داستانی از پگاه شنبه زاده


داستانی از پگاه شنبه زاده

سایه
پگاه شنبه‌زاده


پیرمردی بودم با کلاه بافتنی کهنه و کُت سرمه ای که سر آستینش ریش ریش شده بود. موبایلم زنگ می-خورد، صدایش را می شناختم اما هرچه دور و برم را می جستم پیدا نمی شد. تکیه به دیواری گلی روی خاک نشسته ام. پیش رویم پارچه ای قهوه ای پهن است که رویش چهار عقرب زرد کوچک با دُم برگشته از سروکول هم بالا می روند. چیزی دهانم را خارخار می¬کند. با زبان جمعش می¬کنم و می¬زنم پشتش واز بین لبها بیرونش می¬کشم، پای زرد عقرب بود. دهانم از امعاء و احشایش تلخ شد. موبایلم زنگ می¬خورد. چشمم را از عقرب ها به آسمان گرفتم. برق آفتاب از مردمکم رد می¬شد و همه جا را سفید سفید می¬کرد. موبایلم زنگ می¬خورد. دلم نمی¬خواست دوباره از خودم دور شوم تا ببینم پیرمردی هستم. ترجیح می¬دادم همینطور به نور خیره بمانم. تخم چشمم درد می¬کرد. می¬ترسیدم پلک بزنم و باز پیرمرد کلاه به سر شوم. اشک از چشمهایم سرازیر بود. موبایلم زنگ می¬خورد. نور مانتیتورش در تاریکی مطلق اتاق چشمم را ¬زد. نشستم توی تخت. مادر بود: ببخشید! خیلی صبر کردم ساعت پنج بشه. بیمارستانیم. حال بابا خوب نیست. سه میس کال از مادر روی مانتیتور گوشی¬م بود. هنوز تیزی خار زبان¬م را سُک می¬داد، لبهام خشک و تلخ بود.
سر مادر با چشم بسته تکیه بود به پشتی صندلی. وقتی روبرویم ایستاد دیدم مژه¬های پایین چشم چپش به پلک پایین چسبیده. انگشت کشیدم زیر چشمش و دستمال دادمش. حس کردم می¬خواهد بغلم کند، قبل از اینکه کاری کند حال پدر را پرسیدم. بابا نیمه شب حالش بهم خورد، سکته خفیف کرد و حالا با اثر داروها گیج شده و خوابیده. پدر توی لباس بیمارستان شبیه پیرمرد مظلومی بود. رد درد در لبهای بهم فشرده اش ملغمه¬ای از خشم و استیصال را در جانم ریخت. سرمای دست¬های تپلش ناآشنایشان کرده بود. دستش را بلند کردم و انگشت اشاره¬اش را زدم به نوک بینی¬م. کاری بود که هر وقت همدیگر را می¬دیدم می¬کرد. صدایش زدم، چشمهایش زیر پلک¬ها تکان ¬خورد. اما نتوانست بازشان کند. لبهایش بیشتر فشرده شد. به مادر گفتم باید بروم اداره و مرخصی رد کنم. گفت تلفنی بگیر. چشمها و نوک دماغش براق و گونه هایش سرخ بود. دستم را گرفت. دستهایش مرطوب بود. گفتم باید فرم ها را پرکنم. قبل از ظهر برمی¬گردم. نمی¬توانستم بمانم. باید هر روز می¬دیدمش. باید صبح بخیر می¬گفتم.
    جلوی در اتاق که رسیدم لنگ کردم. وانمود کردم کارت ساعت توی کیف پولم گیرکرده. نیلو ایستاده بود کنار میز مسعود و دستها را تکیه زده بود به لبه¬ی میز و کمی خم شده بود به جلو. از کنار کارت ساعت فقط پرهیب اندام و موهای ریخته توی صورت و دماغش پیدا بود. مسعود کامل پیدا بود. می¬خندید. به نظر می¬آمد متوجه من نشدند. به اتاق که وارد شدم از همانجا کلید را پرت کردم روی میز که سر خورد و افتاد. در را برای اعلام حضور بستم. نمی¬خواستم به کسی بگویم بابا سکته کرده. آوردن دلیل "مشکل شخصی" به نزدیک ترین دوست، یعنی به شما ربطی ندارد. وقتی به مسعود از مکالمات بین خودم و نیلو می¬گفتم  سرش را پایین می¬انداخت و فقط گوش می¬کرد. هرچه هم سعی می¬کردم سرش را بلند نمی¬کرد تا نگاهمان به هم بخورد. تا بفهمم در فکرش چه می¬گذرد. تا بفهمم دلیل چرخاندن سر صحبت وقتی از نیلو حرف می¬زنم چیست. به خودم باورانده بودم می¬توانم از چشمهای آدمها بخوانم چه در سرشان می¬پزند. وقتی پدال دوچرخه¬م را شکاندم، دور از چشم همه جایی از حیاط گذاشتمش. دوچرخه¬ای که دو روز از خریدنش می¬گذشت. می¬دانستم اگر بفهمند محکومم به قدر نشناسی و بی عرضگی. بابا که از سرکار آمد جلوی چشمش نپلکیدم. پیدایم کرد. انگشتش را زد نوک دماغم: چشمهات چیزی دارن برای گفتن! شاید واقعاً می¬توانست از چشمهای آدمها بفهمد. شاید واقعاً وقتی به چشمهایم نگاه کرده بود فهمیده بود نوشابه سیاه خورده¬ام. ممکن بود چیزی از پدر در من باشد.
 پیام صبح بخیر دادم. شروع کرده بود به تایپ کردن.
Nilofar rasoli: سلام. صبح بخیر. صدای در اتاقتو شنیدم. چقدر دیر اومدی!
Mee: بابا بیمارستانه. الان هم اومدم مرخصی بگیرم.
Nilofar rasoli: جداً؟ پس چرا اومدی چت؟ :
:Mee
Nilofar rasoli: حالش چطوره؟
Mee: خوب نیست. امیدوارم بخیر بگذره.
Nilofar rasoli: دیشب خوب خوابیدی؟
: بد نبود. مرسی
سه شب پیش خوابش را دیدم. بدون واهمه و تردید نیلو نامیدمش. اسمش را صدا نزدم در خواب، اما می-دانستم حالتی را در خوابم حکمفرما کرده¬ام که می¬توانم هرچه می¬خواهم صدایش بزنم. از آن گونه خوابها که تمام جزییات را می¬توانی مطابق میلت بچینی. شاید خواب نبود. مرز باریکی بین رویا بافتن و رویا دیدن. آمد اتاقم و در را بست. مانتو و مقنعه را از تن کند و نشست روی مبل روبروی میزم. برایم حرف زد. لحنش مثل وقتی بود که با مسعود حرف می¬زد. تنگی مانتو تاپ لیمویی را چروک کرده بود و چسبانده بودش به تنش. گوشواره¬هایش با هر حرکتی می¬لرزید. حس می¬کردم اطرافش گرمایی مغناطیسی دارد که همه اشیاء اتاق تمایل دارند به میدان جاذبه اش وارد شوند. به خیسی لبهایش نگاه می¬کردم که بین حرف زدن زبانش را بشان می¬مالید. چندتار مو از گیره سر ول شده بود دور گردنش چسبیده بود. دستهایش را وقتی می¬خندید جلوی دهانش می¬گرفت. می¬دانستم مسعود چیزهایی می¬داند. از زمانی که دقیقاً نمی¬توانم تخمینش بزنم رفتارش تغییر کرده بود. فکری مثل خوره به جانم افتاده بود که تمام پیام هایی که می¬دهم و می¬دهد از دید مسعود گذر می¬کند.
Mee: من باید برم.
Nilofar rasoli: اوکی. بابا رو ببوس :)
Mee  : باشه. بای
منتظر جواب نماندم و گوشی را قفل کردم. توی راهرو از جلوی در اتاق بسته شان که در می¬شدم سرعتم را کم کردم تا گوش بخوابانم. صداهای داخل گیج ترم می¬کرد. دلم می¬خواست در را ناگهانی باز کنم تا گوشی نیلو را در دست مسعود ببینم.
امضاها را که گرفتم مسعود توی راهرو بود. گفتم لعنت به تو و فیلم عقرب خوریت. اشاره به مرخصی کرد: کجا؟ جریان بابا را نگفتم. پرسید چکاری؟ جریان بابا را نگفتم. پرسید مادر و پدر خوبن؟ گفتم که خوبند. طوری شده؟ هرکاری از دستم....
اصرار کن. بیشتر اصرارکن بگذار به چشمهایت نگاه کنم تا ببینم چه می¬دانی.
سر خیابان ایستادم منتظر تاکسی. بزاق تلخ و غلیظ را قورت دادم. قطره های سُرُم بابا با نظمی ساعت وار توی سرم می¬چکید. سرم را به آسمان بلند کردم. برق آفتاب از مردمک چشمم رد شد.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :