داستانی از پوروین محسنی آزاد


داستانی از پوروین محسنی آزاد

قصیده  خاکسپاری کوهنوردان
پوروین محسنی آزاد

  «می شه گفت آدم الکی خوشِ لاف زنی بود؟»
  «نه.اون الکی خوش نبود. لاف زدن هم نبود. اما.»
  آن دو کنار چشمه  ی آب، هر دو کفش کوه ترکینک پایشان و بادگیر و شلوار دوپوش تنشان. کلاه آفتابگیر و عینک دودی و باتوم اسکی و کوله پشتی شان روی علف ها، دست و صورتشان را در آب چشمه شسته اند و روبروی هم روی تخته سنگ پای چشمه نشسته اند در گوسفند سرای لارنه. دور و برشان انبوه درختان جنگلی، گل حسرت سفید، لاله  ی بیشه زار ، سبز و بنفش با گُل پوش هایش در یک روزی بهاری.
  عرفان لو گفت : « آن خونه آتش گرفت خاک و خاکستر شد. نه، همان که گفتم. توی گلویش هیچ وقت سرپوش نبود. زبانش را روغن کاری کرده در دهانش می چرخاند و حرف و حدیث یکی اش آبی، یکی اش سبز و یکی قرمزِ قرمز و دوربری ها را از رو می بّرد.»
  اقبال گفت: «یادته در اشک میدانه می گفت، زمان و زمانه دلباخته  ی یکدیگر بودند کارشان به پیوستگی افتاد و قصه  ی هر دو تمام شد. زمان دلباخته ی زمانه بود ولی زمانه دلباخته  ی زمان نبود. کارشان به پیوستگی نیفتاد و قصه  ی زمان نیمه تمام ماند. زمان و زمانه دلبخاته ی یکدیگر بودند و کارشان به پویستگی نیفتاد و قصه ی هر دو نیمه تمام ماند. حالا از آن دوران از دوران جوانی شان سال ها گذشته و یک دو جین دختر و پسر و عروس و داماد و نوه."
  عرفان گفت : «خب، بعدش.»
  اقبال گفت : « به نرمی روی جاجیم پشمی رنگارنگ به سمت چپ چرخید. نبض گردنش تند تند می زد. زیر گوشم نجوا کرد، حالا تو، اقبال نوه سی، بگو کدام یک از این دل سوختگی عشق است.»
  «تو چی گفتی؟»
  «گفتم من در میانسالی به تیر و تار دختر جوانی گرفتار شدم و او دست رد به سینه ام زد و دلم سیه پوش شد.»
  «خب. اون چی گفت؟»
  «چیزی نگفت. نیم رخش را برگرداند و به بیرون چادر خیره شد لبخند زد و سرتکان داد. نه. اکو چیزی نگفت.»
  عرفان گفت: «آره اون روز پشت سر اکو عبدیان از پل رد شدیم رسیدیم گزل بوداغ، چادر عشایر . بعدش ارتفاع گرفتیم روی خط راستا. قله ی سفید کوهِ بزرگ. دشت اشک میدانه.»
  اقبال گفت: «اینو که می گی سفید کوهه داداش. اشک میدانه نهارخوردیم، چرت زدیم، از همونجا برگشتیم پیش عشایر . اواخر بهار بود. اما اینجا و اونجا توده های برف بود.»
  سطح تخته سنگ های دور و برشان پوشیده از خاک های نرم و ریزدانه بود. شاخه های هوایی درختان ممرز و انجیلی و توسکا و راش بالای سرشان و زیر پایشان نخ آب های جاری و ساری که در خاکبرگهای و لاشبرگ ها فرو می رفتند. تک و توک درخت های خشکیده ی سرپا و جنگلِ همیشه جنگل که خواب پاییزی و زمستانی سرش نمی شد.
  اقبال گفت : «راه افتادیم رفتیم ارتفاع گرفتیم اکسیژن خون مان کم می شه.»
  عرفان گفت : « توی خون ما دو تا پیر و پاتال اکسیژن کجا بود، ای پیشوای طریقت.»
  «اکسیژن خونت کم بشه پیله بابا، سرفه می کنی رعد و برقی، می افتی به هذیان گویی.»
  «اگر خرس اومد سراغمون چی؟»
  «به چشم و چالش زل نمی زنی. پا به فرار نمی ذاری. یواش یواش ازش دور می شیم. تا بره پی کارش. دیدی مار از شکاف سنگ، زیر بوته ها، علف ها درآمد هیس هیس می کنه ازش فاصله بگیر اینا رو توی کتاب کوهنوردی خوندم.»
  عرفان زیپ کول پشتی اش را باز کرد، توی کول پشتی اش حلوای خانگی بود، تخم مرغ و خیار شور و زیتون پرورده.
  اقبال گفت : «ای سبوی شکم گنده. می خوای اینا رو بخوری برگشتی خونه بیفتی رختخواب بلای جان زنت بشی؟ باید خرما و گردو و انجیر خشک و بیسکوییت و هویج بخوریم. رسیدیم یال کوه دل درد می گیری.»
  عرفان گفت: « زنم عین ماهی دودی غازیانه.»
  اقبال گفت : « انرژی ات را بی خود هدر نمی دی. تو قدت بلنده. در جاهای صاف قدم های بلند بردار در سربالایی های تند قدم های کوتاه، وگرنه خسته می شی. زوارت در می ره. بلدی مارپیچی بالا بری؟»
    عرفان گفت : «مارپیچی دیگه چه طور راه رفتنی یه.»
  اقبال گفت : « تا می تونیم از بیراهه می ریم جاده ها را قطع می کنیم.»
  عرفان گفت: « رعد و برق در کوه شوخی بردار نیست.»
  « به ما کاری نداره. به قله و تیغه ها می زنه. می ریم زیر دیواره ها پناه می گیریم.»
  «تیغه ی کوه دیگه چیه؟»  
  «توی جنگل باید همش مواظب باشیم منحرف نشیم. از چپ و راست پایین نیایم تا برسیم به گوسفند سرای جیرونی.»
  عرفان گفت: « زنم هر وقت درِ یخچال را باز می کنه چند تا ماهی ریز آکواریومی ازش بیرون می آد دور و برش شنا می کنه.»
  اقبال خندید و گفت : « این که چیزی نیست. زن من هر وقت خنده می کنه چند تا پروانه ی رنگارنگ دور و برش پرواز می کنه.»
  عرفان گفت: «آتش خاموش شده خاکسترش مونده. نمی دونم این زن، ماریه را به چه چشمی نگاه کنم؟»
  اقبال گفت : « چی شه مگه؟»
  عرفان گفت : « مرگ اکوعبدیان شکل و صورتی به اش داده که اونو بالاتر از ما قرار می ده. یک سر و گردن بالاتره.»
  اقبال گفت: « پس صبر کن غم و غصه عمر خودشو طی کنه.»
  عرفان گفت: «اون وقت اکو عبدیان از یاد رفته. مرگ اکو عمر خودشو طی کرده و هیچ کس یادش نمی آد این زنِ آل چی به روزگارش آورد.»
 زیر پایشان در دره ی فرعیِ باریکِ لغزشی ، روستای ازبُرم با خانه های سرسفالی و ایوان سقف دار و تالار و پلکان چوبی و تلنبارهای گالی پوش و سگی که کنار چاه آب به پهلو لمیده، نه آینده یی، نه رونده یی، نه جنبنده یی. از دودکش یکی از خانه ها دود زار و نزار به هوا بلند می شد. دورتر از آبادی بُرش جاده یی جنگل در تپه ماهور و شاخ و برگ درختان پیدا و ناپیدا در روستای مالفجان و تم شل و آهندان و در آن دورها در خط خالی افق در چشم انداز خاکستری، نوار ماسه ی لب دریا، دریا که هر سال زمین های مزروعی و مسکونی را زیر هیکل قناس اش می خسباند و بُرش جاده یی جنگل و خانه های قوطی کبریتی ازبُرم و در آن بالا شال کلاه گالشی ، کوه ازبُرم و از آنجا نه چشمه ساری دیده می شود و نه آن دو پیرمرد زهوار در رفته در شکل و شمایل کوهنوردان در تاسیان اکو عبدیان .
  عرفان گفت : «یادم رفت چراغ پیشانی با خودم بیارم.»
  اقبال گفت: «چراغ پیشانی به چه دردت می خوره؟ مگه می خواهیم بریم غار نوردی؟ »
  عرفان گفت : « توی تلویزیون دیدم کوهنوردان کلاه ایمنی روی سرشان بود با چراغ پیشانی.»
  اقبال گفت: « اونا کوهنورد نیستند پدرجان. غار نوردند. غار شناس اند. از جاهای تنگ و تاریک رد می شند. از گذرگاه های رودخانه یی، از تالارها و چشمه¬ی آب شیرین و چاه ها رد می شند. از مسیراصلی منحرف می شند، گم می شند. خیلی خطرناکه. کار من و تو نیست. نمی شه نفس کشید.»
  عرفان گفت: «در صعود به قله ی ماسوله داغ لحظه های سختی داشتیم.»
  اقبال گفت : «منظورت کوهستان خرسنگه؟»
  «نه، خرسنگ که این یکیه.»
  «کجای کاری شَرپای هیمالیا، این که می بینی تل و پشته ی از برومه»
  «کوله پشتی ام به درد نمی خوره .به ستون فقرات ام فشار می آره. زود خسته می شم.»
  «مال من جنسش از نایلونه. پایه هایش فلزیه. از مال تو سبک تره. به لگن خاصره فشار می آره زود خسته نمی شم.»
  عرفان گفت : «می دونی مردها دارند راه می رند، شانه هاشونو بیشتر از لگن خاصره شان تکان می دند و زن ها برعکس؟»
  اقبال گفت : « اشیاء سنگین را زیر بذار روی شان سبک ترها را و روی همه لباس ها ت. رسیدیم کاسه ی قله ی در فک  اون بالا می تونیم دره ی اشکورات و دیلمان را درمهِ تیره تماشا کنیم. قله ی خشچال را در مِه لایه لایه ببینیم. آسمان سرا و پشته کوه را و کرانه ی دریا را. اونجا شب توی کلبه ی سنگی می خوابیم. بیرون آسمان پرستاره . یک شبِ خوش نواز، دور از قال و قیل اهل و عیال و ایله و بیله. »
  از بالای سرشان از سینه ی کوه، کلوخ و قلوه سنگ می ریزدپایین. دختر جوانی با ا ندام ترکه یی از روی صخره های صاف شلنگ تخته می اندازد و پای چشمه می آید. شلوار لی پاچه کوتاه و تی شرت صورتی رنگ تنش است. با جوراب سفید و کفش کتانی. گُل ناف اش پیداست. به سر و صورتش آب می زند. پشت سرش یک گله دختر و پسر جوان پیدا می شود با تنبک و گیتار و سازنقاره و بار و بنه ی کوهنوردی از کوه سرازیر می شوند. یکی شان صندلی پایه بلند سر دست بلند کرده با خودش می آورد. سرو صدای درهم و برهم دخترها و پسرها .
  ای آروغ بچه.
  نه، نه، بگو بُز گالش.
  سر صبح توی شوروم، شما دو تا کجا رفته بودید.
  در پای البرز قدیم دل کولی ها را نشکن.
  عرفان می گوید : «این کوفته قلی قلی ها کی اومدند کی پیش افتادند رفتند من و تو واخود نشدیم.»
  اقبال می گوید : «چرا از خودشون نمی پرسی؟»
  جوان ها روی خاکبرگ ها پای درختان به پهلو می خوابند. پسری که به پیشانی اش هدبند بسته در بالا دست روی صندلی می نشیند، یک پایش را خم می کند و گیتار می زند. دستجمعی آواز می خوانند. آواز اسپانیایی. قوقولی قوقو. یکی ازدخترها ناخن هایش را پیرایش می کند. دخترِ لب چشمه می خندد و در نور طلائی، برگ گل را به ساق پایش می مالد.

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :