داستانی از قباد حیدر
شرم
اندامت که درشت میشود اتفاقها هم قد میکشند و چاق میشوند . درد اما در هر سنی درد است، در دوران کودکی اما آدم خبر از درد روحی ندارد. تا در چهاردهسالگی که در حمام است و دارد با لذائذ وعجایب اجزای بدنش آشنا میشود؛ همینطور که زیر دوش ایستاده و دستهایش در بدنش میگردد متوجه میشود هرعضواش شخصیتی دارد و برای خودش حرفی و مصرفی، در آن لحظه که انگشتها حکم رابط بین اندامها را بازی میکند و فرورفتگیها و برجستگیها را تمیز میدهد و تمیز میشود، ناگهان انگشت اشاره اش به یک روزن ، همان سوراخ بر می خورد که تا کنون متوجه احساس غریبی که در آن حوالی میگردد نشده بود، حالا انگشت اشارهاش در تنش فرو رفته و میکوشد با این حس جدید اخت شود که ناگهان صدایی چشمانش را به سمت شیشهی بخار گرفتهی بالایی حمام میکشاند و متوجه دو چشم مضطرب زنی به نام مادر میشود که ظاهراً مدتیست با حیرت شاهد سفر دستهای پسرک چهاردهسالهی خود است. حالا پسرک با درد روحی آشنا شده است! مرحوم پدرش گفته بود: اگر ادیسون به تنهایی در دنیا زندگی میکرد ، اختراعش به چه دردی میخورد؟ این مجموع بشریت است که به همه چیز معنا میبخشد، عظمتها در کردار جمعی آدمها به وجود میآید و هر یک پلهای بر این نردبان میگذارند تا به ارتفاعی بالاتر برسند. حالا او بخشی از روح مجروح بشر بود. نام پسرک که اینک مرد جوانیست و کارمند یک سازمان عریض و طویل میتواند «ابراهیم» باشد، ظهرها وقتی از کار خسته میشود برای مدت کوتاهی داخل یک جعبهی مقوایی کفش استراحت میکند. هر چند جعبه برایش کمی کوچک است و زانوها و لگنش آن را در طول زمان کج و معوج کرده، اما آن جا راحت است، سرخری هم نمیتواند وارد آن جا بشود، در قوطی را که میبندد، آرامشی وصفناپذیر دارد، دیگر کارمندان میآیند و میروند، از او خبری نمیگیرند که نیست. به همسرش لیلا گفته بود: بدون تو هم میتوانم اموراتم را بگذرانم! و مقابل چشمان او شلوارش را تا زانو پایین کشیده بود و بعد از دقایقی نفسنفسزنان کلی بچه را روی سطح پاشنهی پنجره شلیک کرده بود، لیلا هم به او زل زده و گفته بود: این سادهترین کاریست که یک مرد میتواند انجام دهد، خوب! مابقی قضایا چه میشود؟ مابقی قضایا چه میتوانست باشد؟ چرا او قادر نبود فکری برای مابقی قضایا بکند ؟ مادرش چرا سرک کشیده و او را در آن حالت دیده بود تا در او تنفری اینچنین به جا بگذارد که از تمامی زنها منزجرشکند؟ آیا درد روحی فقط این بود؟ شبها در کشو میزش میخوابد، راحتتر است، چرا باید به خانه برود پ، لیلا چیزی بیش از یک شلیک از او طلب میکرد. عصرها در پستوی اطاقش پنهان میشد و زمانی که دیگر همکارانش اداره را ترک میکردند و نگهبان تمامی درها را قفل میکرد از زیر در لیز میخورد و به سالن اصلی اداره وارد میشد. همیشه هنگام لیز خوردن از زیر درها یک یا دو دگمهی کت یا پیراهنش کنده میشد، برای همین با نخ و سوزنی که همیشه در کشو میزش بود آنها را قبل از خواب سرجایشان میدوخت. لیلا اغلب به محل کارش میآمد و پس از گفتگویی کوتاه با او، به اطاق رییس میرفت. زیبا و لوند بود، گاهی که از زیر در اطاق رییسش وارد شده و وارد کشو میزش می شد، عکس زیبایی از لیلا میدید، عکس را روی میز رییس میگذاشت و با دقت به آن نگاه میکرد، لیلا در عکس تا چه حد شاداب به نظر میرسید، در آن عکس ظاهراً به رستوران رفته بودند، شاید هم از سینما باز میگشتند، پشت سر آنها پلههای ورودی سینما « سپیده» پیدا بود و تصویر هنرپیشهای مشهور با لبخندی تصنعی از پشت سر به هیکل زیبای لیلا چشم دوخته بود. چه اهمیتی میتوانست داشته باشد؟ درد روحی خیلی چیزها را حل میکند. گاهی مبدل به یک تصویر از خودش میشد و به جایی از در و دیوارهای اداره میچسبید، گاهی زیر تصویر برای خندهی خودش چیزی هم مینوشت، یک روز که زیر تصویر خودش نوشته بود «پفیوز» رییس موقع ورود به اداره او را از شیشه کند مچاله کرد و در سطل زباله انداخت و او تا غروب که اداره تعطیل شد ما بین زبالهها به این فکر میکرد: اگر در سیزدهسالگی که با هفت نفر از دوستان هممحلش عاشق «فلور» دختر آقای رجبی شده بودند، پا پس نمیکشید، حالا چه وضعی داشت؟ با او میشدند هشت عاشق، فلور کنار«رباب» دوستش روی پلهی سنگی خانه مینشست و روبهرویش در فاصلهی ده متری او هشت دلباختهاش روی پلهی ورودی خانهی آقای احمدی مینشستند. فلور با دامن گلدارش مینشست و موهای سیاه او مانند یک نقاب نیمی از چهرهاش را پنهان میکرد و هفت پسرک انگشتبهدهان محو زیبایی او. هر یک میکوشید به نحوی برای دخترک خودنمایی و شیرینکاری کند. محمود با توپ پلاستیکی روپایی میزد، امیر صدای وزق درمیآورد و مهدی آوازی کودکانه میخواند، همان که غروبها از تلوزیوین پخش میشد، رضا پنجهی جمعشدهاش را زیر بغل میگذاشت و با حرکت دادن دست و بازوی مخالف صداهای رکیک از خودش درمیآورد. اما ابراهیم چه باید میکرد؟ فقط نگاه، نگاه به دخترکی که فهمیده بود طبیعت به او خواصی داده که این مردان کوچک آرزویش را دارند، آنان آرزوی چه چیزی را در او داشتند؟ آیا او آگاهانه گاهی دامنش را بالا میکشید و هشت آه کشیده میشد؟ نه هفت آه، ابراهیم هیچ کوششی برای جلب توجه فلور نمیکرد، چیزی بلد نبود، مگر نگاهی سراپا مسحور، که چرا موهای فلور در مقابل نسیم اینقدر منظم و با هدف دور گردن و صورتش میرقصند و از دور به دستان ظریف او نگاه میکرد که تا چه حد ترد و شکننده و شفاف به نظر میرسیدند و خالی سیاه که زیر گردن او بود؛ خالی که انگار نشانهای بود برای گم نشدنش بین هزاران دختر همقدوقوارهاش. غروب شده بود و او باید از سطل آشغال بیرون میآمد، مچاله بود و باید خود را صاف میکرد و از زیر در وارد اداره میشد. بارها سعی کرده بود به جای عبور از زیر درها از لای درز درها عبور کند، اما این نوع عبور غیر ممکن مینمود. چرا هیچ کس احوالی از او نمیگیرد!؟ هر چند این خواست خود او هم بود، رییس هم چندان توجهی به بودونبود او نداشت و این موضوع به دیگر کارمندان سرایت کرده بود، کسی کاری به او محول نمیکرد، دوربینهای مداربستهی اداره هم کاری به او نداشتند، طوری تنظیم شده بودند که حرکت یک گنجشک آژیرها را به صدا درمیآورد، اما عبور شبانهی او نادیده گرفته میشد. انگار آنها هم از درد روحی باخبر بودند. شبها به بیشتر کشوها و صندوقهای دیگر اطاقها سرک میکشید، در کشوها بیسکوییت، نقل، آدامس، سیگار، کاندوم، تکههای خشک نان و پنیر،عطر و اودکلن و در کشو بعضی از زنها نوار بهداشتی، شورت و سوتین و گاهی دستمالی خیس و لوازم آرایشی پیدا میکرد. آدمها جالب بودند، با شوق و ذوق زندگی میکردند، در نوبت انواع و اقسام وام و اقساط بودند و او بهسرعت دگمههایش را سر جایشان میدوخت و به روزی فکر میکرد که از جمع عشاق فلور جدا شده و پس از چند روز هنگام عبور هفت پسرک محزون را دید که مقابل خانهی دخترک نشسته و چشم به در خانهاش دوخته بودند. هفت پسران از او خواستند او هم به آن جمع بپیوندد. آیا حق او بود که برای خودش هفت دشمن خونی درست کند؟ کاش آن روز لعنتی وارد آن جمع نمیشد و فلور با شنیدن صدایش خرامان بیرون نمیآمد و دامنش را کمی بالاتر نمیزد. شاید ضربهی روحی بزرگ این بود و کتکهایی که بعدتر از آن هفت عاشق کوچک میخورد. او باعث متلاشی شدن آن جمع پر از شادی و نشاط شده بود، دیگر از دلقکبازی و روپایی زدن و تقلید صدا خبری نبود، فلور انتخابش را کرده بود، حتی زمانی که بعدها فلور با یک کاسه آش نذری فاصله دور خانهاش را پیموده و در خانهی ابراهیم را کوبیده بود، ابراهیم نمیدانست حرکت بعدی چیست. آش را گرفت و به چهرهی رنگ پریدهی دخترک عاشق نگاه کرد، که از آن فاصله تا چه حد زیباتر به نظر میرسید، اما چه میشد کرد وقتی سروکلهی چهار تن از آن پسر بچهها پیدا شد و مجبور شد کاسهی خالی را پرت کند در دستان فلور و در را به رویش ببندد. چرا یک بیایمانی کوچک تمامی ما را بیایمان میکند؟ تا چه حد روح انسان صدمهپذیر است! بهدور از شعارهای زیبای روانشناسان و کارشناسان روح بشر مادرش درد انزوای او را به دکتر گفته بود، بی آن که به آن واقعه در حمام اشارهای کرده باشد. دکترهای روانشناس مگر کی هستند؟ آدمهایی که خود پر از دردهای مختلفند، دردهایی که از عهدهی درمانش برنمیآیند و با رفتار و الفاظی فاضلانه میخواهند پول دربیاورند و بروند با آن پول به دردهایشان برسند. ابراهیم اعتقاد داشت دکترها نمیتوانند راهی برای درمان شرم بیابند. و آن انگشت لامذهب را به موقع از تنش خارج کنند و نگاه شرمگینش را که تا به این سن ادامه داشت و نگاه خشمگین مادرش را که از همان سال ها دیگر ادامه نداشت . چهار شنبه است صدای گریستن آرام زنی در راهرو اداره به گوش می رسد ، گاهی صدا مبدل به شیون کوتاهی میشود. چند مأمور آتشنشانی و پلیس در حال رفتوآمد هستند، کارمندان پچ پچ میکنند. یکی از کارمندان هنگام عبور از درز در گلویش به چهار چوب گیر کرده و خفه شده. چند دگمهی پیراهنش کناری افتاده و تکههای ریز عکسی پاره شده در اطراف ریخته است. صدای نجوای مردی به گوش میرسد که میکوشد آرامآرام زنی را تسکین دهد.
لینک کوتاه : |