داستانی از شیرین ورچه


داستانی از شیرین ورچه

بابایِ توی عکس

دو زانو نشسته کنار صندلی، پایین پاش و سر را یک وری خم کرده روی ران های لخت او. چشم ها نیمه باز، خیره شده به جایی دور تر و پایین تر از لنز دوربین. هیچ چیز جز همان لحظه اهمیت ندارد. نگاه خسته و بی قید دختر این را نشان می دهد. گرمای تن بابا. دست بزرگ و انگشت های ورم کرده اش روی سر، لای موها. تکان نمی خورد اما نبض دارد. هنوز قلبش می زند. کوسن های قرمز، چپ و راست و پشت گردن بابا را نگهداشته. انگار که نگذارد او پخش شود و بریزد روی زمین. بالشتک ها بابا را جمع کرده. خرطوم آبی بلندی، از گلویش بیرون زده و نزدیک شکم، مثل مار پیچ و تاب خورده و جایی لای ران های بی حرکت و کشکک های بیرون زده، از کادر خارج می شود. حتماٌ کف پاها روی رکاب صندلی چرخدار است و لوله ی آبی رنگ هم به چیزی مثل کپسول اکسیژن یا دستگاهی آنطرف تر وصل شده.
آخرین بار که مردِ توی عکس را از نزدیک دیده بود، باید سرش را رو به بالا می گرفت و سلام اش می کرد. موهاش مثل قبل تر ها پرپشت بود اما کم جان و کدر. هنوز شانه هاش پهن بود. صورتش ولی نه. باید می گشت و نشانه هایی از گذشته اش را پیدا می کرد. ابروها. فقط ابروها هنوز همانطور پرپشت و کشیده و سیاه بودند. نه که چین و چروک برداشته باشد. هنوز که پیر نبود! اما ریخته بود. انگار که زور ماهیچه ها به جاذبه نرسیده باشد. گونه ها ریخته، پوست زیر چانه ریخته، گوشه ی چشم ها ریخته. مثل مجسمه ای مومی که پشت پنجره ای آفتاب گیر، ذوب شده باشد. خطی منحنی و تاب خورده، جایی که به قاعده باید لب باشد، از گوشه ها فرو رفته توی تیغ زارِ خاکستری گونه ی تکیده اش.
دست مرد روی سر دخترش . دست بابا. دست گرم بابا. چشم هاش یک جایی توی برزخ، سرگردان. ولی دماغش هنوز همان بود. قله ی بلندِ صورت اش. تنها جایی که نریخته بود. همین باعث می شد پشت لبِ شل شده اش، بلند تر به نظر برسد. خیلی بلند تر از اندازه ی معمول. جوری که انگار زور بزند تا برسد به خط لب. زور بزند که لب ها به حرفی باز شود. باز نمی شود. معلوم است که مدتی طولانی برای گفتن هیچ حرفی گشوده نشده. کدام مرضی می تواند یکی را اینطور ذوب کند؟
بابا که صداش در نمی آید اما با چشم هاش حرف می زند. می گوید خسته است.  می خواهد برود. مامان حتماٌ عکس را گرفته. صندلی را خِر کش کنان برده توی حیاط. عرق پیشانی اش را پاک کرده. صبر کرده نفس اش جا بیاید و آخر سر، جایی گذاشته که درخت ها و سبزه توی کادر بیفتد. مامان سلیقه اش خوب است. کلی هم حتماً خندیده و شوخی کرده که دو تایی شان را بخنداند. توی عکس خوب بیفتند پدر و دختر. فایده نکرده. به روی خودش نیاورده. باز خندیده و ازشان خواسته بگویند «چییزززز». هیچکدام شان نخندیده اند. دختر هم لبش نجنبیده. از حالای آن روز، دلتنگ است. دلتنگ بابا که هنوز هست. پای چشم هاش سایه ی قهوه ای ملایمی نشسته. زوش به جوانی او نمی رسد. فقط زود رس اش کرده. زور زده شادابی اش را بگیرد این طوق قهوه ای. هاله ی اندوه، چشم های نیمه بازی که می گوید «بابا نرو لطفاٌ. یک کم بیشتر. بذار همینطور دست هات روی سرم بمونه. بذار سرم روی پاهات بمونه. بابا دوسِت دارم»، اما امید ندارد. تَهِ چشم هاش تاریک و مات است. هر آن ممکن است برود. نمی خواهد حتی یک صدم ثانیه اش را هم از دست بدهد. مامان هم حتماٌ همین را می خواسته. دختر دل اش می خواهد سرش را همینطور تا ابد بگذارد روی پای بابا. نمی شود که... دست کم مهربانی اش را دانه دانه جمع کند برای روز مبادا. از تخم چشم هاش معلوم است. می داند چیزی نمانده. بابا خسته است. تن اش نمی کشد.
دختر هر چه به عقل اش رسیده کرده که سرش را گرم کند؛ که حوصله اش سر نرود. خسته نشود که بخواهد زود تر برود. او همه ی این ها را از روی آلبوم عکس هاشان فهمیده. از 2017 تا 2019 را تماشا کرده. از وقتی هنوز روی ستون پاهاش می ایستاده، بدون لوله نفس می کشیده، می خندیده. ماهیچه هاش کار می کرده. همه را تماشا کرده. پدر و دختر توی یک جایی مثل بالکن رقصیده بودند. آخر شب بعد از آنکه مهمان ها رفته اند. بشقاب و لیوان های مهمانی، گوشه ی میز توی فیلم افتاده. تانگو. این را هم حتماً مادر نشسته بوده روی صندلی که خستگی اش در برود و از تماشای شان حظ کرده. گوشی را برداشته و فیلم گرفته. بابا رقصانده بودش. آخر سر هم سفت بغل اش کرده و فیلم، روی آن صحنه ایستاده. حدس می زند کلی ماچ اش کرده و قربان صدقه اش رفته. بعد از آن چند تا دیگر. بعدی ها همینطور پاها لخت . لمس و بی حرکت روی صندلی. رنگ و کاغذ جلوی پاش. دختر کاغذ را گرفته جلوی پای بابا. نمونه رنگ ها را هم. گرفته جلوی انگشت های رنگی بابا که فرمان بدهد کدام رنگ؟ نارنجی؟ زرد؟ با انگشت اشاره اش نزدیک پای بابا . بابا شست را خم کرده که یعنی آره. رنگ را زده به سر انگشت و کاغذ را هم جلویش گرفته. بابا کاغذ را رنگی کرده. بعد قرمز. بعد سبز. بابا نقاشی کشیده. یک چیز گنگ. درست مثل نقاشی بچه های سه ساله. بابا، پنجاه و چهار ساله از... بابا که سنی نداشته! داشته اما نه انقدر که اینطوری شود.
بابا ولی یک بار هم نوازشش نکرده. کاش او هم دلش می خواست همینطور مثل دختر توی عکس، بابا را برای خودش نگه دارد. التماسش کند که نرود. بماند. یک بار سرش را روی پاش خم کند. او هم همینطور انگشت ها را فرو کند لای موهاش. بابای او پا ندارد که اینطور رنگ و کاغذ براش بچیند تا نقاشی کند. به جاش دست دارد. دست هایی که خیلی قشنگند اما هیچوقت... هیچوقت... بابا دست دارد اما دوست ندارد که...
عکس هاشان را روی کامپیوترش ذخیره می کند. یکی وقتی که هر سه تا، مامان و بابا و دختر، روی پاهاشان ایستاده و لبخند زده اند رو به دوربین، کنار ساحل. فیلم رقص را ولی ذخیره نمی کند. خودش را می گذارد جای دختر و بابا را می گذارد جای بابا. وقتی که هنوز پا داشته. آن یکی فیلم نقاشی کردن را هم ذخیره نمی کند. بابای خودش نقاشی نمی کند. دوست ندارد حتی یک خط روی کاغذ بکشد. دست دارد ولی دوست ندارد. آن یکی که دختر سرش را روی پای بابا گذاشته و مامان هم عکس گرفته را ذخیره می کند. مامان حتماً خنده ی زورکی زده. مامان ها کارشان همین است. شاید این عکس را قاب کند. وقتی این را می بیند، می تواند خیال کند سرش را روی ران های بابا گذاشته و ...
بابای توی عکس، دو روز پیش رفته. طاقت نیاورده. توی دل اش حتماٌ معذرت خواهی کرده. از دخترش. از زن اش. گفته دلش تنگ می شود ولی تن اش نمی گذارد. بابای او هنوز هست اما. هیچ کجا نمی رود. پا ندارد که برود. با اینکه دست دارد، نقاشی نمی کشد. هیچوقت هم اینطور دست نگذاشته روی سرش.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :