داستانی از علی جانوند


داستانی از علی جانوند

همراه

 

همراهم زنگ خورد. اصلا حوصله جواب دادن نداشتم. از موسیقی زنگ که خودم انتخاب کرده بودم و زمانی ساعت‌ها گوشش می‌کردم و حظ می‌بردم، حالم بهم  ‌خورد.  خواستم گوشی را روی سکوت تنظیم کنم، اسمش را  دیدم با دلهره که مبادا آخرین زنگ باشد و ارتباط قطع شود، با دستپاچگی جواب دادم.

درود! عزیز دلم. بازم گلی به جمال تو.  چه قد نیازت داشتم. چطور شد زنگ زدی؟

_ چند روزه بهت فکر می‌کنم. نگو که حالت خوبه، نگو ملالی نیست؛ صدات همه چیزایی رو که باید توضیح بدی رو گفت. چرا این همه خراب؟

 _ نه بابا این‌طور هم که می‌گی نیست. یواش تر برو؛ بذار منم برسم. یه خورده بفهمی نفهمی ویرانم. خودت چطوری؟ از دنیای رنگ و بوم چه خبر؟خودتی؟ یا کلبه ی  وجودت پر شده از مزخرفات و چه کنم های جاری؟

به هم زدم.

_ تو دیگه چرا؟

_ دیروز بردم برسونمش. یه هفته‌ای بود قرار گذاشته بودیم تمومش کنیم. سخته. ولی  فکر کردیم این‌طوری بهتره. تو مسیر از عشق  جدیدش گفت:

 « از قرار معلوم طرف دندون پزشکه! کار دندوناشو می‌کرده. می‌گفت چنین و چنانه! پیدا بود بد جوری عاشقش شده. می‌گفت هر وقت یونیت رو بالا پایین می‌کرده و چراغ رو بالا سرش نگه می‌داشته، می پرسیده: راحتی؟

به من می‌گفت، تو که می‌دونی موهام بلنده!  چپه می‌شد زیر سرم اذیت می‌کرد. تا می‌خواستم صافشون کنم دست می‌برد از زیر کمرم با ظرافت خاصی، جوری که موهام کشیده نشه و اذیت نشم، همه رو در می‌آورد و  می‌انداخت پشت سرم. دست هاش یه حس غریبی داشت. فکم خسته می‌شد، دستکش‌ها رو در می‌آورد و گونه‌هامو ماساژ می‌داد. عمدن ماسک نمی‌زد. نفسش به نفسم می‌خورد. تحمل آمپول سری و ویزویز مته آسونتر می‌شد

نمی‌دونم می‌دونست چی داره می‌گه یا نمی‌دونست که تخته تخته بند منو از هم جدا می‌کرد. گفتم اینا رو چرا به من می‌گی؟ گفت:

" ناچارم باید رازمو به یکی بگم. اونم جنس مخالفم. آخه من هیچ رفیق هم جنسی نداشته وندارم. دوم اینکه من رازنگهدار نیستم. شانس آوردم دوستام زیاد نیستند و از انگشتای یک دستم تجاوز‌ نمی‌کنند. هیچ رازداری هم  بهتر از تو ندارم."

_ عجب! طرفش چی؟اونو چکار می‌کنه؟

_ کی؟ شوهرش؟ اونو می‌پیچونه. می‌گه دوسش نداره. ناچاره باهاش زیر یه سقف باشه.

_خوب تو چرا باهاش بهم زدی.

_دوباره عاشق شده بود. از این ورم یه جورایی زندگی من داشت می‌رفت رو آب. بچه‌ها از نابسامانی روح و روان من، مشکوک شده بودند. می‌دونی که بیچاره‌ام. چهره و رفتارم همه چیز رو لو می‌ده . حالا مث مرغ سرکنده بالا پایین می‌پرم. نمی‌دونم چه مرگمه؟ یعنی می‌دونم اما چه چاره؟ کاری ازم بر نمی‌آد. حالا باید راز داری هم بکنم. قبلیه هم مشکلات مالی و عروسیشو و همه و همه رو من رفع و رجوع کردم. تا بچه‌اش به دنیا اومد. هنوزم زنگ می‌زنه، یکی دو هفته پیش بود در کارگاه رو زدند منم تازه رنگا رو چیده بودم و موزیک رو گذاشته، داشتم آماده می‌شدم که با بچه‌اش اومد تو. دلهره امونمو برید نکنه بچه‌ها بیان. این یکی رو دیگه جای شاگرد و خریدار و شاعر و نمی دونم... از این حرفا که نمی شد جا‌ زد. می‌شناختنش! خیلی آزاد سینشو انداخت بیرون، شروع کرد بچشو شیردادن. بعدش  دادش بغل منو گفت:" چه حسی بهش داری؟"

_چه حسی داشتی؟ می‌دونم! نمی‌خواد بگی. ببین ورژن آپشن‌های اورژینال و استانداردتو، خیلی بالاست. من کشته خدمات پس از فروشتم. ول کن نیستی. ولت کنن تا سیسمونی و بلکه جهیزیه و دانشگاه بچه‌ها هم پیش می‌ری.

فارسی رو پاس بداریم!

باشه.

 

_ در مورد من چی فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنی خیلی ول شدم؟

_ گوش کن! تو نمی تونی این‌طوری نباشی. تو با این کردارت زنده‌ای. اگه اینا از دور و ورت برن تموم می‌شی. نقاشی که چه عرض کنم. می‌دونی هر وقت  صحبتمون به این جاها کشیده می‌شه، تو رو فراموش می‌کنم. ناخودآگاهم می‌ره طرف سرما و صخره های یخی و کولاک و مه و لحظه های بلورآجین و کرخت. سرمای چل پنجا درجه زیر صفرتابلوهات. کوه نوردی که پس ماراتون شبانه روزی کوهنوردی تو اون فضا به ایستگاه، تو دل کوهستان می‌رسه. اون حس رو کی می تونه درک کنه؟ به نظر من مالک اون احساس هیچ کس نیست مگه اونایی که تو گرگ و میش و اون هوا به اونجا رسیده باشن. یا تو کویر و  زمین ترک خورده و خرت خرت شکستن صله‌های داغ. وینگ وینگ خرمگس های سمج و تشنگی و بی‌حوصله‌گی و  عرق تن چسبناک. حالا تو اون حس و حال نمی‌دونی نسیم از کجا می‌وزه. تا می‌خوای حسش کنی، رفته. تو مث ایستگاه و نسیمی. دست خودت نیست. نمی‌تونی که نباشی. هیچ دست پایی نزن و نافرمانی هم نکن. جاری شو. بذار جریان با خودش ببردت. خودتو به بسپار. خیلی هم دلهره آور نیست. هدایتت می‌کنه.

_اینارو که می‌گی برام بنویس. الان نمی‌تونم بفهمم. می‌خوام چند بار بخونم. اونایی که این قدر بهم چسبیدن، با تموم حرفا و لحظه‌های لختشون، نه می‌فهمن و نه می‌دونن! هر چی هست، هیچی نیست! هر کی هست..

_ای بابا دیوانه چو دیوانه

ببیند خوشش آید. فکر نمی‌کنم ول شده باشی. درضمن من به اون بخش از فعالیت مغز‌تو زیاد کار‌ندارم. دلم می‌خواست بیشتر بشنومت. وراجی کردم. اما احساس سبکی می‌کنم. تونستی بیا چند روزی باهم باشیم. خیلی برات حرف دارم. بقیه حرفا رودر رو، باشه؟... الو؟...الو؟...رفتی؟

_ نه نه! بدجوری دچار بی سرو سامانی شدم. دنبال خودم می‌گردم. گم کردم. همه چی...

_نداشتیم. منم اشکم در مشکمه ها... این‌جوری نبودی تو!

_ای بابا کار از ابن چیزا گذشته. تو هم این همه دور! بینمت!

با گریه گفت و گوشی را گذاشت. مدتی راه رفتم. . این سوژه ای نبود که اشک من را  دربیاورد! بی خودی اشک ریختم! ظاهرا همه‌ی آدم‌های خیابان  دلشان تنگ بود. نمی دانستم کجا هستم. گم شده بودم.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :