داستانی از مهناز رضائی
طعمِ خاک
آن روز صبح ساعت که زنگ زد، یکه خوردم. برگشتم طرفِ کُوی[1] که مثل فنر تاخورد و توی تخت نشست. چشمهایش را گشاد کرد و خیره شد به من. کوبید توی سر ساعت؛ روی هر دو زنگ فلزیاش. ساعت پرت شد روی قالیِ نقش درختی و از صدا افتاد.
ابروهایش را به هم نزدیک کرد و بالا برد. پیشانیاش مثل خاکِ خشکِ ترکخورده شد. نفس بلندی بیرون داد و گفت:
ـ باز رفتی دَمِ پنجره، چشم بدوزی به حوض؟
چشمم به موهای ژولیدهاش بود. نتوانستم یک دانه هم موی سیاه پیدا کنم. هیهیای کرد و ملافه چرکمرده را با غیظ کنار زد.
دستم را از کمر پرده برداشتم. چینهای روی هم خوابیده تاب خورد و سر جای خود برگشت. طعم خاک نشست توی حلقم. به سرفه افتادم؛سرفه قطع نمیشد. سرفۀ حساسیتی است میگویند. سرم گیج رفت.انگار من و کُوی توی اتاق معلق شدیم. نشستم لب تخت. تخت مثل قایقی بود که موج بازیاش میداد. جرعهای آب حالم را بهتر کرد. کُوی لیوان را گرفت.
دست خیسی لای موهایش برد. کتش را که مثل چتری بسته از پایۀ تخت آویزان بود، چنگ زد. دفتر ارزشیابی دانشجوها و جزوۀ مبانی خاک را بغل گرفت و قوز کرده از در بیرون رفت. گفتم:
ـ وایسا چایی بخور.
با صدایی خشدار جواب داد:
ـ چایِ سر قبرِمَ بخورم.
هر روز به محض رفتنش برمیگشتم پشتِ پنجره و رد شدنش از کنار حوض را نگاه میکردم. پردۀ توری اتاق چهقدر به نظرم کدر آمد. یک سال است که رنگ آب به خود ندیده.
صدای کوی برگشت:
ـ نکن اینجوری با خودت!
تو نیامد. انگشتهایش را لبۀ در گرفته بود. خاکهسیگارش ریخت پای در. باید با کاغذ برش میداشتم که خاکستر نرود بخوابد پایِ ریشههای قالی.
با شانههای آویزان از کنار درختچههای دو طرف حوض گذشت. میدانستم حالا بند کفشش را بهانه میکند تا زیر چشمی نگاه بیندازد لابهلای شاخ و برگ گردوی پای پنجره که سایۀ من یا تکانِ پرده را ببیند و چشمهایش بیشترگود بنشیند. خودم را پس کشیدم. دامن پرده را محکم نگه داشتم تا برود.
شاخ و برگ گردوی کاغذی پشتِ پنجرۀ بسته بود. یاد گرهکردن جوانهها موقع فروردین و یاد عطر ملایم پوست سبزِ گردو افتادم؛ پاییزها... آه کشیدم.
درختچههای دو طرف حوض را کوی کاشت. نهالشان را از خزانۀ دانشکده آورد. اولی را کاشت برای محسن. چاله را عمیق کند. گفت:
ـ خوب باید پاگیر بشه.
با همان دستکش خاکیِ کار کشید روی پیشانیاش و گفت:
ـ خسرو هم که بچهدار بشه، نهال میکارم.
اطراف طوقۀ نهال را با خاک و برگِ خشک پوشاند. خاکِ پایِ آن را فشار داد. گفت:
ـ آب دادنش با تو. مبادا خشک بشه!
تا کی قرار بود پای پنجره بمانم، نگاه کنم و تکهتکه اینجور چیزها یادم بیاید؟ هنوز هم همین است.
عصری که کوی از سر کار برگشت، شاخهای گلِ مریم دستش بود. نگاه آبیاش را تاباند طرفِ پنجره و دست تکان داد؛ انگار معجزهای با خودش آورده باشد.
یاد آن کُوی افتادم که عصر روزی پاییزی، تازهعروسش را آورد تا خانۀ آبا و اجدادیشان را نشانش بدهد و بگوید:
ـ کافیه دستی سر و روش بکشیم؛خانۀ حیفیه به مولا.
حیاطی بزرگ، عمارتی دو طبقه، اتاقهایی مثل دو بالِ گشوده دو طرفِ راهروی ورودی، آجرهای تراشخورده و گردوهایی که وقت چیدنشان بود؛ گردویی از سمت چپِ خانه بالا رفته بود و پشت پنجرۀ اتاقی در طبقۀ دوم شاخهافشانی کرده و از آن هم گذشته بود. انگشتم را گرفتم طرفش و گفتم:
ـ وای... اون اتاق مال ما!
لحظهای خودم، کوی و بچههایی را که به دنیا میآمدند در قاب پنجره دیدم. دست هم را گرفتیم و چرخیدیم؛ من... کوی... آسمان... گردوها... خندههامان... خشخش برگها و هوهویِ هوایی که از سکون در آمده بود. در معبد ژوپیتر بودیم انگار و برکت داده میشدیم.
دستش را به تنۀ پرشیارِ درختِ زیر پنجره تکیه داد. گفت:
ـ اووَه، مال دورۀ والینشینیِ کرمانشاهه پیردرخت. میگن هر چی دورش بگذره، میشینه تو تن و جانش.
صدای کلید آمد و بعد عطر مریم. گُل را از کُوی گرفتم و نگاهش کردم.گفتم:
ـ زیادی معصومه.
کُوی شانههای کتش را روی پشتیِ صندلی صاف میکرد. گفت:
ـ گلی که دوست داری.
لیوان را تا نیمه آب کرد و مریم را تویش نشاند. صندلی را برایم عقب کشید. نشستم.نشستیم رو به روی هم. دستهایش یخ زده بود. گفت:
ـ رفتم پیش مشاور.
بعد پرسید:
ـ حواست اینجاست؟
گفتم:
ـ کار خوبی کردی رفتی. رفتن محسن کمر هردومانَ شکست.
دستش را کشید. شروع کرد به قدم زدن. وقتی ایستاد، کف دستش خوابید روی شانهام. گفت:
ـ علاج دردِ ما یه بچۀ دیگهس.
بعد صدای تیکتاکِ ساعت ماند؛ تیک، تیک، تیک...
ـ یادته میگفتی سهم پاکیزۀ هم از لذتیم؟
صورتش را نمیدیدم. نفس گرفت و ادامه داد:
ـ عزیزی از بینِ ما رفته. خودمانَ که نباید...
صدای تیکتیک از قفسۀ سینهام میآمد انگار. توی گوشهایم بود، توی سرم.
تُند لیوانِ آب روی میز را عقب زدم. با فریادی خفه گفتم:
ـ عزیزِ رفته پارۀ جگرِ من و تو بود؛ پارۀ جگر.
قلبم تیر کشید. تشر زد:
ـ اینقدر فکر بکن که کارت بکشه به تیمارستان.
بلند شدم. صندلی افتاد. شیشۀ صبر زرد[2] را آوردم. در کمد به هم خورد. یک قطرۀ صبر زرد سنگین شد و افتاد توی لیوان آب. گفتم:
ـ دیگه نمیشه بخوریش، تلخه؛ مثل زهر مار.
بعد شیشه را گرفتم جلوی نگاه ماتماندهاش.
ـ میبینی؟ صبر زرده؛ همونی که ثانیه میگه «قُنّه». محسنَ با همین از شیر گرفتم. گریههاش یادت رفته؟!
کُوی پلکهایش را بست. پیشانیاش چروک خورد.بیانرژی گفت:
ـ خانم مشاور گفت به تو بگم: «رعد شروع بارانه».
چند وقتِ بعد، طرفهای ساعت 10 صبح، کتابِ روانشناسی را صفحهباز گذاشته بودم روی صورتم و با چشم بسته مرورش میکردم:
«انتقامگیرنده خودش را به عذاب وجدانِ کُشندهای دچار میکند. بار گناه را از آزاردهنده میگیرد و روی دوش خود میگذارد.»
اینجور حرفها روی نَفَس، حفرۀ چشم و تختِ پیشانیام بود، اما میل انتقام مثل تکهیخی آبنشدنی چسبیده بود ته دلم.
صدای خنده از حیاط آمد. از کنارِ پرده خسرو، ثانیه و پسرشان حسن را در پسزمینۀ حوض و 2 درختچه دیدم. خسرو یکزانو نشسته بود و حسن را غلغلک میداد. حسن میخندید. بلند میخندید. چهقدر مثل محسن بود؛هم صدای خندهاش، هم قد و قوارهاش. حالا که او هم درست 4 سال دارد.
یکدفعه خسرو انگشتش را گرفت جلوی بینیاش؛ هیس گفت انگار. رو گرداند طرف پنجره و چیزی گفت. ثانیه راه افتاد طرفِ راهرو. صدای قدمهایش نزدیک میشد. تا از پله بالا بیاید و بکوبد به در توی خیال در را باز کردم. با هر دو دست به سینهاش کوبیدم و پایین افتادنش را از پلهها تماشا کردم... داشت در میزد. دوباره همان آدمی بودم که مدارا میکرد. قدمهایم را تا دم در کشاندم. آن چشمهای سامی، بیهیچ جرقۀ شیطنتی، به من دوخته شده بود.
با لهجۀ خودش گفت که بیرون میروند و من چیزی نمیخواهم؟
تشکر سردی از لای دندانهایم وزاندم طرفش. برق خفهای روی چادر سیاهش تقلا کرد تا زن رسید پایین پلهها.
یعنی این ماجرا از کجا شروع شد... آن شبِ برفی. برف گرفته بود یکریز و مینشست. یک ماهی بود که میرزا و خسرو، پدر و برادر کوی، توی اتاقهای طبقۀ پایین زندگی میکردند. میرزا کِز کرده بود کنار والور. گفت:
ـ امروز دست یه سیدَ تو کارگاه بند کردم.دستتنگه.
کارگاه، نانبرنجیپزیِ راستۀ تاریکهبازار بود و سیّد، پدر ثانیه، که میرزا به حُرمت این که از کربلا آمده بود، اینجور صدایش میکرد.
آنطور که میرزا میگفت راندهشدۀ عراق بودند. میرزا رفته بوده سقاخانۀ تکیۀ معاونالملک دلی سبک کند. بندۀ خدا را پای نقش حضرت ابوالفضل (ع) میبیند. نوحۀ عربی میخوانده و آخ از نوحهاش که جگر میرزا را پارهپاره میکرده و...
میرزا عزم جزم کرده بود زیر پر و بالش را بگیرد. خانۀ رهاشدهای در همین کوچه را به اجارهای ناچیز برایشان جور کردو بعد آشنایی خانوادهها...
چندباری ثانیه کوفتۀ عربی آورد. 2 برادرش دستشان در همان راستۀ نانبرنجیپزها بند شده بود. همیشه خسرو در حیاط را باز میکرد تا بالاخره یکی از خوشنویسیهایش را برای ثانیه نوشت:
یک پلک سرمه ریخت که بیدل کند مرا
بعد هم به چشم برهمزدنی، یک دو اتاقیِ جمع و جور دست و پا شد آن طرفِ حیاط. خسرو دست زنش را گرفت، آورد همانجا.
حالا واقعاً آن روزهای خوبِ همسایگی گذشته؛ روزهایی که ثانیه برایم آشنایی دیریافته بود. شعر عرب توی چشمهایش میجوشید یا من اینطور میدیدم؟ دوتایی لبِ حوض مینشستیم و از حرفزدن سیر نمیشدیم. خیلی هم فرق نمیکرد که او مثلاً به دارچین میگوید دارسین یا...
ثانیه در ایران سیکل گرفته بود. میشد برایش از بدهبستان شعریِ دورۀ عباسی بگویم، از تشابه عجیب شعر بیژن جلالی و جمعه، شاعر عراقی.
تاریکی محک بزرگی است
برای چشمان شاعر
محک آنچه در تاریکی میبیند
گاهی هم دورِ دستِ خسرو مینشستیم تا فالِ ما را بنویسد. دل آدم همراهِ قلم کشیده میشد، میایستاد و میفشرد.
من و مقام رضا بعد از این و شُکر رقیب
اما با آن اتفاق همهچیز تمام شد. دهان باز کردن و گفتن از دردِ توی دلم تُف سر بالا بود. دست آخر همه چیزی بلغور میکردند مثل همان کتابها. هیچکس جای من نبود. نمیدانستم با خودم چه کنم. محسن توی عکسهایش هم توی چشمم نگاه میکرد و میپرسید:
ـ مامان چرا محسنُ بغل نَتََردی؟
هنوز هم همین است.
درست مثل روزی که باز تشنج کرده بود. افتاد روی زمین، روی فرشی از خردهشیشه، کنار شکرپاش شکسته. حالش که برگشت، زخم دستش را بستم. در دل میگفتم به خیر گذشت که با سر روی موزائیکهای کفِ آشپزخانه نیفتاد. صدایش توی گوشم هست هنوز:
ـ مامانی چرا منو بغَل نَتَردی؟
تکهشیشهای انگار در قلبم نشست.
مشکل، بچهدار شدن من شد. تا قبلش همهچیز عادی بود. شکمم بالا که آمد، ثانیه بچهاش را سقط کرد. یک روز آمد. گفتم:
ـ دومیِ یه پهلوان دنیا میآری.
زود بلند شد و رفت. استکانها را توی سینی گذاشتم که ببرم آشپزخانه. دیدم جای پتویِ نوزادی که نزدیک تمامشدنش بود، مشتی کاموای شکافته کنار میلهای بافتنیام مانده زیرِ میز. تُند رفتم طرف پنجره. چادر گلدارش انگار میرقصید و میرسید آن طرفِ حوض.
یک روز هم دوایی آورد که «یوما»[3]ها بخورند تا «بنّی[4]»شان قوت بگیرد. نخوردم. گفتم:
ـ ایشالا، برای خودت.
الان اگر بردارد کوفته بیاورد، میتوانم آن گولهی توپ را توی حلق خودش فرو کنم.
کارهایش یکییکی یادم میآید؛ مسخرهبازیهایی مثل پرتکردن پرتقال به طرف شکم برآمده من... و آن گُهکاری آخر که دیگر حَسد نبود، خودِ جنون بود.
محسنِ من کمتر از یک هفتهاش بود. شیرین بود. داشتم نگاهش میکردم. شیر جلوی بلوزم را خیس کرد. در زدند. ثانیه بود. خواستم بگویم خاکِ پایین چادرش را بتکاند اما تا ماشاءالله گفتنش شروع شد، مسخ شدم. حافظهام پاک شد انگار. بال کشیدم توی آشپزخانه که برای آن نفرِ دیگری که شیرینی بچهام را فهمیده، چایی بیاورم.
شعلۀ زیر کتری آبی شد. باید محسن را بغل میکردم و شیر میدادم که گریهاش قطع بشود. برگشتم توی هال. ثانیه زیرِ آن چادر خاکی قوز کرده بود روی بچهام و تقلا میکرد. یک قدم دیگر کافی بود که دستهایش را ببینم. داشت ملاجِ آب و خونِ بچهام را محکم فشار میداد. نعره زدم:
ـ چه غلطی کردی؟ لامصب چه غلطی کردی؟
پوست تیرۀ ثانیه زرد شده بود؛ زرد شده بود آن صورت...
خواستم به میرزا بگویم. نگفتم.
بعد از محسن، میرزا مرتب به تکیۀ معاونالملک میرفت. حرف نمیزد. یک روز هم وقت رفتن به تاریکهبازار، تسبیح گلیِاش را انداخت گردنم. توی کارگاه هل و گلاب میریخته قاطیِ آرد برنج که جلوی چشمهای سیّد میافتد پای همزن.
همهچیز تکهتکه پیش چشمم جان میگیرد. یادم میآید. دوباره یادم میآید. یادم میآید روزی را که کُوی نرفته برگشت. دستهای ریحان آورد. گفت:
ـ همین حالا سبزی خالی کردن، دم دکانِ نایب.
ریحانِ عطری بنفش... لبخند زدم. گفتم:
ـ الان سرویسِت میره ها!
بندِ دور سبزیهای قنداقپیچ را کشیدم. ریحانها را با ریشه کنده بودند. باید گِل چسبناک را از ریشهها میشستم و بعد هم چاقو میآوردم برای قطعِ ریشهها. سبزی را پرت کردم روی روزنامه. کارِ من نبود. آرام، بند را دوباره پیچیدم دور سبزیها. سرم را گرم کردم به روزنامه. مقالهای بود راجع به 240 کیلومتر مرز ایران و عراق و بدهبستانهایشان و...
روزنامه را رها کردم و رفتم سراغِ پنجره. در معماری قدیمیِ این خانه، حوض ضربان دارد و درخت نفس میکشد. چشمم به حوض و درختها بود. یاد مرز افتادم. مرز کرمانشاه با کربلا؛ مرزی که دل آدمهایی مثل میرزا همیشه آن طرفش میتپیده. این دیگر معنی مرز نمیدهد. اما برای آدمی مثل من چه؟ این حوض و درختها میان خانۀ من و ثانیه چه معنی دارد؟
من پسرم را که پای همین درختچۀ سمت چپی پیدا کردم، سرش روی لبۀ حوض خوابیده بود. داد زدم. جوابی نیامد. کسی خانه نبود انگار. سر و پا برهنه خود را رساندم به بیمارستانِ مسیح... ملافۀ سفیدِ مُهردار... خط عجولِ کنارِ ورقهای که نوشته بود: «تشنجی...ضربه به سر...»؛ پیشانی سردِ پسرم را بوسیدم. دستش از دستم کشیده شد.
آن روزها با خود میگفتم، یعنی این درخت کهنسال پای پنجره، غصۀ مرا نمیبیند؟ بعدها تسبیح دور گردنم را لمس میکردم. دلم میخواست سنگی باشم که لِه کردن چیزی را، شکستن را مزهمزه میکند و از طرف دیگر دستهایم را که هنوز سنگینی پسرم رویشان هست، دلم میخواست توی آب همین حوض بشویم.
از اینجور فکرها راه فراری نداشتم. تشنجهای محسن به خاطرم میآمد. نوکتیزی خطوطِ نوار مغز و لحنِ دکتر که گفت:
ـ فقط برو براش دعا کن.
پرسیدم:
ـ اگر روی ملاجِ نبستۀ نوزاد فشار بیارن، میشه علتِ تشنج باشه؟
گفته بود:
ـ ممکنه. هر چیزی ممکنه.
گیجم. هنوز گیجِ کاری که ثانیه کرد. او که بالاخره خودش هم بچهدار شد. پسری زایید و اسمش را هم چیزی شبیه محسنِ من گذاشت.
حالا یکی مثل من هر کاری بکند، میگویند علتش داغی است که دیده.
امروز هرجور بود پاهای لرزانم را کشاندم کنارِ حوض. سرم را نینداختم زیر و از یک متریاش رد نشدم، مثل این یک سال.
کنارش رفتم. نشستم. هوای نفسگیر و گرمِ ظهر تابستان... پای درختچۀ سمتِ چپ خالی بود. لبۀ حوض را آب میشست. آب حوض از یک سال پیش تا حالا خوب است چند بار عوض شده باشد؟ قلبم را چنگ میزدند، اما نیرویی انگار دستم را کشید زیر آب. کلاغی نشست لبِ حوض. دست خیسم را طرفش گرفتم. گفتم:
ـ بیا... بیا...
کلاغ پر کشید. تکۀ صابون جا ماند کنار حوض.
صدای در آمد و بعد یوما یوما گفتنِ حسن. دو طرفِ چادر ثانیه با بادی که بلند شد، تکان خورد. حسن لیلیکنان دنبالش میآمد. برای رسیدن به اتاقهایشان باید از درختچهها، حوض و من رد میشدند. ثانیه تا مرا دید مِن و مِنی کرد، شاید سلام داد. چادرش زیر پایش ماند. یکدفعه انگار از سرِ باد پرید، رفت. تُند رفت طرف خانهاش. داد کشید:
ـ تعال، تعال[5]، بیا!
پشت به ما کرده بود؛ به من، به حوض، به درختچهها... خرت و پرتها را زمین گذاشت. پشت در پی چیزی گشت، لابد کلید. بچه پر کاهی شد که باد میآورد طرفم. پایش به سنگ گردی که برای شکستن گردو همیشه آن دور و بر بود، گرفت. افتاد توی حوض؛ بیهیچ فریادی. به پلکزدنی بچه افتاده بود توی حوض.
ثانیه حواسش به تاراندن کلاغ از دور پلاستیکهای خرید بود. بچه دَمَر روی آب مانده بود. تقلا نمیکرد چرا؟ انگار به چیزی ته آب خیره باشد. خودش اتفاق افتاده بود؛ بهراحتیِ افتادن یک برگ. من فقط آنجا نشسته بودم. من فقط نگاه کرده بودم. به هیچچیز دست نزده بودم.
ثانیه توی سرش میزد و میآمد طرفمان. چادرش افتاد. چیزهایی میگفت شبیه نوحهای جگرسوز به عربی. انگار میدوید و نمیرسید. بچه توی آب بود. اصلاً تکان نمیخورد. آب حوض شفاف نبود.
پریدم توی حوض و وقتی تمامقد ایستادم، آب از شانههای لباس تیرهام پایین ریخت. بچه روی دستهایم بود و داشت آب را با سرفه روی سر و صورتم برمیگرداند.
لینک کوتاه : |