داستانی از ناهید کهنه چیان


داستانی از ناهید کهنه چیان

عشق، در پاکت  بسته                                                              
ناهید کهنه چیان

-- تو  از کدوم طویله فرار کردی مردک!
زنگ تفریح بود و همه مان گوش تا گوش نشسته بودیم توی دفترمدرسه...همه انگار که برق گرفته باشدمان، یکه خوردیم و سرچرخاندیم طرف همکار تکیده ی سبزه روی خجالتی مان ... باورمان نمی شد این حرف از دهان او بیرون آمده باشد ...گوشه گیر و کم حرف...زنگ که می خورد زودتر از همه مان پامی شد می رفت کلاس و دیرتر ازهمه مان از کلاس می زد بیرون... یک بار به ناظم گفته بود چون کلاسش- کلاس پنجم- طبقه  سوم است وجدانش قبول نمی کند وقت بچه ها ضایع شود...ناظم  به شوخی بهش گفته بوده: آخه می خوام بدونم میون این همه بی وجدانی، وجدان تو یکی چه غلطی می تونه بکنه جوان؟!
دفترداردبستان، که مخاطب حرف  همکار خجالتی مان بود، پاک ماتش برده بود. جوری که انگار لال شده بود و نمی توانست حرفی بزند...روچرخانده بو و نگاه کرده بود به مدیر، که پشت میزش نشسته بود..انگار مدیر هم ماتش برده بود...خود همکار خجالتی مان بود که یخ سکوت و بهت دفتر را شکست...روبه دفتردار گفت: آدم با یه خانم محترم این جوری برخورد می کنه؟
این بار نگفت مردک ..یا چیزی توی این مایه ها...انگار خودش هم از حرفش پشیمان شده بود...یک هفته بود دفتردار پیله کرده بود که عکس و فتوکپی شناسنامه و فتوکپی آخرین حکم حقوقی ام را ببرم تحویلش بدم برای تکمیل پرونده. همیشه کاری پیش آمده بود یا خورد ه بودیم به تعطیلات...امروز کلافه گفته بود: فکرکردی می خوام با عکست چکار کنم خانم که این قد ناز می کنی؟
این حرف را توی دفتر، جلوی روی آن همه همکار زده بود...عکس العمل من چیزی نبود جز زدن زیر گریه( مادرم همیشه می گفت تو به کی بردی دختر این جور اشکت دم مشکته؟...پدر می گفت بسکی سرکار لوسش کردین خانم ...یکی یه دونه یا خله یا دیوونه!)
منظورش یگانه دختر بود و گرنه من برادرداشتم.
مدیر پادرمیانی کرد و همکار خجالتی مان  و دفتردار–که لام تا کام حرف نزده بود- روبوسی کردند و ماجرا ختم به خیر شد...زنگ خورد و چایی ها نیم خورده ماند ...پاشدیم رفتیم سمت کلاس ها...دوطبقه همگام و همسفر همکار خجالتی  مان بودم ...از پله ها که بالا می رفتیم گفتم:

می بخشیدآقا، اوقات شما روهم تلخ کردم.
گفت: خواهش می کنم خانم ...این جور آدما باید ادب بشن .آدم که همین جوری دهنشو باز نمی کنه.
رسیده بودیم طبقه دوم. او باید یک طبقه دیگر می رفت بالاتر...
گفتم: با اجازه آقا!
بی آن که نگاهم کند سرتکان داد: خواهش می کنم خانم ... موفق باشید.
گفتم: شما هم همچنین... خودتونو ناراحت نکنین آقا .
آن زنگ، اصلا دل و دماغ کارنداشتم. به تابلو که نگاه می کردم، انگار صورت سبزه ی آفتاب سوخته اش پهن شده بود روی تابلو... فکرمی کردم اگرگچ را بکشم روی تابلو، صورت او را زخمی می کنم... بدیش این بود که معلم ریاضی بودم و درس ریاضی و تابلو و گچ به دست بودن، لازمه ی گریزناپذیر کارم بودند. چند بار پلک زدم بلکه صورتش از روی سیاهی چرکمرده ی تابلو کنار برود و بگذارد کارم را بکنم، افاقه نکرد. هرچه جلوتر می رفتم ، چهره اش پر رنگ تر و گویا تر می شد. بچه ها هم انگار بوبرده بودند که معلم زنگ قبلی نیستم. پچ پچه ها شروع شد و کم کم سر و صداها از کلاس درز کرد بیرون...همین حالا بود که ناظم، دراز و لندوک، با خط کش کذایی اش چند ضربه بزند پشت در کلاس یعنی که بچه ها خفه خون بگیرند...
صفحه ای از کتاب بازکردم و گفتم تمریناتش را حل کنند. بچه ها یادم آوردند که : حلشون کردیم خانوم!"
گفتم : درسا رو مرور کنین. اشکالی داشتین بیاین بپرسین"
نفس راحتی کشیدم  داشتم خودم را می انداختم روی صندلی ام که نگاهم گره خورد توی نگاه ایرج... مبصر کلاس بود. تیز و بز و کنجکاو. خدا نکند به چیزی گیر بدهد... ول کنت نیست.
-حالتون خوبه خانم؟
لب گزه کردم و اشاره کردم کارش را بکند... سرش را انداخت پایین و وانمود کرد دارد چیزی می نویسد اما زیر چشمی نگاهم می کرد. ردیف  اول می نشست. طاقت نیاورد سربالاکرد. انگشتش را بالاگرفت و گفت: اجازه خانم، اجازه برم براتون آب قند بیارم؟
چند بار که فشارم افتاده بود پله ها را چند تا یکی رفته بود پایین و با لیوانی نیمه پر توی یک سینی   برگشته بود. توی راه نصف لیوان را ریخته بود توی سینی... وقتی داشتم آب قند را می خوردم ، دست هاش را می زد به کمرش و رو به کلاس می ایستاد. انگار داشت بهشان می گفت: می بینین، من رفته م برا خانوم آب قند آوردم!"
گفتم: خوبم عزیزم. کارتو بکن...خوبم...
هرگز صدای زنگ، مثل آن روز خوشحالم نکرده بود...روی پله ها پا سست می کردم تا بیاید و باهاش  همقدم بشوم. می دانستم دیرتر می آید بیرون. اما عجیب بود که آن روز زود از کلاس زده بود بیرون. چون، سر که بالا کرده بودم دیدمش که فقط چند پله باهم فاصله داشتیم. بی هوا لبخند زدم . اوهم لبخند زد و سر تکان داد. ایستادم تا رسید.
-خسته نباشید.
-ممنون، شمام خسته نباشید.
باهم پله ها را پایین رفتیم. آرزو می کردم پله ها هزارتا می شد.
گفت: تونستین درس بدین؟
یکه خوردم. نکند تمام مدت پشت در کلاسم ایستاده بود!
گفتم: تقریبا... شما چطور؟
لبخند زد: تقریباً
هردو خندیدیم... وقتی دوتایی وارد دفتر شدیم، نگاه ها چرخید رویمان. باشد هرچه می خواستند فکر کنند.
آن روز خوب تمام شد... باید تا فردا منتظر می ماندم.

-اگه بازم مزاحمتون شد، به من بگین تا دهنشو سرویس کنم.
این را توی خواب بهم گفت. توی خواب خیلی حرف زدیم. همان جا بود که گفت از جنوب آمده و دانشجوی مامور به تحصیل است. شاید هم این ها قبلاً ها می دانستم یا از مدیر و همکارها شنیده بودم. یادم نمی آمد.
وقتی گفته بود مامور به تحصیل است و درسش که تمام شود باید برگردد به شهرش، گریه ام گرفته بود. حتماً بلند گریه کرده بودم که مادرم بیدارم کرده بود و چشم که بازکرده بودم بالای سرم ایستاده بود: چته عزیزم؟  چرا توی خواب گریه می کردی.؟ جاییت درد می کنه مادر؟
صدای مادر، پدر را ازخواب پرانده بود. به زور قرص خواب می خوابید.
از آن یکی اتاق صدای  خوابزده اش آمد که: چه خبر شده سلطون؟
پدرو مادرم همدیگررا با  نام برادر بزرگم صدا می زدند.
زهره انگار حالش  خوش نیست سلطون؟
گفتم: من خوبم مادر، بابا رو چرا بیدار کردی؟
پدر، آمد ایستاد توی چارچوب در... هنوز همان جور رستم صولت بود. پیری تکانش نداده بود.
-چشه دخترم؟
بلند شدم نشستم توی رختخوابم: خوبم بابا، مامانو که می شناسین. برین بخوابین. نصفه شبه.
روکردم طرف مادرم: توهم برو بخواب مامان. جون داداش من هیچیم نیست. می بینی که.
گفت: آره هیچیت نیست! پس چرا داشتی گریه می کردی مادر؟
پدر گفت: بذار بچه رو به حال خودش زن!...لاالا.!..
برگشت رفت توی اتاقش...
درازکشیدم و تا چشم هام را روی هم گذاشتم، پیدایش شد.
این بار پرسید: شمام خوابتون نمی بره؟

داشتیم از پله ها می رفتیم بالا که پاکت را گذاشتم توی جیب کتش. اصلا هم فکر نکردم ممکن است همکارانی که پشت سرمان بالا می آمدند بببینند  دارم چکار می کنم. من عاشق شده بودم. به همین سادگی... عاشق که پروایی ندارد. بگذار عالم و آدم بدانند.
برگشتنا ، وقتی توی سرویس معلمان نشسته بودم ، داشتم فکر می کردم که اگر به مادر می گفتم عاشق شده ام و به محض این که طرف پا بگذارد توی خانه، بله را می گویم، چه عکس العملی نشان می داد. حتماً اول با دهان باز، مات براق می شد توی صورتم و می گفت: تو چی گفتی دختر؟
آخر خسته شان کرده بودم بسکی هرجور خواستگاری را رد کرده بودم.
مادر، حتماً بعدش، بلند صدا می کرد: کجایی سلطون؟ مشتلق! بیا ببین دخترت چی می گه؟ " بعد بدون این که منتظر سوال پدر بماند می گفت: عاشق شده ...عاشق!...بلخره یه خری به دلش نشسته.
آن وقت لابد دست هاش روبه سقف می گرفت و می گفت: خدا را شکر!...صدهزار مرتبه شکر!
آن وقت من ناز می کردم و تولب می رفتم که: مامان؟! ... یعنی این قد از دست من خسته شدین؟!
بعدش حتما مادر بغلم می کرد و دوتایی می زدیم زیر گریه. یک جور گریه ی از سر شوق...

دور و برش را نگاه کرده بود و پاکت را گذاشته بود توی دستم. زیرچشمی نگاه پاکت کردم. پاکت خودم ... همان طور دربسته...
آرام گفت: باید منو ببخشید خانم!
پا تند کرد و زودتر از من پله ها را پایین رفت. ساختمان مدرسه دور سرم چرخید. دستم را گرفتم به دیوار سر راه پله، کاشکی ایرج بود و فوری می دوید دفتر برایم آب قند می آورد...

 دلیلش را توی خواب بهم گفت: دختر عمویم ناف بُر منه و ما نمی تونیم پا بذاریم روی رسم و رسوماتمون... خانم!
روز بعد مدرسه نیامد. صندلی همیشگی اش خالی بود. رویم نمی شد از مدیر بپرسم چرا همکار سبزه روی خجالتی جنوبی مان ، امروز نیامده مدرسه؟

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :