داستانی از قباد آذرآیین


داستانی از قباد آذرآیین

سیلی مهر      

 

 


1
روستازاده بودم. مثل خیلی از روستازادگان، صاحب شناسنامه شدنم  درگرو این بود که حضرات سجل چی، کی به صرافت بیفتند، نقشه ی درودهات را نگاه بکنند ومتوجه بشوند که ای دل غافل،انگار یک آبادی هم آن لا و لوهای دره ها گم وگور شده که تا حالا آن جا قدم رنجه نکرده بودند، آن وقت می پریدند توی جیپ اداره و می راندند طرف فلان آباد! ...وقتی به سلامتی می رسیدند، توی خانه ی کدخدا نزول اجلال می کردند و کدخدا را درجریان کارشان قرار می دادند، کدخدا هم یکی را راهی می کرد دم خانه ها که هرپدرومادری که اولاد بی سجل و شناسنامه دارند به اتفاق آقازاده ها و خانم زاده هاشان بیایند آن جا، آن وقت مامور ارسالی ازشهر، سرتاپای نوزادها را که حالا دیگر بعضی هاشان مراحل کودکی را هم پشت سرگذاشته بودند،ورانداز می کرد- انگار که می خواهد برایشان کت و شلوار بدوزد-و از پدربچه می پرسید:" کی به دنیا اومده باباجان" پدر بچه، لوچه ای می کرد و شانه ای بالا می انداخت و اگر زنش هم همراهش بود نگاه پرسشگرانه ای به او می انداخت یعنی که " عیال، تو کی اینو زاییدی؟" بعد دوتایی، سال تقریبی تولد نوزاد- حالا نوجوان شده- را به مامور می گفتند و او هم تقریبی روزو ماه وسال تولدی سرهم می کرد، شناسنامه ای ممهور به مهر مبارک اداره متبوعه اش صادر می کرد و می داد دست پدر بچه و می گفت :" به سلامت!... بعدی!"  
این ها را نوشتم که حالی تان بکنم من چه جور به قول شاعر" خود را به ثبت رساندم"
2
توی شهر، عمویی داشتم، که بابام کلی ازش تعریف می کردند که :" یک شهر است و یک عموی تو و قرار است بیاید تو را ببرد شهر، آن جا درس بخوانی و به جایی برسی"
عموی شهری یک روز آمد و یک هفته ای هم به ما افتخار داد و یک شب گفت : فردا راه می افتیم" کجا عامو؟" شهر دیگه عموجان، مگه قرار نبود بیای پیش ما زندگی کنی، بشی پسر ما؟" توی دلم گفتم:" کی با من همچین قرارمداری گذاشتین؟ خودتون و بابا ننه من بریدین و دوختین!"
آن شب تا صبح خواب به چشمم نرفت. دلم بدجوری گرفته بود. وقتی همه خوابیدند از اتاق زدم بیرون، رفتم توی حیاط وچقدر گریه کردم! نگاه کردم به آسمان پرستاره ی بالای سر آبادی مان که آخرین شبی بود که می دیدمش.دلم برای تک تک همسایه هامان تنگ شده بود. برگشتم توی اتاق، دم دمای صبح خوابم برد. همبازی هام آمدند به خوابم و انگار که با هم دم گرفته باشند گفتند : بی معرفت!...بی معرفت!
 
3
کار عمو درآمد! حالا باید ثابت می مرد شناسنامه ی شش هفت ساله مال همین شاخ شمشادی  است که قرار است توی کلاس بنشیند بغل دست بچه هایی که جای برادر کوچکه اش بودند. می گفتند این سن و سال و این ریخت و قیافه و قدو هیکل و این شناسنامه هیچ رقمه باهم جور نمی شوند. اینحا بود که فهمیدم آنچه درمورد عمویم می گفتند پر بی راه نبود. به اعتبار حرف و قول عمو که گفته بود مسوولیت همه چیز با من، کارثبت نام تمام شد و حالا من رسماً دانش آموز سال اولی دبستان ایرجی بودم.
4  
حالا روز اول ماه مهر است وچه شلوغی و سروصدایی! ...قرار شد توی حیاط درندشت دبستان صف ببندیم- صف؟! صف دیگر چه بود؟ حالا من باید کجا بایستم؟...صف ها بسته شده بود اما من مثل روح سرگردان آن وسط ولو بودم... یکهو دیدم یک آدم دیلاق که روزهای بعد فهمیدم ناظم مدرسه است، مثل عقاب سایه انداخت روی سروکله ام و تا آمدم به خودم بجنیم چنان سیلی ای توی گوشم نواخت که صدای زنگش توی گوشم پیچید . از زور سیلی سنگین ناظم، دور خودم چرخی زدم و درهمان حال دهکوره ی عزیز و آراممان  آمد جلو چشم هام و همبازی هام را دیدم که داشتند به من اشاره می کردند و از خنده ریسه رفته بودند...                                             
ناظم چند روز بعد از مدرسه ی ما رفت و دیگر ندیدمش...
5
کلاس پنجم بودم که یک روز، زنگ تفریح، از بلند گو اسمم را صدا زدند که بروم دفتر مدیر، مدیر بامن چه کاری داشت؟...تا رسیدم دفتر مدیر نصف عمر شده بودم. توی دفتر مدیر یک آقای دیگری هم نشسته بود. اول نشناختمش، بعد که کمی به مغزم فشار آوردم، شناختمش؛ همان ناظمی بود که روز اول ماه مهر چند سال پیش، آن جور به من سیلی زده بود.ناظمه با دیدن من از جایش بلند شد آمد جلوی پای من روی پاهاش نشست، سرش را آورد جلو، طرف راست صورتش را گرفت طرف من و گفت:" محکم بزن اینجا پسرم!"
من هاج وواج به او و بعد به مدیر که پشت میزش نشسته بود نگاه کردم. مدیرسر تکان داد، نفهمیدم منظورش چه بود. سرم را خم کردم و چند بار پشت سرهم دو طرف صورت ناظمرا بوسیدم. ناظم بغلم کرد و زد زیر گریه...مدیر برایم کف زد، بعد درپاکت شیرینی روی میزش را بازکرد و گفت:" خب دیگه،  گذشته ها گذشته حالا بیایین دهنتونو شیرین کنین... "

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :