داستانی از نگار داوودی


داستانی از نگار داوودی


داستان ما

ما چهارنفر بودیم. مریم رحمانی، لاله، پپر و من.. خانه بزرگ بود. یک خانه ی بزرگ دو طبقه  روی یک شیب تند، که از توی کوچه فقط طبقه ی حاجی محمودی دیده می شد. در که باز می شد پله ها با شیب کنار دیوار میامدند پایین . اول می رسیدند به تراس ما، بعدهم از همان گوشه می رفتند تا لب رودخانه.  رودخانه را نمی دیدیم، بخاطر دیوارهای بلند ته حیاط. ولی صدای آب همیشه بود. هر دو تا اتاق خانه نمور بودند و کم پنجره. یک طوری که توی روز هم برای خوب دیدن چراغ می خواست. کف خانه موکت بود. از آن موکت های نارنجی و نازک که از بس پا خورده بودند همه جایشان پرز داده بود. حاجی خانه را فقط به دخترها می داد. می گفت پسرها دردسرشان زیاد است. ما چیز زیادی نداشتیم. یخچال و گاز سه شعله را مريم آورده بود، فرش و تلویزیون مال من بود، بخاری و لباسشویی سطلی مال پپر. جارو برقی هم مال لاله. جاروبرقی با آن آکواریوم بزرگ که هیچ تناسبی با خانه نداشت. دسته ی جاروبرقی شکسته بود و بالا نمي آمد۰ دکمه ي روشن و خاموشش هم اتصالی داشت. اين بود  که هربار باید يك پايت می ماند رويش و دولا جارو مي زدی. در عوض آکواریوم برق می زد. درست مثل حمام، مثل توالت. لاله در شستن وسواس عجیبی داشت. شستن و غذای به موقع ماهی ها. همه ی یکشنبه ها و چهارشنبه های چرخشی که نوبت تمیز کاریش بود به داد و دعوا ختم می شد. خودش برنامه را چیده بود. اول جابجايي، بعد گردگيري و پشت بندش هم جارو. بعدهم شستن حمام و دستشویی ها. دست آخر هم يك تشت بزرگ آب و يك برس بی دسته که باید می کشیدیم روی همه ی موکت ها، تا موهای ریخته را جمع كند. قانونی که توي هیچ خانه ی دانشجویی ديگري  باب نبود. لااقل آنهايي که ما می شناختیم. لاله تمام مدت کارکردنش که تقریبا بیشتر روز طول می کشید غر می زد.  به موهايمان که پر بودند همه جا، به جزوه ها، به لباسها، به جای چرب دستهايمان روی هرچیزی که لک می گرفت. مريم رحماني مي شنيد ولي چيزي نمي گفت. اخم می کرد و ساکت ورق هايش را پهن می کرد روي تنها فرش خانه.
آن وقت مثل هر شب بازی دوستم دارد یا دوستم ندارد شروع می شد.
مريم قدش کوتاه بود و موهاي فري داشت. ابروهايش هم پهن و کوتاه بود. يعني يك طوري كه شروع نشده انگاري تمام می شد. لبهايش هم كوچك بود.لبهاي كوچك و سرخ روي پوست سفيدش که یاد نقاشی های ژاپنی توي تابلوهای قدیمی مي انداختت.
پپر را هیچ وقت بی آرایش ندیده بودم حتی توي خواب. کیف طوسی زیب دار معروفش همیشه همراهش بود. با خودش می برد توي حمام و با یك حوله ي پیچیده روی سرش و چشم‌هاي آرايش شده مي آمد بیرون. آن موقع ها چشم ها با ریمل بعد حمام بی حال و بی جان حساب می شد. حتمن باید يك يا دو روزی را روي  قبلی ها ریمل کاری می کردی تا هر يكيش بشود قدر ضخامت يك  پای سوسک و حسابی به چشم بيايد.  شب به شب هم خیلی زحمت می کشیدی آرام کرم پودرهای ماسیده و سیاهی ریمل های ریخته را، يك طوري از صورتت پاک می کردی که  چشمهايت خیس و خراب نشود. پپر استاد اين طور كارها بود و مثل من زود هم جوش     مي آورد. اين بود كه بعد از تميز كاري لإله هر بار من و پپر  يكي مان از كوره در مي رفتيم و دعوا شروع می شد. انقدر ما سر لإله و لإله سر ما داد مي زديم تا صدايمان بگيرد و هر كدام يك طرف ولو شويم. اما اين مهم نبود، نه كه مهم نبود، مهم تر از اين شبهاي بعد از دعوا بود. شبهاي  بعد از دعوا لاله دير مي آمد توي اتاق روي تختش. یا شايد هم    نمي آمد. می نشست پای آکواریوم. نصف شب اگر براي شاشیدن یا آب خوردن مي آمدي بیرون، فقط نور آکواریوم بود و لاله که زل زده بود به ماهی ها. با آن چشمهاي درشتش كه انگاري دو برابر  شده بود و مثل تيله برق مي زد. مثل تيله زير آن ابروهاي سياه كه لابد سر شبي طبق عادت، بادام زميني سوزانده بود و كشيده بود تويشان. و سفيدي شيت صورتش كه از گچ سفيدتر مي شد اين موقع ها. يك طوري سفيد كه توي تاريكي نور مي انداخت.  انگاري هيچ رگ و خوني تويش نيست. آن شب هم نوبت من بود. كارهايم تازه تمام شده بود . لاله داشت کوکو درست مي كرد براي همه. از آن وقت هايي بود كه محبتش گل    مي كرد. پپر و مريم رحماني هم ورق بازی می كردند. به نظرم آمد آن شب توي تمیزی روي دستش بلند شده ام . اين بود که دست آخر رفتم سطل مخصوصش را از توي حمام آوردم و شروع کردم با تور به در آوردن ماهی ها. مطمئن بودم کار سختی نیست. لااقل  نه آنقدر که فکر می كرد فقط خودش می تواند. ولی يك هو انگاری خبرش كرده باشند يا بو كشيده باشد مثل جن رسید بالاي سرم. از موهايم گرفته بود و داد می کشید. خواستم بهش بفهمانم كه کاری به ماهي هايش    نداشته ام، ولی درد امانم را بریده بود. اين بود که تا قبل از اینکه بتوانند جدايمان كنند حسابي هم را زديم. البته تا وقتي پپر بتواند . مريم رحماني فقط نشسته بود و دستهايش را يك طوري گرفته بود روي ورق هايش كه نيفتيم روی آنها که پهن زمین شده اند و يك بند جیغ می کشید. جدا که شدیم کلی از موهای من توي دست هاي لاله بود و جای دندانهايش روي  بازوهايم. براي خودش مردي بود. با آن صداي دورگه اش داد می زد از خانه ی حاجی برو. يك طوري که انگار ارث پدرش باشد. هر چهار تايمان  به سهم کرایه ی هم نیاز داشتیم . اين را همه  خوب مي دانستيم. ولی ديگر آخرش بود. یکی از ما دوتا باید   می رفت. در را کوبیدم و رفتم توي حیاط. پپر چند بار پشت سرم داد زد:« بيا تو ديوانه توي این تاریکی». حیاط چراغ نداشت این بود که شب هیچ كدام تا آخرش نمی رفتیم. اما آن شب من رفتم. پله ها را تا ته رفتم پایین. هیچ جا را خوب نمی دیدم. قلبم توي گلويم مي كوبيد. جنگيدن خاصيتم نبود. حداقل جنگ رو در رو.
صبر کردم تا پپر و مريم رحماني بخوابند.   می دانستم ديگر هيچ چيز مثل قبل نمي شود. اولين بار بود كار به كتك كاري مي كشيد، آن هم  اينطوري . تا نزديك سحر پشت در  صبر كردم. بعد آرام رفتم بالای سر لاله و آکواریوم. همانجا خوابش برده بود. آكواريوم  را از برق کشیدم . حالا خانه هم مثل حیاط تاریک تاریک بود. فقط تا روشنایی صبح وقت داشتم تا وسايلم را جمع کنم. لااقل بردن فرش و تلویزیون کار الان نبود و من دقيق نمي دانستم چقدر طول مي كشد تا ماهي ها بيايند روي آب. ولی می دانستم به صبح که بکشد، دست کم دو تایشان  روی آبند.

 

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :