داستانی از مجتبی مقدم
فِلِر
شعلهی آبیْ نارنجی مشعل چون پوفهی آتشین اژدهایی دیوانه میسوخت و در هوای فروردینی اهواز دود و گم میشد. در ردیف و به موازات مشعل، مشعلهایی دیگر. چندْ ده اژدهای دیوانهی در حال سوختن. هوشنگ خیس از عرق ماسکش را پایین داد و سیگار مدرنی آتش زد: ما هم فِلِریم.
عدنان پرسشگر نگاهش کرد: چی وولک؟!
هوشنگ به ردیف مشعلهای مشتعل از آتش اشاره کرد: گاز علیه سلام داره بیخود و الکی میسوزه.
- خو که چی؟!
- هیچی بابا! میخوام بگم عمر ما هم مث ای گاز و نفت هی الکی میسوزه و هیچ نصیبی هم نمیبریم.
- بی خیال اَخی... وولک یه بار میگی همهمون پیکانیم... این بار میگی فِلِریم. شت گول؟!1
هوشنگ حرصی پک سنگینی زد و دودش را فرستاد قاطی هوای پر از گرد و خاک پیرامونش: هیچی گُوم!
تا چشم کار میکرد بیابان بود و مشعل و کانکس و پالایشگاه، با این حال زور بهار چربیده بود و گُل و علفهایی هر چند کوچک از دل خاک خشن بیرون داده بود. دم صبح بود و هوا هنوز سوز داشت. عدنان پکر و کلافه ماسکش را برداشت و لندید: تا کی باید کشیک بدیم؟
- تا وقتی از سولاخ موشش بزنه به در.
- سوراخ موش کجا بود وولک؟ مگه ندیدی یارو گفت کرونا گرفته.
هوشنگ پوزخند زد و کونهی سیگار را پا سا کرد: کرونا کجا بود؟! نامرد ترسیده... جا زده...
عدنان شانه بالا انداخت: اگه نامرد بود خو از اولش دستِ علی نمیداد.
هوشنگ چیزی نگفت. عدنان پا پا کرد و به عقرب زردی که از بوتهی خاری سبز بالا میرفت نگاه کرد و شیرهی معدهاش بالا زد. منمنکنان گفت: میگم هوشنگ... از سر صبحی فگورات آوردیم... اون از پنچری ماشین و علافیمون... این از پسرعموت که کرونا گرفته... میگم... بیا زنگ بزن بهادر بگو بیخیال شه... بگو به عواقب کارش باز فکر کنه... بیاد بیرون هیچ نداره جز این که بزنه بیرون از کشور...
هوشنگ بی این که نگاهش کند گفت: ترسیدی؟
عدنان سرخ شد: عرب و ترس؟!
هوشنگ زل شد توی چشمهایش: عرب و عجمش نکن! بهادر بمونه اون تو میمیره. دَووم نمییاره. آدمِ زندون نیس... درسخونده اس... روحش لطیفه...
- خو تو هم بابا!... این همه درسخونده تو زندونه...
- بهادر توفیر داره...کلهاش باد داره...کم تا حالا کاردیاش کِردِن...آخرش همبنداش سرش میکنن زیر آب... همبنداش نکنن کرونا میکنه... مگه نمیبینی چی برگِ پاییز که بریزه زمین آدم میمیره؟!...
عدنان هیچ نگفت. هوشنگ گردن کشید سمت تلی بزرگ. وانت عدنان را پشتِ آن گذاشته بودند. وقتی آفتابنزده رسیدند جلوی کانکس نگهبانی و همکار پسرعمویش گفت که این جا نیست و کرونا گرفته دستش آمد چرا از دیروز جواب تلفنهای پشتِ همش را نداده و بعد آن را خاموش کرده. برگشتند و ماشین را گذاشتند پشت تل و پاورچین و بااحتیاط باز برگشتند نزدیک کانکس به انتظار آفتابی شدن پسرعمو. دلشوره افتاد به دل هوشنگ که نکند وانت را بدزدند. سیگار دیگری آتش زد. گلویش را زد. از ناچاری مدرن میکشید. ازسالپیش چند باری سیگارش را به خاطر گرانی عوض کرده بود. از وینستون سفید به اسی، از اسی به مانتانا، از مانتانا به مونته کارلو، از مونته کارلو به مدرن. عدنان زیر لب غرید: بهادر چه کارش با وکیلبند بوده؟... چرا غیرت ناموس یکی دیگه رو ورداشته... وولک چشه؟! به اون چه یارو زندانی زنهشو میفروشه... تو نخود آشی آخه؟...
هوشنگ تشر زد: غر نزن عدنان! تو که دلت با ای کار نیس چرا اومدی؟!... میموندی ور دلِ زن و بچه ات!
عدنان بور نگاهش کرد. چند قدمی دور شد و پی عقرب زرد گشت و ندیدش و نگاه کرد به شعلههای آتش فِلِرها: بعله! داماد که فامیل نمیشه!
هوشنگ دلجویانه گفت: اون باجناقه... به دل نگیر... بهادره... چه کارش کُنُم؟! از بچگی سرش درد میکرد سی دردسر...
عدنان همچنان دلخور گفت: اون زن و بچه هم خواهرته و بچههاش... هی تیکه بارمون نکن وولک!
هوشنگ سیگاری برایش روشن کرد. عدنان پس زد: تو ترکُم. کرونا سیگاریهانه بیشتر میکشه.
هوشنگ نوک سیگار را چید و برش گرداند توی پاکت. توی دلش میدانست حق با عدنان است. بهادر از روزی که افتاده بود زندان دردسر روی دردسرهایش آورده بود. شروع کرد به نامهنگاری و نوشتهپشتنوشته برای روزنامهها و سایتها که هزار نفر زندانی بیشتر از ظرفیت توی زندان است. که تجاوز و لواط و درگیری و دعوا و اعتیاد و ایدز بیداد میکند. که شپش و سل همه جا را برداشته. که با حیوان هم اینطور برخورد نمیکنند. که زندانی هم حق و حقوقی دارد. چند باری مقامات زندان خواسته بودندش تا برادرش را نصیحت کند و به او بگوید که ادای زندانیهای سیاسی را درنیاورد و به او چه که وارد بند اعدامیها میشود و ازشان میخواهد علیه حکمشان اعتراض کنند و دنیای بیرون را خبر کنند. مطلب مینویسد علیه اعدام و شرایط زندان. اگر به زبان خوش سرش توی کار خودش نباشد هم به حکمش اضافه میشود هم معلوم نیست تا پایان، محکومیتش را به سلامت سر کند. بار آخر با وکیلبند دستبهیقه شده بود که چرا بابت طلبش از یک زندانی ازش خواسته توی شب شرعی با زنش بخوابد. آن هم وکیلبندی که قاطی دارد و تمام تنش جای خودزنی و دیگرزنی است و سرش درد میکند برای سفره کردن شکم هر کسی. باز شدن در کانکس رشتهی فکر هوشنگ را برید. هوشنگ عدنان را کشید پشت تلی کوچک. مردی چهارشانه اطرافش را پایید و با احتیاط از در کانکس بیرون زد و پشت آن رفت. هوشنگ چشمها را تنگ کرد و پسرعمویش را شناخت. کلوخکی برداشت و سقلمهای به عدنان زد و با هم رفتند پشت کانکس. پسرعمو دو پایش را باز کرده بود و به نم دل میشاشید. هوشنگ کلوخک را به کمرش کوبید. پسرعمو از جا کنده شد و سیههای کشید. هوشنگ داد کشید سرش: تف به غیرتت بیا...
پسرعمو درگیر شاش و شورت و شلوارش نالید: نیاین جلو...کرونا دارُم.
هوشنگ غرید: غلط کردی نامرد... ای دست مردونهات بی؟! بزنُم چَپ و چُلت کُنم؟
- می شهر هرته؟
هوشنگ زبانش را به خشم گزید. پسرعمو شلوارش را بالا کشید و عقبعقب رفت: خو از نون زن و بچهام ترسیدُم...
- خیر سرت کُر عامومی!
- اگه گیر بیفتُم...
- کی گفته گیر مییفتی؟...چرا باید گیر بیفتی؟
و هجوم برد تا بزندش. عدنان میانجیگری کرد. پسرعمو بور شد: چته تو؟! اصن دلُم نمیخواد؟ هر کی خربزه خورده پا لرزش بشینه... احترامت نگه دار...
هوشنگ باز هجوم برد برای زدنش. پسرعمو افتاد به التماس و التجا: میترسم... از اینجا تا در هونهی خدا میترسم...
و با نگاهی به کانکس و با صدایی زیرتر طوری که همکارش نشنود: مگه شوخیه از زندون در رفتن؟! کی تونسته از زندون فرار کنه که بهادر دومیاش باشه؟ هان؟!
درستی حرف پسرعمو لرزه به تنش انداخت و چشمهایش بیاختیار دودو زد. خودش بیشتر از اینش را به بهادر گفته بود اما بهادر کوتاه نیامده بود. بهادر گفته بود اگر کمکش نکند خودش به تنهایی این کار را میکند. گفته بود که دیگر طاقتش تاق شده. خسته شده از حمامهایی که کف و دیوارش پر از منیست. از توالتهای کثیف. از بیخوابی. از بوی سیگار. از فحش شنیدنها و عربده کشیدنها. از تنگی جا. تنگی نفس. از خوی حیوانی آدمها. از کرونا. تا حالا این قدر بهادر را جازده و خسته ندیده بود. میدید که کم آورده. گلویش را صاف کرد و آرام به پسرعمو گفت: شانس فرارش بالاس. قراره زندانیها به خاطر کرونا شورش کنن. لباسا و سلط آشغالها رو تش بزنن. جنگ و دعوا راه بندازن...
پسرعمو حرفش را برید: خودشون اَنجه اَنجه2 کنن هم نمیذارن در برن... پای اعتبار پلیسِ مملکت در میونه...
- تو خرمآباد و کردستان تونستن... کلی زندانی فرار کرده...
- اگه بکشنش چه؟ اگه گیر بیفته چه؟ میدونی حکمش چن برابر میشه...
- این قد مِن دلِم خالی نکن... ای قد لفظ قلم نیا که چه و چه...
- پ خودتم میترسی! خودت بهتر میدونی که کارِ نشده. تو به مو بگو سگ بزنی همچه غلطی میکنه؟
- حالا شدیم سگ؟!
- خو آخه بحث بهادر فقط نیس. ای گیر بیفتیم پای ما سه تا هم وسطه... او وقت سه تا هونهی دیه هم ازمون خراب میشه. دات میتونه یه داغ دیگه رو به کول بکشه؟
عدنان ناخواسته گفت: راس میگه.
و نگاهش را از غضب چشمهای هوشنگ دزدید. هوشنگ کلافه دستی به موهایش کشید و با صدایی که شکسته شده بود گفت: ببین کُر عامو...آبروی آدم مث کوه مُنگشته. به دست و پات مییفتم...ای کرونا نبود میبردمش خونهی بقیهی فامیل... الان همه تو قرنطینهان... جایی ندارم... جا تو بهترین جایه...کسی شکش نمیبره... خودت و معرفتت... دو روز قایمش کن... سر دو روز ردش میکنم بره...
پسرعمو خواست چیزی بگوید که هوشنگ رفت سمت دست و پایش. پسرعمو جلویش را گرفت: خفتُم نده هوشنگ... باشه... استغفرالله باشه...
هم را بغل زدند و قرارشان را از نو مرور کردند. قرار بود بهادر را زیر صندوقهای میوهای که توی وانت عدنان گذاشته بودند مخفی کنند و بیاورند پیش پسرعمو. همکار پسرعمو که رفت برای مرخصی سیزدهبهدر بهادر را دو سه روزی توی کانکس جا بدهند تا آبها از آسیاب بیفتد و بعد یا ردش کنند آن ور مرز یا چارهی دیگری بیندیشند. هوشنگ و بهادر خداحافظی کردند و سمت وانت رفتند. هوشنگ جان تازهای گرفت هر چند ترسش هم بیشتر شده بود. ترس به مثانهاش فشار آورد. عدنان ماشین را تخته گاز راند سمت اهواز و زندان شیبان. وقت زیادی را پای پسرعمو هدر داده بودند. بهادر گفته بود نزدیک ظهر شورش میکنند. گفته بود به یکی از نگهبانها تمام پولش را داده تا لباس پلیسی برایش جور کند. میخواست با لباس پلیس از زندان بزند بیرون. به نظر هوشنگ نقشهاش سست بود اما ممکن بود بگیرد. این یک هفته از خواب و خورد و خوراک افتاده بود. از روزی که بهادر از نقشهی فرار گفته بود تا همین الان لحظهای ذهن و تنش قرار نگرفته بود. این چند روز چقدر زده بود تا بهادر را منصرف کند و بعد زده بود عدنان و پسرعمو را راضی کند و دست آخر زده بود تا پدر و مادر و زنش بویی نبرند. پیش از صبح از باغ ملک صدوچهلوسه کیلومتر را کوبیده و آمده بودند تا بلکه بهادر را به در برند. بهادری که غم نان و بیکاری واداشتش تا از بانه جنس بیاورد و این جا چند برابر بفروشد.کله شق با رفیق کُرد همخدمتیاش چند باری، نیسانی کولر و لباسشویی و جاروبرقی آورد و آبشان کرد اما بار آخری کارفرمای رفیق کردش مخشان را کار گرفت که به جای حمالیِ چند کولر و لباسشویی، با جاساز مشروبهای اعلای ازمرزگذشته، بارشان را برای همیشه ببندند. به خصوص توی این اوضاع قمردرعقرب که اگر چپشان پر شود میتوانند پول مشروب را دلار و طلا بخرند و بعدِ چند ماه پول روی پولشان بیاید حسابی. بهادر و رفیقش هم به حساب این که چند بار این کار را میکنند و بعد کنارش میگذارند وا دادند. کارفرما بعد بارگیری و جاساز مشروبها مسیر رفتن را برایشان معلوم کرد و توضیح داد که به هر پلیسِ سر راه چقدر باید باج سبیل بدهند تا به سلامت به مقصد برسند. از بد حادثه نرسیده به اهواز گیر ایست بازرسی میافتند و از بخت خرابشان به جای پلیس باجگیر، پلیس وظیفهشناس سختگیر کلهشقی به پستشان میخورد و هر دو گیر میافتند و ماشین توقیف میشود و حبس و جریمهی سنگینی برایشان بریده میشود. سر صبحی که از باغملک راه افتاده بودند مادر نان تیری پخت کرده بود تا ببرند برای بهادر و زیر لبی برای خودش زمزمه میکرد:
شبا گریه کنم، روزا بخندم.
والله دشمن نفهمه حال و دردم
اگه دشمن بفهمه حال و دردم
برم زیر زمین و برنگردم
سوز صدای مادر بنزین روی آتش هوشنگ میریخت. از وقتی که بهادر را گرفته بودند کمتر با کسی حرف میزد و بیشتر زیر لبی فایزخوانی میکرد:
چه سازم که زمونه مفتلایه3
که هر کس مال داره کد خدایه
سر دستش گرفت بالا نشوندش
نمیپرسند که اصلش از کجایه
چه سازم که زمونهاش مفلسم کرد
طلا بودم به مانند مسم کرد
طلا بودم سر دست بزرگون
فلک گوشهنشین مجلسم کرد
به پیری و فرتوتی مادر و پدرِ هوش و حواس ازدستدادهاش نگاه که میکرد غیضش میگرفت. حقشان این نبود. هفتاد هشتاد سال تندباد اتفاقات ریز و درشت این آب و خاک لرزانده بودشان و هنوز دریغ از دمی آسایش. تاتیکنانِ شاهرخ پسر دوسالهاش کنار پدر و مادرش استیصالش را به رخ میکشید. آن وسط مانده بود بین آدمهای کهنه و نو خانوادهاش بی این که بتواند به قدیمیها آرامش بدهد و به تازهها امید. فریاد عدنان رشتهی فکرش را برید. بلند گفته بود یا صاحب وحشت. از دور زبانههای دود و آتش از محوطه و سلولهای زندان شیبان به آسمان میرفت. هوشنگ بیشتر برای قرص کردن دل خودش غرید سر عدنان که: آروم... بیصدا... قرار همین بود... آتش زدن زندان... کارا طبق نقشهاس...
نزدیکتر که شدند دیدند نمیتوانند نزدیکتر بروند. ماشینهای پلیس چهار طرف زندان را محاصره کرده بودند و صدای تیراندازی از داخل زندان به گوش میرسید. مردم جمع شده بودند. انگار تعدادیشان از خانوادههای زندانیها بودند. زنها به عربی و لری سرود میخواندند و گریه میکردند. مردها داد و فریاد میزدند و خیز برمیداشتند برای رفتن سمت زندان اما حلقهی محاصره حسابی تنگ بود و مأموران امنیتی با کسی شوخی نداشتند. چشمها را تیز کردند تا اثری از بهادر ببینند. لحظهبهلحظه ماشینهای پلیس بیشتر میشدند. صدای تیراندازی کمتر شده بود اما همچنان بود و شعلههای آتش جایش را به دود غلیظ و قطوری داده بود. چند ماشین آتشنشانی از حلقهی مردم و پلیس گذشتند و سمت زندان رفتند. هوشنگ پشت هم عرق میکرد و عرقش سرد میشد و باز عرق میکرد. آن قدر ترسیده بود که آرزو کرد بهادر نقشهاش را عملی نکرده باشد. مردم بیشتر میشدند و عدهای با گوشیهایشان فیلم میگرفتند. پلیس خیالش که از بابت زندان و زندانیها آسودهتر شد با ضربوزور بیشتری مردم را متفرق کرد. عدنان ناچار سر وانت را چرخاند و از زندان و پلیسها بیشتر فاصله گرفتند. صدای تیراندازی قطع شده بود و از آن دود غلیظ و مهیب دود محو و کم جانی باقی مانده بود. پلیس ها همچنان بودند و هوشنگ و عدنان پیاده شدند و از دو طرف، زندان را با فاصله دور زدند و اثری از بهادر و هیچ زندانی دیگری ندیدند. آرامآرام از تعداد مردم هم کاسته شد و جز خانوادهی زندانیها کسی باقی نماند. هوشنگ نفسش بالا نمیآمد و عدنان هم رنگ به چهره نداشت. ناامید به وانت تکیه دادند و وقتی پلیس خانوادهی زندانیها را هم متفرق میکرد دیدند که چند موتورِ تریل پلیس نزدیک میشوند. روی یکی از موتورها سه مأمور نشسته بودند. پلیس وسطی سربازی بود که خون از سر و صورتش شره میکرد. انگار بیهوش بود. خون روی لباسش میریخت و روی پوتینها و زمین. شست هوشنگ خبردار شد آن چه نباید میشد شده بود. پاهایش از دیدن سر و صورت خونین بهادر سست شد و زانو زد. عدنان گریه کرد. موتورها از کنارشان گذشتند و هوشنگ دید که جان از قالبش به در رفته. زار زد و نوحه خواند و سرود خواند و زنانه شیون کرد. موتورها به در زندان رسیدند و با تأخیری طولانی در به رویشان باز شد و داخل شدند. فاصلهشان با زندان زیاد بود اما هوشنگ بهوضوح صدای غیژ گوشخراش در زندان را میشنید که به روانش زخم میکشید. ساعتی دیگر گذشت و از نیروهای امنیتی هم کاسته شد. شیون جایش را به بهت و بیحرکتی داده بود. طول کشید تا عدنان دست زیر بغل هوشنگ ببرد و سوار وانتش کند. سوار که شدند نمیدانستند چه کنند. نمیدانستند چطور سراغی از سلامت بهادر بگیرند و این که آیا کسی جوابشان را میدهد یا نه. نمیتوانستند هم برگردند. مادر از حال و روزشان تمام ماجرا را میخواند. چرا همان موقع نزده بودند به دل مأمورها و نگفته بودند که این بهادرشان است؟ ترسیده بودند یا عقل شان از کار افتاده بود؟ آن قدر ماندند تا هوا تاریک شد. شاید فردا می توانستند حال بهادر را بپرسند. ضعف دلشان را برده بود. هوشنگ دست برد و از داشبورد نانهای تیریای را که مادر پخته بود درآورد. بوی نان معدهاش را چنگ زد. تکهای از آن کند و به عدنان داد. همانطور که نان را دندان میزد به این امید دل بست که فردا چندتایش را به دست بهادر میرساند.
پانوشت :
1- چی میگی ؟!
2- تکه تکه
3- مبتلایه
لینک کوتاه : |