داستانی از پوریا فلاح


داستانی از  پوریا فلاح

کُرچِلَنگ

 پوریا فلاح

هیچ کس یادش نیست اولین بار چه کسی به او گفت کُرچِلَنگ.
 وقتی به دنیا آمد و قابله روی تشت، سر  و تهش گرفت تا توی دهان بچه را خالی کند؛ همه طوری نگاهش می کردند که انگار پسر نیست! که انگار سوگلیِ خاندان سه لنگ نیست؛ که انگار پدر و مادرش خدا کرم و زهره نیستند و مادر بزرگش ننه والیه نیست، اما همه ی این ها بود به علاوه اینکه تنها نوه پسری علیجان هم بود.
***
برادر زهره گفت: ببین... باید تا اینجا کش را بکشی... بعد از وسط دوشاخه خوب ببینی، سَرِ گنجشک که آرام گرفت، آن وقت کش را ول کنی؛ باید سعی کنی کارت را درست انجام بدهی، وگرنه تا آخر عمر بهت می گویند کرچلنگ.
 انگشت های خدارحم در هم می پیچید یکی کلفت بود و یکی نازک؛ شست انگشت دست چپش انقدر نازک بود که فکر می کردی تکه گوشت بی خاصیتی رو دستش آویزانه. هرچه می کرد، کش که رها می شد سنگ به جای کله گنجشک می-خورد روی شست؛ درد که تا استخوان کپلش کش می آمد می فهمیدی، همچین شستش بی خاصیت هم نیست؛ یا لااقل بی جان نیست.
***
 کُلی به دلشان صابون زده بودند از وقتی فهمیده بودند زهره باردار است. حالا که بارش را زمین می گذاشت؛ همه که نه، علیجان بزرگ و خدا کرم شوهر زهره، پشت در اتاق این پا آن پا می کردند و تا ته لوزالمعده شان غنج می رفت، که الان سوگلی ملافه پیچ، از دست قابله به دست پدر بزرگ، دست به دست خواهد شد و پدر برزگ اولین کسی خواهد بود که این شکلاتِ سفید را باز خواهد کرد، در گوشش اذان خواهد خواند و صدایش می کند: خدارحم...
***
برادر زهره  کله اش را کرد زیرِ لولة آب و شروع کرد به زو کشیدن... نفس اش که بند آمد، سرش را بیرون کشید، سرفه پُشته سرفه... نفسش که کمی جا آمد بریده بریده گفت: نوبت توئه.
پاها چسبیده و جوش خورده به دو کپل. یکی از کپل ها به قاعده و دیگری به اندازة یک سیب؛ همان لنگید... تا جای برادر زهره را بگیرد.
برادر زهره گفت: خوب زو بکش... بعد خودش زو کشید؛ زو زو زو... تا نفسش بند آمد. نفسی چاق کرد، گفت: تا نفس داری بکش، این مردم را نمی شناسی، ضعیف که باشی تا آخر عمر بهت می گویند «کرچلنگ.»
***
شوهر زهره که دیگر صبرش لبریز شده بود تلنگه زد به در، زن ها که انگار بادکنکی در هوا ترکانده باشند، کله شان از پیش کپل خدارحم پرت شد عقب. حتمن زن ها که وق زده بودن به آن، به این فکر می کردند: «جل الخالق این بچه رویِ چه می-خواهد بنشیند و از این سوراخِ ته سوزن چه می خواهد رد شود؟!» شاید برای همین وقتی خداکرم تلنگه زد به در، سرِ زن ها از پیش کپل خدا رحم یک هو پرت شد عقب؛ طوری که انگار خدارحم به دنیا نیامده ترکیده!
***
برادر زهره گفت: ترکه را بنداز گَلِ لاستیک... سعی کن لنگ نزنی خدارحم، همین-طور صاف برو تا لاستیک تاب ور ندارد، خودت که لنگ بزنی خُب این هم تاب می خورد و چند قدم نرفته چپه می شود... آن وقت همین ها - دستش را سوی خانه-های بهم بافته ی ده برد- به ت پرت وپلا می گویند.
 ترکه می پیچد، پا می پیچد، لاستیک تاب می خورد دوقدم نرفته ولو می شود رو سنگ ریزه ها؛ برادر زهره سی چهل قدم کشان کشان می بردشان تا لبِ جاده؛ لاستیک و ترکه را می دهد دستش و باز نهایتاً سه چهار قدم نرفته پا و ترکه و لاستیک به هم می پیچند و لاستیک رو جاده خاکی ولو می شود؛ جاده ای که نهایتاً مینی بوس سیف الله هفته ای یک بار از آن رد می شود.
***
قابله بچه را ملافه پیچ کرد و خودش را زد به آن راه که همه چیز روبراه است و بچه را داد دست پدر بزرگ که داشت سیگار به کمر رسیده را زیر پا له می کرد؛ مُشتلق را آنی قاپید و زد به چاک. پدر بزرگ سرش را رو به آسمان کرد؛ آسمان به قاعدة یک مجمة بزرگ، کیپ ابر بود، انگار عنقریب می خواست فرو بریزد. خدا را شکر کرد. صورتش را نزدیک گوش بچه برد... انقدر که ریش سه سانتی اش به صورت بچه نمالد. اذان زمزمه کرد و بعد اولین کسی بود که صدایش کرد خدارحم...
شوهر زهره منتظر بود طبق قاعده نوبتش شود تا بچه را بغل بگیرد، اما دست هاش که پیش رفته بود همان طور خالی ماند. یکی از زن ها بچه را از پدر بزرگ گرفت و تُندی بر گرداند پیش مادرش.
  شوهر زهره تکیه داد به دیوار کاهگلی حیاط، با جست مارمولکی از پشتش تکانی خورد و دید که مارمولک در طرفهٌ العینی لای برگ های مو گم شد. یک هو دلش رفت به اندام ظریف و چشم های عسلی زهره، همه چیز به قاعده؛ نرمای تن چند ماهی بود دریغ بود... نمه بارانی رو پوست داغش چکید. صدای پدرش را شنید که گفت: بالاخره گرفت. دست چروکیده ی پدر که چکه ها را می کاوید، ذهنش را برد به شب عروسی؛ پدرزن خدا بیامرزش ول کن نبود و پشت در حجله، دست زمخت به شانه، هی می گفت و هی می زد به شانة خداکرم که این دختر با همه ی دختر های دیگر فرق دارد؛ بخصوص مراقب باشد که اصلن گوشت گوساله به او نمی سازد که اگر یک وقت به طور اتفاقی خورد، حتمن عرق نعناع آن هم اعلا به قاعده ی یک لیوان یک نفس سر بکشد و بعد آرام دو ضربه به پشت کمرش بزند؛ وگرنه دختر از دست می رود.
***
برادر زهره گفت: می دانی چرا قد من بلند نشد و هیچ کس از هم سن و سال هام حاضر نیستن با من رفاقت کنند؟ همش تقصیر بابای گور به گور شده یِ توست. خدارحم تیر شد سمت برادر زهره.
برادر زهره گفت: خیلی خوب... منظوری نداشتم! نمی خواد واسه من رگ تیر کنی. اگه بابات بعد از دنیا آمدن تو انقدر به من گیر نمی داد؛ انقدر به کس و کار من گیر نمی داد تا همه کوچ کنند و بروند از اینجا، شاید من هم قد می کشیدم. یک کم فکر کن... یک کم فکر کن، آدم که کس و کار نداشته باشد، همه می زنند تو سرش... می-زنند می زنند می زنند... آن و قت خُب چه طور می شود قد کشید؟! همین خود بابات که بود، کسی جرأت نمی کرد به ننه والیه از گُل بالاتر بگه... حالا همین ننه والیه، یک کم فکر کن یک کم فکر کن... کسی آدم حسابش می کنه!؟ بابای من دق کرد بابای تو رفت زیر چرخ تراکتور... بابای من پیر بود بابای تو جوان مرگ شد اما چه فرق می کند! مهم این که کسی نیست نذارد کسی بزند تو سرِ ما. می فهمی! باید بفهمی. راستی یادت هست اولین بار کی به تو گفت کرچلنگ؟... بار آخرت باشد به من بگویی گورزا ها... ولت می کنم به حال خودت. من که به تو نمی گویم کرچلنگ دیگران می گویند.
***
خداکرم مثل شب عروسی اش منتظر مانده بود و این انتظار انگار تمامی نداشت. زن ها بیرون می آیند از اتاق؛ با چشم های سرخ و حدقه درآمده، چادر چاچقور کرده به سمت در می روند، زیر لبی تبریک گفته نگفته از کنار دهان باز خدا کرم رد می-شوند و از خانه بیرون می زنند.
 یکی دونفری هنوز تو اتاق مانده اند. تا می خواهد درست و حسابی سرک بکشد، برادر زهره در را می بندد. خداکرم فکری شد که این بچه از اول سر خر بود؛ آن از شب عروسی که یک هو گم شده بود و آخر شب، همه را زا براه کرده بود و آخر سر هم، صبح کنار برکه پیداش کرده بودند؛ جوراب هاش را درآورده بود و پاهاش را تو آن سرما، لخت کرده بود تو آب و داشت می لرزید. این هم از الان، بعد اولین بار کلمه ای به ذهنش آمد که کمی از عصبانیت اش را کاست: گورزا. و فکر کرد چه با مُسما.
***
 برکه آبش سرد و پُر بود از برگ های زرد و پهن پاییزی. شاخة درخت ها نامنظم اما انبوه، چتر شده بود روی برکه. آب که بهم نمی خورد عکس شاخه ها می افتد روی آّب برکه. صدای شره آب همیشه می آمد... هر چهار فصل سرازیر می شد، خوشبو از درز دلِ کوهِ نه چندان مرتفع، و چشمه آن جا بود، گیل بو. برکه را همان ساخته بود، به قاعدة یک فرش دوازده متری. عمق برکه تا زانوی بچه ای هشت ساله به زور می رسید.
برادر زهره به ساعتِ صفحه کامپیوتری اش نگاه کرد... زمزمه کرد: سه دقیقه مانده. کرچلنگ پاهاش تو آب با شاخه ها می لرزید. دست هاش را تو بغلش فشار  داد، تا کمی شاید گرم شود؛ برادر زهره کاپشنش را از تنش درآورد و انداخت روی دوش او، بعد لب تکان داد دم گوش اش: باید سعی کنی دوام بیاوری وگرنه تا آخر عمر به ت می گویند: «کرچلنگ.»
***
دعوای اهالی از این جا شروع شد:
می گفتند که خداکرم شوهر زهره چرت می گفته که یقین داشته بچه را بیرون کرده بوده از حجله. حتمن بچه زیر تخت پنهان شده بوده و وقتی نطفه بسته می شده، همه چیز را دیده، فهمیده و شنیده، برای همین این نطفه ناقص بسته شده. می گفتند بچة نابالق که ببیند، آن نطفه دیگر بدرد نمی خورد، اگر هم بخورد و مادر را حامله کند بچه چند ماه بعد سقط می شود یا با ارفاق و خواست خدا می شود کرچلنگ. برای تعابیرشان دلایلی هم می آوردند که جای شک نمی گذاشت؛ آقاعلی آقا و سیف الله که سن شان از همه بیشتر بود از موارد مشابه می گفتند.
 سیف الله به سختی با کمربند زیر شکمش که مثل همیشه فر خورده بود ور می-رفت...  بالاخره موفق شد کمی شلوارش را بالا بکشد؛ نفسش که جا آمد گفت: از پدرش شنیده که کرچلنگ ها بد بیار هستند، تو هر خانه ای باشند برکت از آن خانه می رود نه فقط خانه که از آن دیار. آقاعلی آقا  گفت: سرِ خور هم هستند، ندیدیت چه مرگ و میری از این بد قدم افتاد به جانشان! کُشت و کُشت و کُشت... اما خودش ماند، همه شان همین اند. با آن کون های فندقی. سیف الله با سر مثبت داد آقاعلی آقا بُل گرفت: حکمن دیده! تخت فنری بوده و آهنی، صدا دار... درز و بیلیمش هم که تا دلت بخواهد؛ پس حکمن بچة نابالغ همه چیز را دیده و شنیده با تمام جزئیات. خب معلوم است چه می شود.
 صفر گفت: خوش به حالش... این سرتق بزرگ بشود چه می شود. آقا علی آقا یک هو بیل اش را ول کرد رو زمین و جست زد از روی سیمانی کنار چایخانه صفر، تر و فرز. دستِ برادر زهره را که داشت لاستیک را زیر بغلش جابه جا می کرد و تو حال خودش بود، قاپید: حالا وقتشه تعریف کنی بی کم و کاست.
استنطاق آقاعلی آقا با جابه جایی عرقچین رنگ و رو رفته ی سرمه ای رو کله اش شروع شد. سعی می کرد رعب ایجاد کند تو دلِ برادر زهره... چشم های آبی فیروزه ای با دماغ تیزِ عقابی به کمکش آمده باشد؛ گریه را درآورد. البته بدون یک کلمه حرف که از دهان برادر زهره بیرون آمده باشد. صفر که دلش سوخته باشد انگار - بیش از صورت آفتاب سوختة چهار فصلش- گفت: این آقا علی آقا بچه بازه اصلن، چه کارش داری طفل معصوم را... هنوز حرف، کامل از دهان صفر بیرون نجهیده بود که بیل آقاعلی آقا چسبید به دستش و چرخید رو هوا...
رئیس پاسگاه پس از کلی گفت و قدم، که شورش را درآوردید و چه و چه... بالاخره جلوی صف ایستاد؛ رو به برادر زهره کرد:
تو لای اینا چه می کنی گورزا... بعد رو کرد به بقیه: کی این بچه را آورده؟!
برادر زهره چنان چشمی انداخت به رئیس که انگار پدرش را کشته!
صفرگفت: همه از گور این نیم وجبی در می آید.
برادر زهره نگاه عاقل اندر سفیه ای  به صفر انداخت.
رئیس پاسگاه چند قدمی برداشت و برگشت به سمت صفر:
چه طور؟
صفر گفت: این سرتق تو حجله بوده!
رئیس گفت: از این آدم کپک تر پیدا نمی شود بگوید اینجا چه خبره؟ و به تک تک آدم ها نگاهی انداخت، انگار که به گوسفند.
سربازی که کنارش ایستاده بود با صدای بلند گفت: قربان می گویند شب حجله این پسر زیر تخت قایم شده بوده... بعد پقی زد زیر خنده؛ رئیس کوبید به پوتین سرباز؛ سرباز خودش را جمع و جور کرد، با صدای معقول گفت: بله قربان می گویند همه چیز را دیده و شنیده برای همین بچه شان؛ بچه ی همون عروس و داماد ناقص دنیا آمده. رئیس نگاهی انداخت به برادر زهره، و با پوزخند گفت: یعنی همه ی این کارها را این گورزا کرده. برادر زهره که هروقت کسی می گفت «گورزا» دلش می-خواست با کله برود تو صورت طرف، فقط چندبار نوک کتانی میخی درب داغانش را کوبید رو خاک. رئیس پاسگاه کلاه لبه درازش را رو سرش محکم کرد: بلکه هم درست باشه این خرافات. اینا چرا به جون هم افتادن و نبش قبر می کنند؟ سرباز با ترس و لرز کمی جلو رفت و نزدیک گوش رئیس چانه اش تُند تُند تکان خورد بعد رفت عقب. رئیس نگاهی به آقا علی آقا انداخت و گفت: پدر سوخته!
رو کرد به سرباز و ادامه داد: یک تعهد از همشون بگیر و بگذار بروند. بعد رو به اهالی کرد و زیر زبانی گفت: کپک ها.
***
صدای جیغ زهره دل اهالی را لرزاند؛ وقتی کپل خدارحم را دید جیغ کشید و بلافاصله از حال رفت. می خواست جای بچه را برای اولین بار خودش عوض کند. همینکه قنداق بچه را باز کرد ابتدا مات ماند؛ بعد جیغ کشید؛ جیغی که اهالی هر وقت یادشان بیفتاد دل و تنشان بلرزد.
***
وقتی نوبت رسید به برادر زهره سرباز گفت: کی گفت تو بمانی؟ بعد کلاه لبه دارش را برداشت و سرش را خاراند و دوباره کلاه سبز چرکش را گذاشت سرش اطرافش را نگاهی انداخت: حالا که ماندی، بگو ببینم واقعن قایم شده بودی زیر تخت؟! اگر راستش را بگویی من هم قول می دهم یک خبر بهت بدهم. فانسقه ش را بالا کشید تا شلوارش مرتب بشود، بعد ادامه داد: باشه... باشه... اول من می گویم بدانی که من با تو رو راستم بعدش نوبت توئه ها. سرش را جلو برد و با انگشت اشاره کرد او هم نزدیک شود... چانه اش باز تند تکان خورد: همین هفته عروسی رئیسه... خانه شان را که بلدی؟ برادر زهره سرش را مثبت تکان داد. سرباز با پشت خودکار زد به شکم برادر زهره: خیلی خب حالا نوبت توئه!
خش خش خاراندن ریش های زیر گلو، اعصاب برادر زهره را خُرد می کرد. معلوم بود سرباز چند روزی ریش هاش را نتراشیده بود، هر چند کلمه هم که حرف می زد خش خش زیر گلوش را می خاراند...
 نگاه برادر زهره از لای درز در به رئیس افتاد که رو به پنجره ایستاده بود و دود سیگارش را فوت می کرد. همیشه از قد و بالای او حرصش می گرفت و همیشه هر وقت لب برکه می نشست و گلایه می کرد به آسمان، همین خوش قواره گی را مثال می زد... سرباز گفت: هی با توأم به کجا نگاه می کنی؟! برادر زهره سر چرخاند: با این سنش چرا تازه داره عروسی می کند؟! سرباز زیر گلوش را باز خاراند از روی صندلیش کمی بلند شد و چشم انداخت تو اتاق رئیس؛ دست اش را دید که خاکستر سیگار را می تکاند بیرون پنجره. نشست: مگر ننه طوبا مادرش را نمی شناسی! کدام خری حاضر می شود با ننه طوبا زندگی کند بچه؛ واسه خودتش اُبُهتی دارد، من خودم مثل سگ از او می ترسم. برادر زهره گفت: یعنی الان پیدا شده! سرباز گفت: حق دارند بهت می گویند گورزا. برادر زهره بُراق بلند شد. سرباز عقب نشینی بکند نکند؛ دست بگیرد نگیرد گفت: خیلی خب حالا، بی خیال، بگیر بنشین! برادر زهره سر جاش نشست... سرباز که دلش انگار سوخته باشد به چشم های سبز برادر زهره نگاه مکث داری کرد. برادر زهره چشم دزدید به زیر و روی کتانی کهنه و پاره اش: گفتی عروسی شان کی هست؟ سرباز زیر چانه اش را مالید و کلاه ش را برداشت و گذاشت رو میز: اول جواب من را بده... برادر زهره سرش را بالا برد و سرباز دید که درخششِ عجیبی تو چشم های سبز دو دو می کند. بعد یک-هو به خودش آمده باشد دستش را کشید رو سر عرق کرده اش، آب دهانش را قورت داد و سرش را انداخت پایین رو برگه ی روی میز و گفت: برو بیرون بگو نفر بعدی... رئیس بالای سرشان ایستاده بود. 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :