏ي کولاژ بيشتر شکل استقرار چيزها در جهان را هدف کند براي تنقيد. کولاژ بشود جايي که در آن مي‏توان يک‏بار ديگر ترتّبي به جهان داد در شمايلي تازه. اجزا که هر يک  جزويت خود را در امر همبافته‏ي قبلي‏ي خود، براي خود نگه داشته‏اند، در اين جاي تازه فقدان آن چينش سابق را هم به رخ مي‌کشند. بشکان تا جايي که ياد دارم سکوت داشت. من اما با اين سطح اهميت‌دهي به کارکرد اجزا در کولاژ خيلي موافق نبودم. گفتم اگر کولاژ آمده تا روابط جهان را در هم بريزد که پيش از کولاژ دو قرني بود تا ما اين را فهميده بوديم. به کولاژ نيازي جدي نداشتيم. وانگهي تا تاريخ کولاژ چه آثاري در خود داشته باشد، ما ناچار به همراهي با آن تاريخ هم هستيم در حد و حدودي، وقتي که کار کولاژ را در تاريخش نگاه مي‏کنيم. گفتم من بسياري از کارهاي دالي را با اين تفسير کولاژ مي‌دانم. گفت کولاژند. و من مثال آوردم از آن اثر از دالي که ليوان‌هايي را در درونشان سيگار روي کتي کشيده بود. من نامش را نمي‌دانستم و بشکان چرا: « smoking afrodis?ac». گفت و زند به ياد آورد. و در خاطر دارم گفت اين کار کاري ضعيف است از اين منظر. ليوان نه وضعيت گذشته‏ي خود را برهم ريخته و نه  در وضعيت تازه موقعيتي تازه اراده کرده. اين‏ها آمده‏اند تا ازفقدان تجربه‏ي ما از کنار هم نشستن کت و ليوان سود بگيرند. پرسيدم ليوان خودش تماميت دارد؟ فکر کرد و ما به سئوال تازه مي‌لغزيديم: تماميت اشيا وقتي در دنياي بوم‌ها حاضر مي‏شوند چيست؟ او فکر مي‏کرد. گفت: قانونن بايد تماميتي که از آن صحبت مي‏کني را داشته باشد. گفتم من شق ديگري را اعتقاد دارم. هم‏چنان هر سه گمان مي‏کرديم هنوز موضوع بحث ما کولاژ است. گفتم تصور مي‏کنم ليوان به اين دليل در ذهن شما تماميت دارد که در دنياي کارکردهاي خودش و هنگامي که ما در موقعيت‏هاي مختلف خود در زيست جهان‌ پيراموني با آن برخورد مي‌کنيم؛ با عليت ليوان، با توانايي‏هاي ليوان برخورد مي‌کنيم. در بصريت، در بوم، ما با فيگور ليوان با لحظه‏ي شمايل ليوان کار داريم و اگر بپذيريم تا که بايد شناخت علي‏گراي خود را هنگامي که به بوم مي‏رسيم فراموش کنيم ديگر ليوان به صرف ليوان بودن تماميتي ندارد. در کنش‏هايش و در مرابته‏هاي بصري‏اش تماميت مي‏گيرد. بشکان در ميان آمد: «Deformed world». و من اصلن مرادم اين نبود. گفت مي‏توانم حدس بزنم نظر شما چيست. اما يک چيز را نبايد فراموش کرد و آن اين‏که وقتي شمايلي را در بوم مي‏بيني که دالي کلامي برايش در زباني خاص موجود است – و در اينجا ليوان -  ديگر نمي‏توان از آن تماميتي که دال در ذهن ما مي‏بخشد فراري( ياي نکره بخانيد) کرد. و اين‏بار من بودم که در فکر. بشکان سيگار روشن کرد. از کارها که هنوز روي ميز  ورقي زد. و با هم کاري تازه را نگاه مي‌کردند. من فکر مي‏کردم: زبان طبيعي مي‏تواند آيا خود را به حوزه‏ي بصري بکشاند؟ حالا گيرم که بکشاند، ماهيت شناخت را هم معوض مي‏کند؟ ما آيا براي فرار کردن از اين شناخت با واسطه‏ي زبان طبيعي بايد اشکال ِ صاحب ِ نام را از دنياي بوم‌ها جارو کنيم؟ بيرون کنيم. فکر مي‏کردم رنگ‌ها هم نام‌هايي دارند. آنها چه؟ و اين آخري را گفتم. گفتم رنگ‌ها نام‌هايي دارند و ما مي‏ناميم‌شان. ما مي‏گوييم قرمز- في‏المثل-. رنگ‏ها در بوم‏ها تماميتي اگر مي‏گيرند از سر همين نام‏ها مي‏گيرند؟ من فکر مي‏کنم رنگ‏ها تماميتي ندارد  چرا که فيگوري ندارند در بسياري اوقات. تا يادم هست تاييد کرد. گفت به همين خاطر کولاژهايي که در آن‏ها سهم اشکال بي‏اهميت ِ هندسي‏ي رنگ‏ها بيشتر است کولاژهايي موفق‏اند. موفق‏ترند. من حرف‏هايي داشتم اما رويم نمي‏شد به او بگويم. بعدها با بشکان اما در ميان آوردم. گفتم  کولاژهاي با بسامد بالاي رنگ‏ها و طرح‌هاي کلاسه نيافته در اجزاي خود اگر چه تماميتي ندارند ، اما در کلي‏ي( صفت ِ به عوض اسم بخانيد) پيشيني‏ي خود هم نه تماميتي داشتند و نه جزويت خود را منتقل مي‏توانند بکنند در اين يکي کار تازه. ما وقتي با رنگي در کولاژي برخورد مي‏کنيم به موقعيت گذشته‏ي آن رنگ خيلي فکر نمي‏کنيم. به‌ناچار رنگ‏ها در اين طرح‏هاي درون کولاژ حافظه‏اي ازموقعيت گذشته‏اي که اکنون ديگر در آن مستقر نيستند را نمي‏توانند احضار کنند. بشکان تاييد مي‏کرد اما من اشتباه کردم که در همان هنگام اين حرف‏ها را به ايرج زند نزدم. بايد مي‏گفتم تا ببينم چه مي‏گويد. بي‏حرف نبودم اما. مي‏گفتم عرفن جنس اجزا در کولاژ را متفاوت مي‏دانند و ما در اين صحبت‏ها اين‏را کمتر در نظر گرفته‏ايم. پاسخ خوبي داد. مي‏گفت ما هم مرادمان چيزي عمومي‏تر بوده و آن آثاري که در آن‏ها مي‏توان به کل نظر داد تا آنها از اجزايي چيده شده به‌نحوي شکل گرفته‌اند که خالق کار در اين چيدن بيش از هر مولفه‏ي ديگري ديده مي‏شود تا مولفه‏هايي ديگر. مي‏گفت کولاژ که در اين‏جا از آن صحبت مي‏کنيم مرادمان در شکلي عمومي همين است. نگاه که کردم ديدم مراد من هم همين شکل‌دادن بوده و حضور چيزهايي که مي‏شود گفت اجزايي از بيرون و انتخاب شده‏اند. چاي مي‏نوشيد زند. بشکان سيگار مي‌کشيد. حرف از چيزهايي دور از اين گزارش مي‏شد: از فضاي پلاستيک آرت در پاکستان  و دوره‌اي( دکترا )  که بشکان بايد در يونان  طي مي‏کرد و ساير چيزهايي از همين چيزها.   

 

6.صحبت از قاب‏ها به ميان آمد. از کمکي که در زيبايي‌شناسي‏ي بوم‏ها مي‏کنند. مي‏گفت درک درست از قاب پيشرفت مهمي‏ست در مساله‏ي نقاشي. اعتقاد عميق من بود. از همين سَر بود که باب بازتر شد  و صحبت‏ها در همين ادامه گرفت. گفتم قاب‏ها آيا محدوديت‏اند؟ گفت به نقاش بسته است. گفت تا نقاش با آن چگونه برخورد کند. گفتم در نقاشي‏هاي قهوه‏خانه‏اي يا در پرده‏هاي فارسي کم‏تر به قاب تن دادند. گفت خيلي اوقات البته عملن خود را مقيد به اين حرف‏ها نمي‏کردند. تا جايي که پرده اجازه مي‏داد آنها هم پيش مي‏رفتند. گفتم خيلي جاها هم روايت برايشان قابي نامريي مي‏سازد. آنها که به خصوص پرده‏اند و مقصودشان حکايت است. در حکايت‏ها گاهي ناچارند بخشي از حکايت را مستقل از بخش ديگر آن بکشند. به اين ترتيب تلاش مي‏شود عناصر يک بخش خاص در ارتباط با هم و دور از بخش مجاور کشيده شوند. في‏المثل حکايت جنگ شاه و لشگرش جداي از مجلس عفو شاهانه‏ي اسرا کشيده مي‏شود و به اين ترتيب اگر چه قاب‏ها عناصر اثر را قطع نمي‏کنند يا بهتر است گفته شود قاب‏ها در فضاي نامحدود اطراف کار قرار مي‏گيرند اما به هر حال مي‏شود گفت از قاب‏مندي استفاده کرده‏اند. گفت اما کار قاب جدا کردن نيست. (و البته دقيق خاطرم نيست  اين را گفت يا گفت هر جدا کردني، قاب نيست.) بعد گفت قاب‌هايي از اين گونه بيشتر کمک به‌ورق زدن مي‏کردند تا چيزي ديگر. بعد گفت قاب‏ها تو را محدود ِ به‌فضاي درون خود نمي‏کنند، بلکه قابي فعال تمام تلاشش در آزادي‏اي نهان است که به توي مخاطب مي‏دهد براي امتداد بخشيدن به بوم در سمت‏هايي به بيرون قاب. بشکان گفت قاب‏ها احضارکننده‏ي نقاش‏اند. ابرو بالا انداخت زند. جواب داد اين تعريف از قاب ديگر امروز بيشتر به عکاسي مربوط است تا نقاشي. در نقاشي ما انتخاب را به‌حوزه‏هاي ديگري منتقل کرده‏ايم. آن کولاژها که از آن‏ها صحبت شد بيشتر مويد انتخاب بودند تا قاب براي نقاش. پرسيدم قاب‏ها دنياي اثر را محدود به درون اثر نمي‏کنند؟ گفت: دنياي اثر را تاريخ  اثر مي‏سازد. مهم‏ترين جمله‏ي او بود در آن شب. گفت: اشتباه شما در اين است که همواره قاب را در حالتي رسمي و نشسته بر‌ديوار تصور مي‏کنيد. بر ديوار که تصورشان مي‏کنيد، در بيرون قاب هم هندسه‏اي مسطح مي‏بينيد شبيه به هندسه‏ي بوم‏ها. بايد وقتي سر قاب صحبت مي‏کنيد، بوم را منتزع کنيد از هندسه‏هاي اطرافش.

 

7.از هشت گذشته بود ساعت و خانه‏ي هنرمندان موضع تعطيل داشت. ما بحث را رها نکرده بوديم، و مودتي که درگرفته بود. تصميم از روي ناچار به برخاستن شد و پيشنهاد او شعفي آورد: گفت قدم مي‏زنيم. صحن خانه‏ي هنرمندان وفور تقسيم علاقه بود ميان کساني که چه مي‏دانستند ما از چي صحبت کرديم. چه مي‏دانستند بصريت چيست. گفتم بصريت در بوم شناخت خاص خود را مي‏خواهد، موافقيد؟ گفت به طور عمومي شناخت بصري در دنيا نوعي شناخت خاص خود است. يکه خوردم بيشتر تا مخالف باشم. مخالف بودم بيشتر اما يکه خوردنم بود در من. پرسيدم شناخت بصري در برابر چي؟ گفت شناخت روايي. گفتم گمان نمي‏کردم آموزه‌هاي «مانه» در شما اين‏قدر حاضر باشد. گفت   «مانه»  نه بيشتر پيسارو . بر سر مانه  يا پيسارو بحثي مهم نبود. بحث بر اين بود که ما با کشف دقيق‏تر شناخت بصري خود در دنيا، بصرييت را در بوم دنباله‏رو خود مي‏کنيم يا نه؟ کاري که مانه کرد يا پيسارو کرد بعد. يعني مي‏گفتند ما در وضع عمومي، دنيا را با اين دقت ِ اجزا نظاره نمي‏کنيم. يا فرصت آن‏را نداريم که نَما را متوقف کنيم و در اجزا يکي به يکي سرخوشي کنيم. دور مي‏دانستم يک همچون نظري داشته باشد. اصلن به نظرم بي‏ربط مي‏آمد. يا با ربط به دانشي قديمي. صد و سي سالي بود که چنين چيزي طرد بود. ديگر آثار شيوه‏ي بصريت خود را داشتند و ما مطلقن زيستن بصري خود را منفک کرده بوديم از بصريت بوم‏ها. نمي‏توانستم بپذيرم براي ديدن «کوتوله ي کوچک» ِ کله بايد بگرديم يک بخش از بصريت کشف نشده‏ي خود را پيدا کنيم تا کوتوله را بتوانيم ببينيم. چرا بايد بصريت در بوم‏ها را محدود به شناختن ممکني از ممکنات بصري خود کنيم. مي‏گفتم در چشم‏هاي او ماتيس ديده نخواهد شد. و کاندينسکي، نه، ديده نمي‏شود. مي‏گفتم لابد اشر را هم نقاش نمي‏داند. چرا بايد بداند. اشر نقاش نيست. اشر نماينده‏ي قسمت ناموجود فهم ماست از نظاره‏گي. فکر مي‏کردم: ما اگر از ترسيم جهان در بوم فارغ شويم و بعد از ترسيم شکل نظاره‏گي خود در جهان؛ با کدام تجربه‏ي بصري بوم را در مي‏يابيم؟ / کله را با کدام تجربه‏مان مي‏بينيم؟

 

نشان دادن چيزهايي که نمي‏دانيم داريم، مهم نيست. ندانستن آن چيزهاست و کودني. مهم شقوقي از نظاره است که ما نداريم. نقاش بايد اين کار را بکند نه آن کار را. به نقاش دخلي ندارد تا ما چي‏چي داريم و چي‏چيش را نمي‏دانيم که داريم. اشر نقاش نبود. کارش اين بود بگويد ما چه صورتي از نظاره‏گي را نداريم مطلقن.  «مرغابي – ماهي» اصلن نقاشي نيست. فقط نشان مي‏تواند دهد چگونه در جهان از نظاره‏ي ترکيبي که ديگر هيچ يک از اجزا نيست و اجزا را هم تا منتهاي خود همين‏طور مستقل دارد محروميم. از فرايند استقرا در بصريت با کارهاش نمايشي گذاشته. فدا کردن آناتومي‏ي حيوان بيشتر به قصد ساختن ترکيبي بود که از روش‏هاي نظاره‏گي ما بر نمي‏آيد.

 

8. چراغ کور بود زير پل کريم خان. و زبان آنها اشتراکاتي سرخوش گرفته بود. بگذار بخندند. در ازدحام خيابان مدارا کردني‏ست. من مشکوک نبودم، موقن بودم: بصريت در بوم‏ها شکل خاصي از بصريتي انساني نيست.  با او موافق نبودم در همراه هم تا عباس آباد.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :