داستانی از محسن حکیم معانی
سرخِ سترون
سرت را نیم دور چرخانده ای رو به در و دست چپت دراز شده طرف آن. چشمهایت که خلاصه تمام زندگی بود، چرخیده رو به بالا و رد سیاهی ریمل از گوشه چشم چپ تا مرز شقیقه دوستداشتنیات کشیده شده.
تمام اینها را چقدر دوست داشتم. چقدر دوست دارم هنوز. نمیخواهم به هیچ چیز دست بزنم. خود به خود یک فرم هنری پیدا کرده همانطور که وقتی زنده بودی چیزی به جز هنر ناب نبودی. هنر برای هنر. هنری که به درد هیچکس نمیخورد حتی خودت!
نه به هیچ چیزت دست نمیزنم. همینطور میگذارم بمانی روی زمین. روی قالیای که از خون تو سیاه شده و حتی دریاچه کوچکی از خون سفت و تیره و دلمه بستهات تا روی سرامیکهای کف اتاق راه پیدا کرده. میگذارم بمانی با همین دستی که دراز شده سوی در. دستی که اعجاز میکرد و مهمترین نقطه بدنت بود. با همین سری که نیمدور چرخیده و گردن صاف بیرگت که خواستنی بود و حالا رد سیاه ناهماهنگ کج و کولهای آن را از ریخت انداخته است.
کاش چاقو کمی تیزتر بود. کاش پیشبینی کرده بودم که قرار است چطور کار را تمام کنم و طرح مشخصی داشتم که با چاقو چه کنم! میدانم مثل همیشه باید بیبرنامه و بدون طرح میبود. مثل همه دیدارهایمان. مثل آشناییمان. مثل دعواهایمان. مثل مرگ پیش از آنکه اتفاق بیفتد.
اتفاق! زبان سرچشمه سوءتفاهمهاست. چه راحت میشود گفت اتفاق افتاد، در جهانی که هیچ چیز اتفاق نمیافتد. حتی همین اثر هنری که قالی رنگ و رو رفته را با خونش نقش زده و تقارنش را به هم ریخته.
ابتدا همین تناسبِ بیتناسب را دیدم که دویدم از توی انباری، سه پایه و بومی را که بیشتر از شش ماه است منتظر مانده، خِرکش کردم آوردم بالا و فوری رنگها را قاتی کردم و ریختم روی پالت و اولین خط سیاه زمخت را بعد از شش ماه گذاشتم روی بوم. از بالا تا پایین، تا رد قلممو رنگ را فراموش کرد و جز خطوط محو چیزی نماند. بعد با همان قلممو سرخ تیرهای برداشتم که تیرهتر شد و کنار خط سیاه از بالا به پایین کشیدم و چه تقابلی شد. باز به تو نگاه کردم و دیدم تو خودت یک اثر هنری شدهای، اثری بدون طرح، اما نه از سر اتفاق!
حالا دارم مینویسمت. انگار رها شدهام، انگار با مردنت چیزی در من متولد شده. چیزی که تو کشته بودیاش. چیزی از جنس تو بدون طرح، بدون مقدمه، عجول اما نه اتفاقی!
میتوانم قسم بخورم که اولین ملاقاتمان در آن افتتاحیه مزخرف هم از سر اتفاق نبود. و همکاریمان در پروژه عکاسی از نیروگاههای برقآبی و حضورت در انباری محقرم و حتی این جملهات که "درباره من چیزی نمیکشی؟" آن موقع نمیدانستم چه اتفاقی دارد میافتد. گفتم: "حتما میکشم." و مگر میتوانستم تصور کنم که از اتفاق به این بزرگی، چیزی درنیاید؟ تا چند روز بعد سعی میکردم چیزی بکشم که ربطی به تو داشته باد، اما نمیشد. ناتوانیام را به حساب شور عشق گذاشتم و منتظر ماندم تا این واقعه عظیم رسوب کند و تهنشین شود. نمیشد تو و عشقت موضوع شاهکار یک نقاش نباشد. تویی که تمام مرا پر کرده بودی.
روزهای غریبی بود. همه جا تو بودی، همیشه تو بودی. آن روزها جایی رفتهام که تنها بوده باشم؟ یادم نمیآید! دایم با هم بودیم و خوشبختی همین بود. من مرد تو بودم و تو تمام آنچه سالها جستجو کرده بودم. جانشین تمام زنهایی که در عمرم دیده بودم یا باید میدیدم. معنای تمام آنچه کشیده بودم، گل سرخ شازده کوچولو بودی که عمری دنبالت بودم. اهلیات شده بودم و اهلیام شده بودی. منفک بودم از جهان، از خودم از بوم، از رنگ!
یادم نیست اولین بار کی بود که فهمیدم دیگر نمیتوانم نقاشی بکشم. شاید وقتی بود که بار دیگر خواستی چیزی بکشم درباره تو. باز هم نتوانستم. دستم خشک شده بود. فردا صبحش که باز خودم را مجبور کردم بروم انباری و رنگ را آماده کنم و بایستم جلوی بوم سفید، یقینم شد که خشک شدهام. هیچ چیز نداشتم، هیچ طرحی، هیچ ایدهای! خشک شده بودم مثل یخ، تمام شده بودم. و ترسیدم. اولین بار بود که تمام میشدم. از درون احساس میکردم چیزی ندارم که بیاورم روی بوم. پالت را پرت کردم و آمدم بالا. شمارهات را گرفتم و گفتم که میخواهم ببینمت. و دیدمت و بوسیدمت و برای اولین بار تو را اثر هنری خواندم و در همان حال حسادتم از آن بود که من خالق این اثر هنری نیستم.
نمیدانم ماجرا به همین پیچیدگی بود یا سادهتر بود. سادهتر مثل اینکه: "خانوم، ببخشید! چشم¬هایتان لنز است؟" و تو صبورانه نگاهم کردی و گفتی: "نه... اصل است!" و تازه بعدها که گفتمت آن سئوال نه برای جوابی چنین مستقیم و ساده طراحی شده بود، چشمهایت را چرخاندی که "میدانستم، بینی عملیام را ندیدی، آن وقت در چشمهای اصیل لنز پیدا میکنی؟" و من جواب دادم که "من نقاشم، دنیا را آنگونه که میخواهم میبینم!" و تو سر تکان دادی که "هی... من از پس تو برنمیآیم نقاش!"
تو از پس من برنمیآمدی یا من از پس تو؟ کدام نقشِ کدام نقاش بوده که رنگی از جنون نداشته باشد؟ تو هم که نقشی بودی بر هستی، سهمی از جنون داشتی و من که نقاشت نبودم سهمی. جنون یعنی عاشقی کردن با تمام توان. یعنی آخر هفته دور زدن توی شهر تبدیل شود به مسافرت اهواز. یعنی شمالِ مردادماه و شرجیِ ساحل و مریض شدنِ پس از آن. جنون یعنی مسافرانی که عقب ماشین نشستهاند ببینند مسافر جلویی با راننده لاس میزند و راننده دستش را میگذارد روی پای او و چند دقیقه بعد همه را به بهانه اینکه باید با این خانم محترم به کارمون برسیم پیاده میکند و بعد تا خانه قاه¬قاه خندیدن. جنون یعنی شبهای بدون رنگ، بدون قلم مو. جنون یعنی عشق!
نقاشی خط است و رنگ، نور است و سایه، نزدیکی است و دوری، و تو همه اینها بودی. نقاشیای بر بوم سپید جهان، آنچه من باید کشیده باشم، اما هرگز نکشیده بودم. انگشتانم یارای این شکست را نداشت، پس خشک شد. سعی کردم شعر بگویم اما یک نقاش خشک شده، رنگ نیست که با حلّال رقیق شود. فهمیدم تمام شدهام، خشک شدهام، خشکم کردهای! کجا شنیده بودم که هنر از دل شکسته نشأت میگیرد؟ پدرم دائم می¬خواند: درد بیدردی علاجش آتش است. تو، درد بیدردی من بودی و اینک آتش!
میگویمت که دیگر نمیتوانم نقاشی بکشم؛ میخندی و میگویی همهاش عَرَض بوده. ببین نقاشی جانشین کدام حفره خالی، کدام عصیان فروکوفته است که امروز جبران شده است؟ لازم نیست بگویی، خودم میدانم که این همه نقش بر نقش زدن و رفت و برگشت قلممو بر سپیدی بوم جایگزین چیست! و حالا این سترونی، برهوت نقش و رنگ چه علتی دارد!
علت! زبان سرچشمه سوءتفاهمهاست! آیا علت به همان معنای تحتالفظیاش منظورم نیست؟ تو بیماری نیستی؟ سرطان؟ سرطان هنر؟ ریشه دواندهای در تمام زوایای ناخودآگاه؟ غدهای بدخیم، گرهای بر کلک خیالانگیز؟ عقدهای در گلوی تیوپهای رنگ؟
هنگامی که درد و درمان یکی باشد چه باید کرد؟ عرب گفت: آخر الدواءَ الکَی، کَی! میبینی؟ مجبور بودم. باید دوباره به ناخوداگاهم دست مییافتم. به تمام گذشته پرحرمانم بازمیگشتم. باید تبدیلت میکردم به ضد خودت، ای درمان! به درد! که البته بودی. و چه دیر میفهمیم همه¬چیز را. آنچه را که شاعران سوخته وطنم هزاران هزار بار تکرار کردهاند.
اول هم خواستم بسوزانمت تا با قول عرب همراه شده باشم، نتوانستم. گفتم بتارانمت، نشد. فکر کردم همه چیز از طرف تو شروع شده باید از جانب تو هم تمام شود، نشد. نمیدانم من کدام حفره خالی وجودت را پر کرده بودم که نمیشد تمامش کرد.
شاید هم نقل این حرفها نبود! بازیچهای بودم، محض سرگرمی! محض تنوع، شاید هم همان که گفته بودی! هرچه باشد از مردهای لاغر خوشت میآمد! هر چه بود به کلام که درنمیآمد. به حس هم درنمیآمد. راستی معلول همان درد درمان شده نبود؟ توهم صیقلِ ذهنِ رها شدهام؟ پس ترکت کردم.
سه روز تمام نه زنگ زدم نه دیدمت نه به زنگها و پیامهایت توجهی کردم. روز سوم خودت آمدی و زنگ خانه را زدی. نتوانستم باز نکنم. با آن که میدانستم تویی! نگفتمت چه مرگم بوده این سه روز. نگفتمت هر روز ساعتی مقابل همان بوم سپید نشستهام و نتوانستهام چیزی بکشم، که ایدهها پر کشیدهاند، که وهم، خیال، ابهام، همه و همه نابود شدهاند. بوسیدمت و بوسیدمت تا نتوانی هیچ بگویی و تنها چیزی که گفتی همان بود که باید میگفتی: "چه خوب بود. من از پس تو برنمیآیم نقاش" و باز روز از نو روزی از نو! و باز دردِ بیدردی! و نقاشی که خود چون طرح ناتمامی با خطوط درهم و برهم بر بوم بیدردیاش نشسته است!
این¬جا بود که گفتم آخر الدواء الکَی. میسوزانمت باید اول در دلم میسوزاندمت. سوزاندمت اما دلم همراهی نکرد تا شعلهور شدنت را ببینم. پس گفتمت بیا. و مطمئن بودم که مثل هر بار میآیی. هرچند شاید میدانستی برای چه میآیی وگرنه همین که از در وارد شدی، کیفت را پرت نمیکردی روی کاناپه و بدوی طرف توالت و بگویی که نمیخواهم زار وزندگیات را به گند بکشم! پس میدانستی که پشت سرم چه چیز پنهان است! شاید حتی سردی تیغه چاقو را روی پوست پشتم احساس میکردی. نمیدیدیاش چون تیشرتم را انداخته بودم روی شلوار و زیر آن پنهانش کرده بودم. شاید هم میدیدی. برای همین هم وقتی از توالت آمدی بیرون، رفتی نزدیک در ایستادی و گفتی خب من حاضرم، یهودا! و خواندی: "مرا ببوس برای آخرین بار" بوسیدمت و هر دو دستت را به دست چپ گرفتم تا به پشتم، به آن آلت قتاله نخورد و چسباندمت به دیوار و وقتی چشم باز کردی از پس بوسه طولانی¬ام و تیغه چاقو را زیر گلویت دیدی، هیچ نگفتی. مهلتت ندادم و چاقوی کند را با تمام نیرو کشیدم روی سیبک گلویت که خون شتک زد و خِرخِر کردی و خواباندمت روی زمین و دستت دراز شد طرف در و رعشه افتاد بر جانت و چشمانت رفت و برگشت. اما نگاهم نکردی و همینگونه ماندی، تا از حرکت ماندی. مردی!
من همه اینها را دیدم و کاری نکردم. مسخ شده بودم. همانطور که محو رعشه مرگت بودم میدیدم جانت را که از شکاف گلویت غل غل میکند و بیرون میزند. میدیدم که چیزی به من برمیگردد، جایی در درونم خالی میشود و خالیتر و باز پر میشود.
نیم ساعتی شاید طول کشید تا بدوم و از انباری بوم و سه پایه را بیاورم و سیاه و سرخ را یک اندر میان از بالا به پایین بکشم و بعد به خودم بیایم و بنشینم به نوشتن آنچه گذشت! آن چه گذشت... آن چه گذشت... بیهیچ طرحی، اما نه از سر اتفاق. کاش طرحی، مقدمه چینی ای، چیزی داشتم آنوقت لااقل با این خودکار آبی نمینوشتم. باید خودنویسی تهیه میکردم و تیوپش را از خونت، خونی که حالا روی سرامیک سیفد دلمه بسته، پر میکردم و این صفحات را با آن مینوشتم، هر چه باشد دوباره کشیدن و دوباره نوشتن را به تو مدیونم. اما حتی بومی که پس از شش ماه رنگی شده هم از خون تو نصیبی نبرده است و این مسخره است. باید بروم از انباری بوم سفید دیگری بیاورم، بومی شاید بزرگتر. باید بروم بیرون و قلمموی نویی بخرم و یک خودنویسِ خوب و برگردم. راستی چه چیزی میتواند خون را رقیق کند؟ حلّال خون چیست؟ باید بپرسم.
باش تا برگردم.
لینک کوتاه : |