داستانی از مظاهرشهامت


داستانی از مظاهرشهامت

مرده ها و پرنده ها

به قول آرابوگین سر شخم غلت بزنیم بهتر است تا سر خرمن گلاویز بشویم !
پس بهتر است همین جا یادآور بشوم که من و شما بالاخره با یک متن روبرو هستیم که نوشته می شود و قرار دارد در درون صفحات یک کتاب قرار بگیرد . تا جایی که من اطلاع دارم در صفحه آرایی کتاب های با متن فارسی در صورتی که از قلم (فونت) مناسب و متوسط استفاده بشود ، هر صفحه حدود دویست و پنجاه کلمه را در خود جای می دهد. بنابر این من با این تصور و با درک موقعیت صفحه ها ، مکان و جغرافیای اتفاقات و حوادث را تشخیص داده و آنها را می نویسم . اگر به هر دلیل نوع و اندازه قلم دیگری را انتخاب کنند و یا اندازه و شکل و سطح صفحات را عوض کنند ، البته که جغرافیای اتفاق ها به هم خواهد خورد و پس تر یا پیش تر وقوع پیدا خواهد کرد . در این صورت بپذیریم که مسئولیت آن نه بر دوش من بلکه بر دوش کسانی است که اصولا با معیارهای ذهنی خود کار می کنند و خیلی هم وقعی به تصورات ما نویسندگان نمی گذارند(نمی نهند).
هفت یا هشت نفر هستیم . حالا چرا این حرف "یا " به هم زن در همین جمله پیشین پیدا می شود و نمی گذارد من به یقین بگویم چند نفریم ، به این دلیل است که یکی از ما ( که بهتر است نگویم دقیقا کدام یک از ما ) زود به زود شکم خود را با دست هایش می گیرد و تندی می دود ته دره نزدیک و می نشیند لای علف های هرز بلند و چند دقیقه پیدایش نمی شود و به این ترتیب ، دقت در شمارش تعداد ما را به هم می زند. ما در موقعیتی هستیم که فرصت و علاقه آن را نداریم که او چرا این کار را می کند و کارش در میان علف های هرز واقعا چیست ! بگذریم !
هفت یا هشت نفر هستیم و در میان یک سطح هموار زمین که از علف های سبز پوشیده است ، زیر درختی بید کهنسالی ، با چند بیل و کلنگ گوری را می کنیم تا مرده خود را در آن دفن کنیم . راستش مرده خود را نمی شناسیم و نمی دانیم چرا مرده است . این که می گویم مرده خود را که معنی مرده ما می دهد ،به این دلیل است که وقتی آنها مرده ها را برای دفن تقسیم می کردند ، قرعه این یکی به ما افتاد و گفتند برداریم بیاریم . تشخیص و انتخاب محل دفن به عهده خود ما بود. اینجا بهترین بود . به چند دلیل . به خاطر حمل جسد از شهر خیلی دور نبود ، فضای زیبا و سبزی داشت ، خلوت بود و از همه مهم تر این که بعد از بارش باران دیشب ، زمین خیس شده و کندن گور آسان تر است ...
این جا تقریبا انتهای صفحه دوم است و به زودی وارد صفحه سوم خواهیم شد!
هوا صاف و آفتابی است و علف ها هنوز قطرات شبنم صبحگاهی را زیر تابش آفتاب نشان می دهند . و حالا که وارد صفحه سوم شده ایم کلاغی هم وارد آن می شود که می دانیم " غراب نامی است رایج برای نامیدن آن دسته از اعضای ردهٔ کلاغ که جثه‌ای بزرگ، منقارهای بزرگ، پرهای سیاه و بدن پر دارند. غراب‌ها بسیار باهوشند. در واژه‌نامه کتاب مقدس چنین آمده‌است:
" لفظ غراب در زبان عبری به معنی سیاه است و آن پرنده‌ای است شبیه به کلاغ لیکن بزرگتر از آن است و منفرداً پرواز می‌کند و در شریعت موسوی ناپاک است و این لفظ انواع هشتگانه ٔ کلاغ را که در فلسطین یافت می‌شود شامل است . خوراک وی لاشه و اجساد حیوانات مرده است که چشم‌های آنها را کنده و می‌خورد و در ویرانه‌ها و مقام‌ها و درخت‌های بلند مسکن می گیرد. و از چهار الی هفت جوجه را توجه و حفظ می کند تا موقعی که به حد رشد رسیده ، خود بتواند تحصیل خوراک کرده خود را محافظت کنند".
دقت نکردیم کی و چگونه و از کدام سمت وارد شد . ناگهان دیدیم روی یکی از شاخه های طرف آفتاب درخت نشست . پرهای سیاهش زیر نور می درخشد و با چشمان درخشانش ما و جسد را تماشا می کند . فکر می کنم آن طور که آرام نشسته است حتما تا پایان این صفحه در کنار ما خواهد ماند .
گور به آسانی کنده می شود و صدای خفه بیل و کلنگ هایی که استفاده می کنیم در سکوت اطراف طنین می اندازد . هر وقت خسته می شویم و می نشینیم روی زمین تا کمی استراحت بکنیم به مرده هم نگاه می کنیم که در پتویی با گل های آبی پیچیده شده و دراز به دراز لای علف ها افتاده و مانده است . طوری که انگار سال هاست که همان جاست.
چند دقیقه پیش دوست نقاشم فریدی تلفن کرد . گفت آنها مرده خود را برده اند منطقه خروسلو دفن کنند . کمی دور است ، اما آنها جسدشان را خیلی زودتر از ما تحویل گرفته بودند و پیش خود گفته بودند هم فال باشد و هم تماشا . هم مرده را ببرند دفن کنند و هم حالا که مغان سرسبز و با صفا شده خودشان هم حال و احوال عوض کنند. جسد را گذاشته بودند صندوق یکی از ماشین هایشان و با چند ماشین رفته بودند .
گفت وسایل نقاشی اش را هم با خودش برده و حالا که زمین سخت بود و کار کندن گور کند پیش می رفت کفن را از صورت مرده کنار زده بود دیده بود پیرزنی با سن بالای نود سال است . چهره اش را نقاشی کرده بود . سبک نقاشی اش اکسپرسیونیستی است و توانسته بود کارش را راحت و سریع تمام بکند. آنها هم معلوم نبود هفت یا هشت نفر هستند . چون یکی از آنها مرتب غیبش می زد. می رفت پشت سنگ های دالاداخ و به لانه هدهدی که دیده بود سر می زد و برمی گشت . فکر کرده بود به زودی جوجه های پرنده سر از تخم درمی آورند و دوست داشت آنها را با خیسی لزج شان که خواهند داشت تماشا کند.
هدهد مادر از صفحه چهارم آنها کمی دورتر روی سنگ سفیدی نشسته است و بوبو ... بوبو...کنان آواز می خواند و از این که مرتب سنگ را با فضله خود آلوده می کند نمی توان به آن ایرادی گرفت . خاصیت همه هدهدها همین است .
اینجا اوایل صفحه پنجم است . کلاغ از بالای درخت می پرد و می رود تا دور از چشم ما که سخت مشغول کار هستیم ، از گوشه ایی خارج بشود و دیگر دیده نشود. نمی دانیم چرا آمد و چرا رفت ! اما به خاطر پرهای خیلی سیاه و چشم های خیلی درخشانش ، واقعا می دانیم که آمد و رفت . ما که ناپاکی از او ندیدیم . اما از جایی از صفحه بوی بدی به مشام می رسد . شاید در صفحات دیگر یا جایی در خارج از آنها ، لاشه جانوری افتاده است و کلاغ ما آن را احساس کرده و می رود تا "بتواند تحصیل خوراک کرده خود را محافظت کند".
پای راست دوستمان زارمان زاده در جنگ با ترکش خمپاره آسیب دیده و برای همین زود زود خسته می شود . ما همه هفت نفرمان این را می دانیم . هفت نفر گروه داودی که نمی دانیم اکنون مرده خود را کجا دفن می کنند ، نمی دانند که نفر هشتم آنها سرطان خون دارد و دکتر زاپسیان گفته دیگر نمی شود چاره کرد.
زارمان زاده خسته شده و روی علف ها دراز کشیده سیگار می کشد و با دود آن در هوا بازی می کند. ما نمی خواهیم چهره مرده خود را بشناسیم . زارمان زاده نمی ترسد اما ما هفت نفر از مرده می ترسیم . زارمان زاده می گوید او یک زن پنجاه ساله یائسه است . این را از بوی جسد می فهمد . از زمان جنگ یاد گرفته است . می گوید زمان جنگ وقتی هواپیماهای دشمن شهرهای مرزی را بمباران می کردند ، هر مرده ایی بوی خودش را داشت . او حتی می دانست مرده ما چطور مرده است ، اما درست نمی دید به ما بگوید و ما نمی دانستیم چرا .
یادم رفته الان در صفحه چندم هستیم . باید حساب بکنم .
در صفحه ششم هستیم .
قبر آماده است . کمک می کنیم جسد را داخل آن می گذاریم و روی آن را با خاک پر می کنیم . نزدیک ظهر است و از هوا بوی خوش گل ها را اسشمام می کنیم . خاک را از روی لباس خود می تکانیم و آماده می شویم برویم طرف شهر . بیل و کلنگ ها را دیگر لازم نداریم . می گذاریم هر طرف که افتاده اند همان جا بمانند. همه ما خسته شده ایم . نفر هشتم با دست هایش شکم خود را می گیرد و با عجله می رود طرف دره و لای علف های بلند . او پس از چند دقیقه بازمی گردد و باهم راه می افتیم تا از میان یک سطح هموار زمین که از علف های سبز پوشیده است ، خارج بشویم .
اکنون تازه به صفحه هفتم رسیده ایم و بخش زیادی از آن هنوز سفید است . ناگهان از طرف راست ما  یک پرنده زاغی به آن وارد می شود . مانند آن که درباره کلاغ می دانستیم درباره این زاغی هم می دانیم که طول بدن آن حدود ۴۰ تا ۵۱ سانتی‌متر است که بیش از نیمی از آن دم بلند پرنده‌است. پرهای شانه، پهلوها و شکم آن سفید و بقیه پر و بالش سیاه با جلای آبی، سبز و ارغوانی است. همه‌چیزخوار است اما غذاهای گوشتی را بر گیاهی ترجیح می‌دهد. زاغی تک‌همسر است و تا پایان عمر با جفت خود زندگی می‌کند. در صورت مرگ همسر، جفتی هم‌سن خود انتخاب می‌کند. آشیانهٔ خود را معمولاً بر روی درختان بلند می‌سازد. جنس نر آن از ماده بزرگ‌تر است. زاغی تنها پرنده و یکی از معدود جانورانی است که می‌تواند تصویر خود در آینه را تشخیص دهد.
زاغی در هوای بالای صفحه پروازکنان می چرخد و با صدای قشقرق مانند همنوهان خود را فرا می خواند . به زودی صدها زاغی با صدای سرگیجه آورشان از هر طرف پیدا شده آسمان صفحه را پر می کنند .
وضع ترسناکی پیش آمده است باید از آخر این صفحه فرار بکنیم . هر هشت نفر دوان دوان از گوشه سمت چپ صفحه بیرون می رویم . زاغی ها در هوای آن و مرده ما زیر خاک آن باقی می مانند. 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :