داستانی از محسن فرجی
قهوه جامائیکا
با اینکه مهرداد پیشنهاد قرار را داده بود، اما مصطفی بود که گفت کجا همدیگر را ببینند. گفت که قرارشان در لابی هتل مروارید باشد، توی خیابان سپهبد قرنی. قبلاً هم که بیشتر با هم دوست بودند وقتی خانوادگی یا دونفری بیرون میرفتند مصطفی بود که تعیین میکرد کدام رستوران یا سینما بروند یا شبنشینی، خانهی کدامشان باشد. حالا که رابطهی مهرداد و مصطفی به گرمی سابق نبود و مصطفی هم دیگر زن نداشت که قرارهای خانوادگی بگذارند، کمتر همدیگر را میدیدند.
سرد شدن رابطهشان هم از آن جا شروع شد که مهرداد با زنی به اسم فریبا دوست شد؛ یک دوستی ساده و در مراحل مقدماتی که دو طرف همدیگر را با احتیاط میپایند و محک میزنند. همان روزهای اول، فریبا به مهرداد اسام اس داد که از این رابطه دنبال چی هستی؟ مهرداد هم رک و پوستکنده جواب داد که زن برای من، یعنی تن.
همین جواب باعث شد که فریبا کمکم از دیدارها و قرارهای بعدی طفره برود.
یک شب که مهرداد و مصطفی از استخر برمیگشتند و مصطفی تازه از زنش جدا شده بود، مهرداد ماجرای فریبا را تعریف کرد. مصطفی پوزخند زد و گفت طبق معمول، سادگی کردی. آخه این چه جوابییه که دادی پسر خوب؟
آن شب مهرداد گفت که کاملاً معلوم است رابطهاش با فریبا دیگر درست نمیشود و پیشنهاد داد که مصطفی با او دوست شود. فکر میکرد مصطفی تنهاست و به چنین رابطهای احتیاج دارد. بعد هم نقشهای چیدند که این دو نفر-مصطفی و فریبا - با هم رو به رو شوند. این اتفاق هم افتاد و مصطفی و فریبا آشنا شدند؛ اما مصطفی که آدم توداری بود هیچچیز از جزئیات رابطهاش به مهرداد نگفت و فقط گفت که ارتباط برقرار شده و همه چیز روبهراه است.
چند وقت بعد مهرداد درگیر رابطهای عاشقانه شده بود و انگار که در آکواریومی بزرگ قدم بزند همهی دنیا را رنگی و موّاج میدید. همان روزها فریبا بهاش زنگ زد و گلایههای وحشتناک کرد که این رفیقت – یعنی مصطفی – با ده نفر رابطه دارد؛ وحشی و دیوانه هم هست. من را کتک زده و میخواسته خفهام کند و خیلی چیزهای دیگر.
مهرداد چنان غرق در رابطهی عاشقانهی خودش بود که درست نفهمید یا نخواست بفهمد که فریبا چه میگوید. فقط چند تا اس ام اس دلداری بهاش داد. بعد یاد دختری افتاد که چند وقت قبل باهاش دوست بود. دختر تازه از رابطهای درآمده بود و همهی حسرت و عصبانیت و دلخوریاش این بود که چرا در آن رابطهی قبلی، با طرف ارتباط خیلی نزدیک برقرار کرده. مهرداد فکر کرد که حال فریبا هم از این موضوع خراب است. بهاش اس ام اس داد که ببخشید، با هم رابطهی آن شکلی هم داشتید؟ جواب فریبا مثبت بود.
مهرداد هیچچیز از مکالماتش با فریبا را به مصطفی نگفت. فکر میکرد فریبا به او اعتماد کرده و لزومی ندارد حرفهایی را که بینشان رد و بدل شده، به مصطفی بگوید. اما یک ماه بعد، مصطفی به مهرداد گفت خیلی کار بدی کرده که در دوران قهرش با فریبا، به او پیشنهاد داده با هم قرار بگذارند. مهرداد از شنیدن این حرف، منفجر شد و گفت که این حرف، مزخرف محض است و اصلاً در آن دوران خودش درگیر رابطهی عاشقانهاش بوده و نوک سوزن به این موضوع فکر نمیکرده، چه برسد که چنین پیشنهادی بدهد.
فردا صبح، مصطفی از خانهی مجردیاش به خانهی مهرداد زنگ زد و گوشی را داد دست فریبا. معلوم بود که گوشی روی آیفون است. فریبا شروع کرد به جیغ زدن و داد و بیداد کردن که مگر تو نگفتی با هم قرار بگذاریم؟ مگر نپرسیدی با هم رابطه هم داشتید یا نه؟
زنِ مهرداد خانه بود و مهرداد نمیتوانست راحت حرف بزند. بچههایش هم شلوغ میکردند. آن روز مادرش هم خانهی آنها بود و در اتاق مهرداد خوابیده بود. فریبا همین طور پشت هم رگبار کلمات را به سمت مهرداد شلیک میکرد و او در آن شرایط، مستاصل مانده بود و امکان جواب دادن و دفاع کردن از خودش را نداشت.
با آن که در آن صبح تلخ برای مهرداد، فریبا بارها نعره زد که مصطفی مَرد است و تو نامَردی که میخواستی از قهر ما سوءاستفاده کنی، اما چند وقت دوباره زنگ زد که مصطفی میخواسته من را بکشد، این مردک دیوانه است، چنان بازوهایم را چنگ زده که همه جایش کبود شده. این ماجرا چند بار تکرار شد و فریبا هر چند وقت یک بار زنگ میزد و یا از مصطفی مَردی قهرمان میساخت یا میگفت او حیوان مریضی است که زندگیاش را نابود کرده. مهرداد بالاخره نفهمید که کجای حرفهای فریبا راست است و کجایش دروغ و توهم. اما هر چه بود، همین ماجرای فریبا به شکراب شدن رابطهاش با مصطفی انجامید.
حالا بعد از مدتهای طولانی که از آن اتفاقات میگذشت، مهرداد به مصطفی پیشنهاد داده بود که همدیگر را ببیند و مصطفی هم گفته بود قرارشان در لابی هتل مروارید باشد.
مهرداد زودتر رسیده بود و نشسته بود روی یکی از کاناپههای چرمی سبز و داشت به لابی خلوت و پردههای ضخیم یشمیرنگش نگاه میکرد.
وقتی مصطفی رسید، محکم با مهرداد دست داد. بعد نشست روی کاناپهی رو به روی مهرداد. مهرداد منوی جلد چرمی را ورق زد، فهرست نوشیدنیها و کیکها و بستنیها را از چشم گذراند؛ بعد گفت من قهوه جامائیکا میخورم.
قبلاً به هر کافهای میرفتند، مهرداد همیشه قهوه موکا سفارش میداد. مجذوب سه لایهی قهوهای سوخته، کرم و شیری رنگی بود که در لیوانهای بزرگ قهوه موکا روی هم مینشستند.
مصطفی پرسید قبلاً خوردی؟
مهرداد یک نخ از بستهی سیگار مصطفی که روی میزِ پایهکوتاه جلوشان گذاشته بود، برداشت: نه؛ ولی دوست دارم امتحان کنم. اسمش خیلی بامزه است.
مصطفی سری تکان داد که یعنی خود دانی. بعد خودش قهوه فرانسه سفارش داد.
قهوه جامائیکا را در فنجانی خیلی کوچک آوردند. رنگش قهوهای تیره بود که به سیاهی میزد. مهرداد فنجان را به لبش نزدیک کرد، اما قیافهاش در هم رفت و تند پس کشید: چهقدر تلخه.
مصطفی پوزخند زد و چیزی نگفت. مهرداد هر چه شکر به قهوهاش اضافه کرد، سودی نداشت. انگار شکر تلخترش میکرد.
از خیلی چیزها حرف زدند تا مصطفی گفت خب، چه خبر؟
مهرداد روی کاناپه جابهجا شد و جدا شدن شلوار عرقکردهاش از رویهی چرمی کاناپه، جرجر صدا داد. نگاه کرد به فنجان قهوه جامائیکا که فقط کمی از آن را نوشیده بود. گفت بعضی کلمات این قدر دستمالی شدهاند که دیگه معنایی ندارند. ولی من.
مصطفی با خندهای بلند حرف مهرداد را قطع کرد و خودش آن را تکمیل کرد: ولی من دوباره عاشق شدهام.
مهرداد با تعجب به مصطفی نگاه کرد: تو از کجا فهمیدی؟
مصطفی گفت دست بردار پسر. من خودم ختمِ روزگارم.
بعد گفت خب؟
مهرداد گفت هیچی.
- یعنی چی هیچی؟
- یعنی این ماجرا خیلی جدییه.
مصطفی گفت هیچ چیز جدی نیست.
- اما این هست مصطفی.
مصطفی به پشتی کاناپه تکیه داد و شمردهشمرده گفت تو ماجرای مریم رو هم میگفتی خیلی جدییه، خیلی عاشقانه است. اصلاً توی ابرها بودی، یادت رفته؟
- یادم هست. اما اون که رسماً خراب بود؛ خائن حرامزادهی کثافت.
مصطفی طوری خیره شد به مهرداد، یعنی که چرت نگو.
بعد گفت اما موقعی که با هم آشنا شده بودید، میگفتی خدا چه قدر من رو دوست داره. یادت که نرفته؟ من همون موقع هم حس خوبی به این ماجرا نداشتم. به خودت هم گفتم. اصلاً رابطه با زنِ شوهردار اشتباه محضه.
مهرداد یک نخ دیگر از سیگارهای مصطفی برداشت.
مصطفی گفت این قدر سیگار دوست داری یک بسته بخر که دوشاخهی محبتت همیشه باز نباشه.
مهرداد خاکستر سیگار را تکاند توی جاسیگاری: نخی میگیرم که زیاد نکشم.
گفت ولی این بار ماجرا خیلی فرق میکنه. این یک آدم وفادارِ درست و حسابییه.
مصطفی پرسید تو هم بهاش وفاداری؟
مهرداد زود جواب داد: صد در صد. معلومه که هستم.
مصطفی یک نخ از سیگارهای خودش روشن کرد. گفت ولی اگه خیلی مَردی، به زنت وفادار باش. بیچاره مصی توی زندگی با تو خیلی سختی کشیده.
مهرداد سکوت کرد. معلوم بود دارد کلمات را در ذهنش سبک سنگین میکند تا حرفی نزند که مصطفی را برنجاند. بالاخره حرفش را زد: تو خودت به زنت متعهد بودی؟
مصطفی تکهای از پای سیب را با چنگال جدا کرد و به دهانش گذاشت. بعد آرام آرام شروع به جویدن کرد. مهرداد منتظر جواب مصطفی بود. مصطفی هم در جوابش گفت نه، متعهد نبودم؛ ولی جدا شدم. حداقل این قدر شهامت داشتم که جدا بشم. زنم هم رفت پی کار و زندگیش. ولی تو چی، با زن و دو تا بچه؟ چند وقت دیگه دخترت به بلوغ میرسه. پسرت داره بزرگ میشه. فکر میکنی خرند، نمیفهمند؟
مصطفی صبر کرد تا حرفهایش در مهرداد اثر کند، بعد ادامه داد: فکر میکنی مصی متوجه کارهای تو نیست؟ زنها بو میکشند. یا همین امشب برو بهاش بگو از هم جدا بشیم یا دودستی بچسب به زندگیت.
مهرداد سرش را پایین انداخته بود و لبهایش را روی هم میفشرد.
مصطفی گفت عاشق چی شدی؟ عاشق کی شدی؟ این زن بدبخت چه گناهی کرده که زن تو شده؟ این از توی خونه، این هم از بیرون که این طور تابلو شدی. ما خیلی وقت بود همدیگه رو ندیده بودیم، اما اخبارت را دارم.
مهرداد سرش را بالا گرفت و با صدایی ضعیف گفت چهطور؟
مصطفی جواب داد میخواستی چهطور باشه؟ یه نمونهاش اینکه چند ماه پیش رفتی مهمونی، این دخترک عنچهره، فرشته، مست بوده، یه گهی خورده با تو رقصیده، فردا صبحش اول وقت زنگ زدی بهاش گیر دادی. اون هم زرتی همه چیز رو گذاشته کف دست دوست پسرش. یک جایی جمع بودیم، دوست پسر فرشته هم بود. برای همه ماجرای گیر دادن تو رو تعریف کرد.
مصطفی صدایش را که بلند شده بود پایین آورد و با لحنی نرمتر گفت باباجان، فضای گرافیک کوچیکه. همه همدیگه رو میشناسند. میدونی تا به حال چند نفر به خود من گفتهاند که تو توی چت و فیسبوک و این ور اون ور بهشون گیر دادی؟
بعد دوباره صدایش بلند و قاطع شد: طرف عین اسام اس تو را فوروارد کرده برای من، هالو!
مهرداد خیره شد به فنجان قهوه جامائیکا که تیرگیاش مثل رنگ پوست اسبی مرده بود. گفت همهی اینها مال قبل بوده، من حالا یک آدم صددرصد وفادارم. چون یه رابطهی درست و حسابی دارم. دیگه کاری هم به این جک و جوادها ندارم.
مصطفی به جای جواب پوزخند زد.
مهرداد گفت جدی گفتم.
لحن مصطفی دوباره تند شد: من هم جدی گفتم. اگر وفاداری بلدی، برای مصی بلد باش. بعد هم تو چرا فکر میکنی آدمها راز نگهدارند؟ چرا فکر میکنی حرفی که بهشون میزنی، بین خودتون میمونه؟ ظرف سهسوت به صدنفر میگند. به یک نفر هم بگند، همین طور پخش میشه. تو مثلاً از گرافیستای قدیمیای، ولی الان پیش این بچهجغلهها که تازه طراح شدند، تابلو شدی. میفهمی یا نه؟
مصطفی خسته از این حرف زدن طولانی، نفساش را با غیظ بیرون داد. سکوت شد.
مهرداد پسِ سرش را خاراند. گفت گفتم که، اینها همهاش مال قبل بوده.
بعد نگاه کرد به انگشتهای ظریف خودش که حلقه کرده بود دور فنجان قهوه. گفت تصویر بیرون رو که درست میکنم. توی خونه هم خیلی حواسم جَمعه. من.
مصطفی پرید وسط حرف مهرداد: اولاً صدبار بهات گفتهام، باز هم میگم، زنها بو میکشند. بعد هم فکر میکنی یکشبه تصویری که این جماعت از تو دارند، درست میشه؟
- گور پدرشون. اصلاً مهم نیست چه زری میزنند.
مصطفی دوباره از آن نگاهها به مهرداد کرد که معنیاش این بود: چرا حرف چرت میزنی؟
بعد گفت زنت چی؟
مهرداد گفت راستش چه طور بگم. فکر میکردم اگه مصی هم...
مصطفی سری به تاسف تکان داد: مصی هم با یک نفر دوست بشه که تو هم با خیال راحت به کارت برسی، نه؟
- نه، نه، منظورم این نیست. فقط دلم نمیخواد بهاش ظلم بشه. دلم به حالش میسوزه.
- اگه خیلی دلت به حالش میسوزه، ازش جدا شو که این کارهات روی اعصابش نباشه. راحت و پاکیزه.
- به خاطر بچهها نمیتونم.
مصطفی یک سیگار دیگر روشن کرد: این طوری که بچهها بیشتر عذاب میکشند. تا کِی میخواید ظاهرسازی کنید؟
مهرداد گفت ولی اگه با کسی دوست بشه هم از نظر عاطفی تامین میشه، هم من این طور عذاب وجدان ندارم، هم دیگه به قول تو بو نمیکشه و به من گیر نمیده.
همان طور که مهرداد حرف میزد، برای مصطفی اسام اس آمد. گوشی را از روی میز برداشت، شروع کرد به خواندن اساماس و لبخند زد. گفت هان؟ آره تا کِی میخواید فیلم بازی کنید؟
بعد انگار تازه جملات مهرداد را فهمیده باشد، گفت بچهها چی؟ الاغند؟
دست مهرداد به طرف بستهی سیگار مصطفی رفت، اما قبل از این که دستش برسد، مصطفی بسته را برداشت و گفت ضرر داره.
مهرداد دستش را پس کشید: چرا، این که هست. یادت نیست سفر نوشهر؟ سورملینا تازه اون موقع بچه بود، برگشت گفت بابا با کسی رابطه داره، از چشمهاش معلومه.
مصطفی گفت پس چی فکر کردی؟ بچهها سریع می فهمن.
مهرداد چشمهایش را بست؛ انگار میخواست کلاف درهم ماجراها را که دور مغزش پیچیده بود، یک لحظه نبیند. گفت ولی خیلی خوش گذشت. یادت هست سر صبحونه شیشهی مربا باز نمیشد؟ هر چی زور زدیم، باز نشد. تو چی کار کردی که باز شد؟ بعد از اون، مصی اسم تو رو گذاشته بود الههی درها و دربازکنها!
هر دو خندیدند. مصطفی همان طور که اس ام اس میداد، گفت خب دیگه، خیلی نشستیم. پا شو بریم.
مهرداد به فنجان قهوهی روی میز نگاه کرد. گفت من دیگه گه بخورم قهوه جامائیکا بخورم.
وقتی از لابی هتل بیرون آمدند، غروب شده بود و باد سرد و خشکی میوزید که مخصوص مردادماه بود. مصطفی باز هم محکم دست مهرداد را فشار داد. گفت خوش گذشت. ولی یه تصمیم جدی بگیر.
راه افتاد. قبل از این که دور شود، مهرداد صدایش کرد، گفت راستی شماره موبایل مصی عوض شده. سیو کن که اگر یه وقت کارم داشتی در دسترس نبودم، از طریق مصی پیدام کنی.
مصطفی گفت دیرم شده، برام اسام اس کن.
لینک کوتاه : |