داستانی از مهاباد قره داغی
ترجمه ی صلاح الدین قره تپه


داستانی از مهاباد قره داغی
ترجمه ی صلاح الدین قره تپه

از یادداشت های روزانه یک نقاش

داستانی از شاعر و نویسنده کرد مهاباد قره داغی

ترجمه ی: صلاح الدین قره تپه

 

خطوط موازی

 

هر بار که کشیدن تابلویی رو شروع می کردم، با دو خط موازی شروع می کردم، بعدش غمگین می شدم، برای خطوط موازی که در هیچ نقطه ای از دنیا به هم نمی رسند، هر چقدر هم ادامه شان بدهی به هم نمی رسند، فکر می کردم یه کاری بکنم که آن دو خطی که از هم قهر کردند یه طوری به همدیگه برسانم. اما ممکن نبود، دو دل شدم که تابلو رو بکشم یا نه، می ترسیدم از کشیدنش پشیمان بشم و رنگ هام هدر برن .

به هر حال تابلو رو کشیدم، رنگ ها با هم قاطی شدند و زمینه ای برای خیالات زیادی  فراهم کرد، می تونستی بسیاری از زخم ها و هیجانات و لحظات دیوانگی و جذبه های خود رو در اون بخونی، می تونستی اختلالات تبدیلی دنیا رو در اون ببینی، اما هر بار بدی کارم از اون دو خط موازی بود که ممکن نبود در تلاش برای به هم رسیدن شان زلزله ای رخ نده .

باد

یه بار قلم مو دستم بود، می خواستم تصویر باد رو بکشم، چند وقتی بود هوس کشیدن تابلوی باد در خیالم جایی برای خودش باز کرده بود.

"باد"رو روی صندلی درست رو به روی خودم نشوندم، در برابرش نگام مات و سر گردان بود، تا آرامشش رو منتقل بکنم به چشمهام و از چشمام هم به تابلو.

آروم ،آروم و بی حرکت روی صندلی زیر سایه ی بید مجنون نشسته بود، من هم آرامش ناپیدا و زیباش رو با چشمهام جذب کردم، مردمک هام پر بود از زیبایی مسحور کننده اش، تا خواستم زیبایی اش رو منتقل کنم روی تابلو، شروع به وزیدن کرد و با زوزه ای همه جا رو به هم ریخت، صندلی افتاد، بید مجنون ها رو ترس و لرز فرا گرفت، تابلوم افتاد و شکست، آبرنگ هام همه ریخت .

رو زمین رنگ سیاه همه ی رنگ های دیگه رو پوشوند، از غصه شروع به خندیدن کردم و زیر رنگ های ریخته شده نوشتم "تابلوی گرد باد"

آتش

دوستم پرسید: میتونی تصویر آتیش رو بکشی ؟

من هم قلم مو رو آوردمو دریایی براش کشیدم و گفتم: این هم آتیش.

او قاه قاه خندید و فکر کرد دیوونه شدم، من هم با لبخندی گفتم: آقا به چه می خندی، آب عبارت است از اکسیژن و هیدروژن، اکسیژن می سوزه، هیدروژن هم به سوختن کمک می کنه .

دوباره خندید و گفت: پس چطوری آتیشو خاموش می کنه ؟

دایره

دایره ای می کشم درب داشته باشه، پنجره داشته باشه، بگذار شکل دایره تغییر کنه، چرا اینطوری بسته و جای تنفس نداشته باشه، برای کسی که اتفاقی و یا اصلا" خودش خواست بیفته تو دایره، راهی برای رهاییش باشه.

از وقتی دایره اختراع شده احساس می کنم در شکل ظاهریش اشتباهی رخ داده، من در تابلویی دایره ای، شکل دایره رو تغییر میدم، میخام از داخل دایره جهان دیده بشه.

سمفونی

همیشه دوست دارم چیز هایی که دیده نمی شن رو بکشم، مثل باد، صدا، سراب، خدا، چیز هایی این جوری .

قلم مو رو دست گرفتم تا تصویر یه سمفونی بکشم، چقدر زیبا بود رنگ ها لب به لب هم گذاشته بودند و روحشان در هم ذوب شده بود، خط ها به ظرافت می رقصیدن و باغچه ها خواب می دیدند .

درون

می خوام تصویر معشوقمو بکشم  اما لخت و عریون، منظورم این نیست که لباس هاشو از تنش در آرم ،نه!

من به این نمی گم عریانی، نه! می خوام این تصویر به تمامی عریان باشه، در عین حال تمام لباس هاش هم تنش باشه، اما بدون نقاب هاش !

می خوام تصویر مسحور کننده ی هوش و فکر و احساساتشو بکشم !

خلا

در آبی آسمان حیرانم. حیرانی ای دراز، در اون لحظاتی که خیال حاکمه. قلم سرخی میارم مثلثی نوک تیز درست می کنمو در ضلع  تیزش می نویسم: مرگ. در دو ضلع دیگه اش می نویسم: زندگی.

بو

وقتی از کنار باغچه ای می گذرم، بویی احساس برانگیز مستم می کنه. به دنبال فرصتی می گردم که بتونم اونو تو تابلویی گیر بندازم، تو بگو میتونم رنگی برا بو پیدا کنم ؟!

برگ

این غروبی گوش هام وز وز می کرد ، وز وزی عجیب!

مادرم: اگه گوش هات وز وز کنه یعنی کسی اسمتو میبره غیبتت میکنه.

پدرم: درخت زندگی پر شاخ و برگه، زندگی هر یک از ما برگی از اون درخته. وقتی کسی میمیره یکی از اون برگ ها می ریزه از لحظه ی جدا شدن برگ از درخت تا لحظه ای که به زمین می رسه به چند  برگ دیگه  برخورد می کنه در اون لحظات گوش اون کسانی که اون برگ مرده به برگ زندگیشان برخورد می کنه وز وز می کنه، وز وز گوش یعنی به یاد مرگ باش .

دوستم: آب رفته تو گوشت، بعد از شنا کردن گوش هاتو پاک کن .

معشوقم: هر وقت گوش هات وز وز کرد بدان که منم که بهت میگم :"دوستت دارم"

خودم: حس هفتم است

گریه یا خنده

از کودکی تا حالا گریه و خنده ی بعضی ها رو از هم تشخیص نمیدم.

صدای خنده و گریه شان هیچ تفاوتی باهم نداره، ظاهرشان هم اونقدر شبیه هم ست که نمیشه جداش کرد طوری که در هر دو حالت اشک می بینی. گاهی وقت ها نمی تونم خوشی و شادی رو از ناخوشی و ناکامی جدا کنم. شاید فاصله ی بین شان اونقدر نیست که بتوان دید ، بویید ، شنید، لمسش کرد ، یا طعمشو چشید!؟

گاهی وقتها فاصله بین جنگ و صلح هم همینطوره!

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :