داستانی از قباد آذرآیین


داستانی از قباد آذرآیین

 

جمعه ی قاضی در چهار اپیزود

 

یک :

                                                      
 صدایی، کابوس نیروانا خانم، همسر قاضی سرمد، را نیمه تمام گذاشت؛ نیروانا خانم تا چند لحظه پیش با تعجب داشت خواب یک سفر زمستانه یک نفره را می دید... توی رختخواب غلتی زد وچشم هایش را مالید. قاضی سرمد  داشت لباس می پوشید. نیروانا خانم،خودش را بالا کشید و به میله ی بالای تخت تکیه زد.
-    کجا آقا؟!
قاضی سرمد گفت:" صب به خیر عزیزم!
نیروانا خانم گفت: صب به خیر...
و سوالش را تکرار کرد:" کجا آقا؟!
قاضی سرمد گفت:" دادگاه...جورابامو پیدا نمی کنم...چرا این قدرعرق کردی؟"
نیرواناخانم گفت:"گذاشتم تو سبد لباس چرکا....یه جفت نو بردار...کشو بالای دراور، دست چپ...داشتم یه خواب بد می دیدم...
حالا لبه ی تخت نشسته بود. فکر خواب، آشفته اش کرده بود.
گفت:" نگفتی کجا داری می ری آقا"
قاضی سرمد حالا جوراب هایش را  پوشیده بود و داشت از اتاق می رفت بیرون. روبرگرداند و
گفت:" دادگاه...گفتم عزیزم...نشنیدی؟"
نیروانا خانم  گفت:"دادگاه؟!"
قاضی سرمد گفت:" درست شنیدی عزیزم...دادگاه"
قاضی سرمد از اتاق رفت بیرون. نیروانا خانم تند از جایش بلند شد و دنبالش رفت...
گفت:" امروز جمعه س..."
قاضی سرمد توی حرف نیرواناخانم  گفت:" می دونم عزیزم....می دونم، امروز جمعه س"
نیروانا خانم  گفت:" داری دیوونه م می کنی.جمعه دادگاه چه کارداری آخه ؟!"
قاضی سرمد، دسته کلیدی از جیبش کتش بیرون آورد، درخروجی  را باز کرد و دسته کلید  را به جاکلیدی کناردرآویخت .دسته کلید شروع کرد به لرزیدن.
نیروانا خانم گفت:" کلیداتو نمی بری ؟"
قاضی سرمد برگشت. لبخندی زد و گفت:" وقتی اومدم زنگ می زنم
خداحافظ عزیزم...مواظب خودت باش."
نیروانا خانم، وارفته و متعجب گفت:" خداحافظ" در هال را بست. پشت به در، تکیه زد و چشم هایش را بست. فکر خواب رهایش نمی کرد. لوچه کرد؛ یک سفر یک نفره، در زمستان... حالا هم به دادگاه رفتن همسرش، در روز جمعه!.. دسته کلید قاضی هنوز سر جایش می لرزید..
نیروانا خانم گوش به زنگ روشن شدن موتور ماشین شان بود...صدایی نیامد . به جایش انگار صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنید...تند خودش را به اتاق خواب رساند چیزی روی لباسش پوشید و دوید توی تراس. از بالای نرده، سرخماند پایین و قاضی را دید که چند قدم از در حیاط دور شده بود.
گفت:" ماشین نمی بری ؟"
قاضی سرمد، سر بالا کرد:" نه، می خوام یه کم قدم بزنم... جمعه قشنگیه..."
خندید:" برو تو. سرما می خوری عزیزم"
نیروانا خانم آن قدر توی تراس ماند تا قاضی رسید سر کوچه، برگشت دست تکان داد و چیزی گفت و اشاره کرد برود تو.
                                  

دو :


قاضی دکمه زنگ در دادگاه را محکم فشار داد.صدای جیغ مانند زنگ توی حیاط درندشت و ساکت دادگاه پیچید. چند تا پرنده ی خواب زده، هراسان از لای شاخ و برگ های انبوه چنار کهن سال پرکشیدند...
چند دقیقه بعد، قاضی دوباره زنگ در را محکم تر فشار داد. صدایی گفت:"کیه؟...اومدم" توی صدا تعجب بود و یک جور ترس انگار...
بعد سر و کله ی سرایدارپیدا شد؛ ژولیده و خوابالود، پوشیده دررکابی چرک و شلوارکی چروک با زیپ باز...با دیدن قاضی یکه خورد:
"-س...سلام آقا!
دستش را گرفت جلو زیپ باز شلوارش...
قاضی سرمد گفت:" سلام... درو باز کن مرادی!"
مرادی گفت:" در آقا؟!...کدوم در آقا؟"
قاضی سرمد گفت:" مرادی بیداری؟! خب همین دری که می بینی، دیگه!"
مرادی گفت:" چ..چشم آقا...یه دقه صبر کنید...کلید...الان آقا..."
برگشت ، دوید و چند دقیقه غیبش زد. بعد که برگشت پیراهنی روی رکابی اش پوشیده بود که تا زانوهایش می رسید...دکمه های پیراهن را جا به جا بسته بود...
در را که باز می کرد رو به قاضی سرمد گفت:" امروز جمعه س آقا"
قاضی سرمد گفت:" می دونم مرادی...می دونم...امروز جمعه س..."
مرادی خودش را کنار کشید:" بفرمایید اقا..."
قاضی سرمد رفت تو و راه افتاد طرف ورودی ساختمان دادگاه...مرادی تند دوید تا در ورودی را باز کند.وقتی قاضی داشت تو می رفت مرادی گفت:" امری نیست اقا؟ چیزی لازم ندارین؟"
قاضی گفت:" نه عزیزم.برو به کارت برس"
مرادی گفت:" با اجازه آقا"

                                     

سه :


قاضی گوشی اش را خاموش کرد... دو شاخه ی  تلفن اتاقش را از پریز کشید... در اتاق را از تو قفل کرد...رفت نشست پشت میز شلوغ و با شکوهش... چند پوشه ی سنگین و پرو پیمان و رنگ به رنگ،  جا به جا روی میز بود. قفسه ی زیر میز هم چند دسته پوشه چیده شده بود. ، قاضی دست دراز کرد. سنگین ترین و پرورق ترین پوشه را از طبقه زیری میزآورد بالا و گذاشت روی میز. پوشه ی کهنه و چرکمرده ای  بود و رویه کبود رنگ آن جا به جا پاره شده بود...پوشه را  بازکرد و ورق زد...هر به چند ورق مکثی می کرد، چیزی آن تو می خواند و سر تکان می داد و باز ورق می زد.. قاضی جایی توی ورق های آخر پوشه، مکث طولانی تری کرد، چند باز آن تو چیزی را خواند و سر تکان داد...شنید  کسی در می زند...انگشت لای پوشه گفت:" کیه؟"
صدای مرادی گفت:" چایی آوردم خدمتتون آقا"
قاضی سرمد گفت:" میل ندارم مرادی...باشه برا بعد."
صدای مرادی گفت:" باشه آقا...چشم"
قاضی سرمد دوباره پوشه را ورق زد. نگاهی دوباره به نوشته های آن انداخت...چیزی آن تو نوشت و پوشه را بست...از جایش بلند شد. رفت در اتاقش را بازکرد و رو به بیرون بلند صدا کرد:" مرادی!"
صدای مرادی گفت:" بله آقا!
قاضی سرمد گفت:" چاییتو برسون مرادی"
صدای مرادی گفت:" چشم اقا...چشم!...اساعه!.."
                                      

چهار :


قاضی سرمد چند پوشه را روی میز جا به جا کرد...پوشه کبود رنگ را گذاشت زیر پوشه های دیگر...بلند شد رفت ایستاد کنار پنجره...با انگشت کرکره پشت پنجره را پایین کشید...بیرون، درست روبه روی اتاقش، چند نفر، توی هم می لولیدند .جوری ایستاده بودند. انگار که قرار و آرام نداشتند و یک بند جا به جا می شدند...قاضی سرمد میان آن ها چهره ی چند نفر را به جا آورد؛ آن ها را چند بار توی جلسات دادگاه دیده بود...
انگشتش را از لای کرکره ی پنجره پس کشید...رفت دو شاخه ی تلفن دفترش را زد توی پریز.. گوشی اش را روشن کرد...
نیروانا خانم ده بار زنگ زده بود... قاضی روی شماره همسرش انگشت فشرد...زنگ دوم زنش توی گوشی گفت:" کجایی ش آقا...نصف عمرم کردی...گوشیتو چرا خاموش کردی...؟"
قاضی گفت:" ناهارتو بخور عزیزم. من دیر می آم"
منتظر جواب نیرواناخانم نماند.  گوشی را قطع کرد...

 

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :