داستانی از مجتبی مقدم


داستانی از مجتبی مقدم

نادیده شدن

هفت سالگی


بار اول وقتی هفت ساله بود اتفاق افتاد. یک صبح سرد زمستانی بود و مثل بیشتر روزهای قبل به زور از خواب بیدار شده بود و دلش نمی خواست برود مدرسه. دلش نمی خواست اول از اتاقش و بعد از مادرش جدا شود. هوا فراتر از حد تحملش سرد بود و هر لحظه سردتر می شد. پدر و دو برادرش کنار سفره در سکوت و با کندی چای شان را شیرین می کردند و پنیر لقمه می گرفتند. از چای شیرین پنیر متنفر بود. برادر بزرگترش با کله ای کچل باید خودش را به پادگان می رساند تا روزهای آخر سربازی اش را تمام کند و برادر دومش چند مسابقه ی مهم در مسابقات کشتی مقطع راهنمایی مدارس استان داشت. باران شلاقی می بارید و با شدت تمام بر شیشه های مشجر آبی و قرمز پنجره ها و در رنگ و رو رفته ی هال می خورد و قطراتی از آن نفوذ می کرد و پادری را خیس می کرد. کم حرف بودند. پدر و برادرهایش جز به ضرورت کلامی حرف نمی زدند. بین آنها مادرش بیشتر از همه حرف می زد. حرف های مادر بیشتر دو پهلو و پر از نیش و کنایه و تحقیر و توهین بود و گاهی اوقات چاخان و قربان صدقه هم قاطی آن می شد. مادر علاوه بر چای شیرین پنیر چند لقمه از مربای دست ساز خودش را هم به خوردش داد و لباس اش را تنش کرد تا راهی مدرسه شود. موقع پوشیدن کاپشن احساس می کرد دارد ترس می پوشد. از کاپشن قرمزش خیلی می ترسید اما جرات نداشت آن را نپوشد. در راه مدرسه ترک دوچرخه ی پدر، به راه افتادن آب توی جوی ها و آبگیر شدن خیابان و جمع شدن آب در چکمه های زرد پلاستیکی اش نگاه می کرد و با چسباندن خودش به پدر حواسش بود که رعد و برق به او نخورد. سر راه در میدان مرکزی شهر برای لحظاتی پدر خسته از پدال زدن نگه داشت و هر دو به جان کندن چهار اعدامی در خیل جمعیت چتر به دست نگاه کردند. پدر شیطان را لعنت فرستاد و زیر لب فاتحه خواند. تا مدرسه هزار بار لرزیدن مسخره ی پاهای اعدامی ها روی چوبه ی دار توی سرش تکرار شد. در مدرسه به صحبت هم مدرسه ای ها در مورد اعدامی ها گوش داد. خیلی ها سعی می کردند ترس شان را با چاخان کردن پنهان کنند. خیلی ها با غرور و قلدری می گفتند در آینده می خواهند پلیس و اعدام کن شوند. سر کلاس همچنان پچ پچ ها در این زمینه ادامه داشت. یکی از همکلاسی ها به خاطر پوشیدن کاپشن قرمز پس کله اش زده بود و احمق صدایش زد. کاپشن قرمز به خاطر رنگش رعد و برق را جذب می کرد و هم آدم را و هم هر کسی را که دور و برش بود می کشت. جز او یکی دیگر هم کاپشن قرمز پوشیده بود. با پس سری ای که خورده بود ترسش از پوشیدن کاپشن قرمز یادش آمد. وقتی به مادرش گفته بود مادرش سرزنش اش کرد که از پسر احمق دهان بین خوشش نمی آید. گفته بود این خیال بافی احمقانه ی چند بچه دبستانی ست. هر وقت باران می آمد جان به لب می شد تا بند بیاید. معلم با تاخیر آمد و با بدخلقی کلاس را شروع کرد. موقع حضور و غیاب بار اولی بود که اتفاق می افتاد. معلم اسمش را نخواند و به بالا بردن دست و آقا اجازه گفتنش واکنش نشان نداد. همان طور که با تقلا سعی می کرد توجه معلم را جلب کند با نگاه از همکلاسی هایش کمک طلبید اما انگار آنها هم او را نمی دیدند و در آن لحظه بود که وحشت زده و با نهایت حیرتی که یک کودک هفت ساله می تواند تجربه کند متوجه شد وجود عینی ندارد و نامرئی شده است و دیده نمی شود. آنقدر درک این اتفاق و هضم آن برایش دشوار بود که مبهوت و بی حرکت ماند و به اثرات محو شدنش نگاه کرد. نادیده شدن تا پایان زنگ چهارم و تا رفتن به خانه ادامه پیدا کرد. آن روز برای اولین بار فراموش کرد منتظر آمدن پدر با دوچرخه از سوپری اش شود و خودش راه مدرسه تا خانه را رفت. در خانه مادر متوجه ی آمدنش نشد. توی اتاقش همان احساس راحتی قبل را نداشت. متوجه شد حتی اتاق و اسباب بازی هایش هم او را نمی بینند. به گریه افتاد. نادیده شدنش تا غروب طول کشید. وقتی به فاصله ی کمی از هم، خبر قهرمانی برادر دومش در مسابقات کشتی و تیر خوردن برادر اولش در درگیری با خلافکارها به آنها رسید. جیغ های مادر و بی صدا گریه کردن پدر و باران شلاقی و رعد و برق های پر نور و صدا او را به خودش آورد و متوجه شد نادیده شدنش رفته و دیگر نامرئی نیست و با تعجب دید از اینکه دوباره دیده می شود چندان خوشحال نیست. چند روز بعد در رفت و آمد بین خانه و مدرسه و بیمارستان زیر باران و رعد و برق با کاپشن قرمز و یادآوری اعدامی ها و نادیده شدن و از این رو به آن رو شدن زندگی خانواده اش در اثر تیر خوردن برادر اولش، باعث شد که در اعماق وجودش از موجود حقیری به نام انسان بدش بیاید و این بد آمدن و بدبینی در او رشد کند و جزئی از شخصیتش شود. از آن روز به بعد او به شکل غم انگیزی بزرگ شد.


نوزده سالگی


بار دوم نوزده ساله بود. تا آن موقع مجموعه ی پر و پیمانی از شکست های عاشقانه جمع کرده بود. دختر عموی سه سال بزرگتر از خودش را به پسر همسایه و دختر خاله ی چهار سال کوچکتر از خودش را به پسر دایی اش باخته بود. سرخورده از فامیل شانس اش را با دخترهای همسایه و دخترهای غریبه ی شهر امتحان کرد که یا راهی به دل و یا حتی چشم آنها پیدا نمی کرد و یا اگر پیدا می کرد در خوش بینانه ترین حالتش نفر دوم بود اگر سومی یا چهارمی نمی بود. هیچوقت نفر اول نبود. تا به این سن هیچوقت زندگی در کنار خانواده این چنین برایش سخت نشده بود. مادر بیشتر از هر وقت دیگری با نیش و کنایه و طعنه و بازجویی و تمسخر آزارش می داد. مادر هر حرکت، فعالیت، فکر، ایده، تیپ و ظاهرش را زیر ذره بین می برد و تجزیه و تحلیل می کرد و با تمسخر و گیر انداختنش در تنگنا، محکوم می کرد. مهم نبود چه کاری می کند یا چه فکری دارد. مادر استثناء قائل نمی شد و همه را محکوم می کرد. اگر مادر یک نوع تیپ یا فکر یا حرف یا فعالیتش را محکوم می کرد و او از آن فرار می کرد و به ضد آن پناه می برد و تیپ و فکر و حرف یا فعالیت دیگری را امتحان می کرد باز مادر آن را محکوم می کرد. هیچ راه فراری نداشت. درس می خواند لابد می خواست از زیر مسئولیت های خانه در برود یا ادعای فضل فروشی اش شود و اگر نمی خواند یک تنبل تن پرور خنگ بی استعداد بود. به مادر احترام می گذاشت لابد با چاپلوسی انتظار و توقع چیزی را داشت و اگر بی احترامی می کرد قدرناشناس و بی چشم و رو بود. به دخترها توجه می کرد بی بند و بار و هرزه و هیز و موس موس کن و سبک سر و از آن قماش پسرهای دنبال کون دخترها بود و اگر بی توجهی می کرد بی عرضه و بی بخار و بی عاطفه و ناتوان بود. اگر به مذهب تمایل پیدا می کرد ریاکار صدایش می زد و نان به نرخ روز خور و اگر تیپی مطابق مد روز می زد دین گریز و فاسد. راه های سوم و چهارم یا ترکیبی از همه ی راه ها، بی ثبات و بلاتکلیف و بی جنم نشانش می دادند. ساعت ها با مادر سر این مسائل کل کل می کرد طوری که در پایان با سر درد و سر گیجه و بغض و خشم به یاد نمی آورد که بحث سر چه شروع شد و از کجا به کجا رسید و از آن بدتر می دید که برای آن نمی تواند پایانی متصور شود. توضیحاتش خودش را بیشتر از مادر گیج می کرد و روز به روز او را نسبت به شناخت خودش، اهداف و آرزوهایش سردرگم تر می کرد و شک و تردید و بلا تکلیفی در او جای همان یک ذره غرور و اعتماد به نفس و رویا را می گرفت. متوجه شد نه تنها او که کائنات نیز توان راضی کردن مادرش را ندارند و نتیجه می گرفت پسری که نمی تواند مادرش را راضی کند هیچ کس دیگر را هم نمی تواند راضی کند. پدر بیشتر از مادر آزارش می داد. تقریبا دیگر حرف نمی زد. گاهی تا چند روز کلمه ای از دهانش بیرون نمی آمد. هر روز با دوچرخه اش به مغازه می رفت و بر می گشت. رفتنی که هیچ حاصلی نداشت. چند سالی می شد که مغازه از رونق افتاده بود. بیشتر قفسه های آن خالی بود و جلوه و خدماتی که ارائه می داد را از دست داده بود. مغازه به روز پیش نرفته بود و یک دهه از بازار روز عقب بود. شاید نه چندان مرتبط، وضعیت پدر خاموش و جا مانده درگذشته و مغازه ی بی رونق، درک سقوط سلسله حکومت ها در طول تاریخ را برایش ممکن می کرد. می فهمید که چطور فلان حکومت با قدرت و تمدن و رونق چند صد ساله در گذر از جاده ی تاریخ کم می آورد و عقب می ماند و به زوال و تباهی و در نهایت فراموشی می رسد. پدر و مادر و خانواده اش همین سرنوشت را داشتند. یک روز که در اتاق خودش هم درس می خواند و هم به این زوال تاریخی فکر می کرد و هم به قوس باسن دختری که هر روز چند باری از جلوی بوتیکش رد می شد تا دیدش بزند و هم سعی می کرد به بوی بدی که از برادر اول قطع نخاعی زمین گیر شده ی به میانسالی رسیده که به خاطر ناتوانی اش در کنترل ادرار و مدفوع به مشام می رسید بی اعتنا بماند و هم به داد زدن مادرش از پشت گوشی سر برادر دومش که سالی یک بار هم سراغ شان را نمی گرفت بی توجهی کند در هوسی آنی مشغول ور رفتن با خودش شد و تصور باسن خوش تراش دختر، آمیخته با مادر و پدر و برادرها و زوال تاریخی آن قدر او را به خودش مشغول کردند که متوجه ی حضور مادر بالای سرش نشد. شوکه شدن و شرم و تحقیر فراتر از حد تحملی که در کمتر از آنی وجودش را گرفت تقریبا مطمئنش کرد که از آن لحظه به بعد دیگر رابطه ای عادی با آن عضو حیاتی اش نخواهد داشت و به آن به عنوان یک عضو دردسر ساز و گناه کار و زائد نگاه خواهد کرد. احساس شدید گناه و ناتوانی از بروز مردانگی اش از طریق آن عضو حیاتی در آینده را مثل نوری می دید که همان دم از درونش بیرون جسته بود و محو شده بود و دیگر بازگشتی نداشت. مادر مجبورش کرد استغفار کند و غسل بگیرد و اتاقش را طهارت کند. در حمام بود که برای بار دوم اتفاق افتاد. وقتی با کف دست بخار روی آینه را کنار زد اثری از خودش ندید. آینه او را نشان نمی داد. متوجه شد وجود عینی اش را از دست داده و نامرئی و نادیده شده است. ترس و وحشت و دردی که تحمل می کرد از بار اول بیشتر بود. این بار نادیده شدنش چند روز طول کشید. با ترفند زخم زدن به بازو با تیغ ریش تراشی و راه انداختن خون توانست به تدریج مرئی و قابل دیدن شود. رنج و ترسی که تجربه کرده بود او را از زندگی سیر کرده بود. دلش خواست بمیرد. به نمایندگی از مادر این خواست را به سخره گرفت. ضدش را طلب کرد. زنده بودن. آن را هم به سخره گرفت. مسخره کردن زنده و مرده بودن به فکر کردن مشغولش کرد. فکر کردن های چند ساعته عادتی بود که برای رهایی از گیر افتادن در باتلاق چیزهای متضاد به کار می برد. این بار به ساز و کار هستی فکر کرد. ذهن ایده ال گرای نوزده ساله اش ایرادهای غیر قابل چشم پوشی ای در ساز و کار هستی می دید. به نظرش توی عمری که هر آدم پشت سر می گذاشت باید به جای یک بار چند بار می مرد. یعنی هر وقت عشقش کشید یا طاقتش طاق شد یا به هر دلیل دیگری هر چند سال که دلش بخواهد بمیرد و بعد زنده شود. اصلا مرگ دائمی وجود نداشته باشد. این طوری آدم می تواند تا ابد هی زنده شود و هی بمیرد. این مردن و زنده شدن هم به نظرش باید طوری می بود که کسی متوجه ی بود و نبود آدم نشود. یعنی طوری چند سال بمیرد و بعد زنده شود که انگار نه بوده و نه نبوده. این افکار به زعمِ خودش آمیخته به خرد و حماقت بیشتر از هر وقت دیگری هستی و آدمی را در نظرش مزخرف و بی مصرف جلوه می داد و او به طرز رقت انگیزی پا به جوانی ای می گذاشت که به نظرش هیچ ترفندی برای از بین بردن بوی گندش وجود نداشت.


سی و سه سالگی


بار آخری که اتفاق افتاد سی و سه ساله بود. پدر مرده بود. برادر اولی هم با خودکشی مرده بود. برادر دوم دیگر اصلا سراغ شان را نمی گرفت. مادر پیرتر و هیولاتر شده بود. سر کاری اداری می رفت که دوستش نداشت. هر روز کارش را در دفتر بایگانی طوری شروع می کرد که انگار شکنجه اش شروع شده بود. از یکی دو سال بعد از نوزده سالگی به دخترها فقط و فقط در ذهنش فکر می کرد و دخترهای واقعی را از زندگی اش حذف کرده بود. تفریحی نداشت جز پیاده روی در بخش خلوت پارکی تقریبا متروکه. حرف زدنش با مادر کمتر از هر وقت دیگری شده بود. همان مقداری را هم که هم صحبت می شدند ادامه ی روند الگوی گفتگوی همیشگی شان بود با این تفاوت که حافظه ی زوال یافته و حواس پرتی مادر سطح انتزاع و بی ربطی و پوچ بودن آن را بالاتر برده بود. چند سال اخیر فکری به ذهنش خطور نمی کرد که مطمئن نباشد مادر از آن مطلع است. مطمئن بود مادر از هر فکر و احساس و حرکتش آگاه است و حتی خیلی از آنها را پیش از وقوع پیش بینی می کند. پس در هر فکر و احساس و حرکتش ناامنی و احساس گناه را تجربه می کرد. بار سوم وقتی اتفاق افتاد که مادر به رنگ به رنگ شدن و دستپاچگی اش از دیدن هنرپیشه ی زیبای توی تلویزیون با پوزخند و تحقیر واکنش نشان داد و فکر هرزه و بی شرمانه ی پشت این سرخ شدن را محکوم کرد. بحثش سر این مسئله با مادر بالا گرفت. مادر سرش داد کشید که نمی میرد تا او با خیال راحت خانه ی پدری اش را به فاحشه خانه تبدیل کند و وقتی با تلاش زیاد مادر را قانع کرد که هیچ میلی به این کارها ندارد بابت بی میلی و ناتوانی اش در جلب نظر دخترها مورد سرزنش قرار گرفت. بحث آن قدر ادامه یافت که نفهمیدند کی شب شد. خشم آتشینی که توی آن چند ساعت تحمل می کرد چند باری نفس اش را بند آورد و رنگش را کبود کرد. در پایان بحث خشمش آن قدر فوران کرد که برای اولین بار در سرزنش مادرش پا را فراتر گذاشت و او را مسبب دق مرگ شدن پدر و خودکشی برادر اول و فراری شدن برادر دوم دانست و فریاد زنان گفت که نه پدر و نه برادرها و نه خودش، هیچکدام مادر را نه تنها دوست نداشته اند بلکه از اعماق وجودشان از او متنفر بوده اند و از تاثیر آنی حرفش بر مادر تعجب کرد. مادر با چهره ای پر از بغض و درد و تحقیر شدگی گفت که از نظرش دیگر پسر وجود ندارد و نمی خواهد ببیندش و آن وقت بود که برای بار سوم اتفاق افتاد. هنوز حرف مادر تمام نشده بود و نرفته بود که به اتاق خوابش برود که پسر متوجه ی نادیده شدنش شد. نادیده و نامرئی شده بود و داشت ناپدید می شد. مثل همیشه پشیمانی و احساس گناه به همان شدت خشم دقایق پیش وجودش را پر کرد. سراغ مادر رفت و خودش را به دست و پای او انداخت و با عجز و لابه و گریه طلب بخشش کرد اما مادر هیچ واکنشی نشان نداد. مادر او را نمی دید. نه تنها مادر که اتاق و اشیاء و گلدان های گل و حتی خودش هم خودش را نمی دید. بیشتر از دو بار قبلی نادیده شده بود. سرش را محکم به زمین کوبید و خونی که از پیشانی اش راه باز کرده بود روی گونه هایش را حس کرد اما باز هم نادیدنی بود. نامرئی و دیده نشدنی. خنده اش گرفت که خون داغ هم نمی تواند نشانی از وجودش باشد. زیر فشار درد طاقت فرسای نادیده شدن نوری کم رمق ذهن اش را اندکی روشن کرد که این بار پس اش نزن. انکارش نکن. نخواه که دیده شوی. چی بهتر از نادیده شدن. نور کم رمق جان گرفت و ذهنش از این فکر درخشید و سنگینی هولناک به آنی جایش را به سبکی هولناک تر از آن داد. در کسری از ثانیه ای که بفهمد چطور این اتفاق افتاده نادیده شدن را پذیرفته بود و خواست که برای همیشه نادیده باشد. می توانست سال ها توی خانه ی پدری و کنار مادرش باشد و از مزایای نادیده شدن بهره ببرد. می توانست آن قدر نادیده بماند تا مادرش او را ببیند. این طوری انگار می مرد و باز زنده می شد. همان چیزی که می خواست. چند بار مرده و زنده شدن. چی بهتر از این؟!
 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :