داستانی از شیرین ورچه


داستانی از شیرین ورچه

سرقت شبانه

پلیس، راه را به طرف میدان، بست. آن‌هایی که صبح زود راه افتاده بودند دنبال کارشان، دور‌تا‌دورش جمع شده بودند. مسافرهای ترمینال، راننده‌های اتوبوس و تاکسی و کرایه‌های خطی، کارگرها و کارمندهای کارخانه‌های جاده‌مخصوص، اهالی شهرک‌ آپادانا و اکباتان، از پیر گرفته تا جوان، مثل موریانه آن وسط لول می‌زدند و خاک و خُل‌ها را زیر پای‌شان لگد می‌کردند. میدان، برهوتی خشک و مخروبه بود. خرده‌های سیمان و سنگ، زیر پای جمعت، خِرِچ خِرچ می‌کرد. صداهای بم و زیر، با آوایی حیرت زده و ناباور به گوش می‌رسید «عجب بابا! »، «مگه میشه؟». «اَی تُف به ذاتشون!»، «عجب خر تو خریه به مولا»، «آقا درسته غیب شد»، «میگن شبونه بُردنش».
چای فروش‌ها و تنقلاتی‌های دور و بر ترمینال، بساط‌شان را آورده بودند توی میدان. هنوز یک ساعت نشده، کف زمین پر شده بود از لیوان‌های یک بار مصرف و بطری‌های خالی آب، ته سیگار و خلط.  
مرد جوانی با شانه‌های افتاده و موهای سیخ‌سیخی، با احتیاط از روی سنگ و کلوخ‌ها و شش ضلعی‌های شکسته راه باز کرد و کنارِ چای‌فروشی ایستاد که روی یک تکه بتونِ ترک خورده، نشسته بود و با چشم‌های درشت شده از پشت عینکِ دسته شکسته‌ی ته‌استکانی، حرکاتِ نامنظمِ آدم ها را زیر نظر داشت. سرفه‌ای کرد و با صدایی خش‌دار پرسید«پدر جان آتیش داری؟». پیرمرد نحیف که با آن چشم‌های بزرگ، بیشتر به طفلی چروک‌خورده شبیه بود، نگاهش را چرخاند به سمتش. ساک و لیوان و فلاسکش را که گذاشته بود پایین پاش، جابجا کرد و انگار که توی ابری از گنگی و فراموشی گیر‌کرده باشد، دستی به چانه‌اش کشید و چند لحظه بی‌حرکت ماند. بعد دست کرد توی جیب و فندک در‌آورد. مرد جوان دستش را کاسه کرد و دو سه پک به سیگار و « دمت گرم. چی شده؟ خبر داری؟». پیرمرد فندک را چپاند توی جیب و دستش را مالید به لنگ چرک و نمدار روی پاش«چی بدونم؟ صُب که اومدم، همین بساط بود. چای بریزم؟». جوان، نگاهی به دور و برش انداخت. مردد بین نه و آره گفت«ای... یه نصفه بریز».
زنی دست دخترش را  توی مشت گرفته‌بود و بدو بدو از بین مردم راه باز می‌کرد. یکی داد زد«اونجا زیرش خالیه آبجی. بچه رو ببر اونور». زن با چشم غره «منتظر دستور تو بودم. مگه راه میدن این مردم. خیرات حلواس انگار».
زنِ میان‌سال چاق و کثیفی با کلاه حصیری و زنبیل پلاستیکی بی‌هدف اینطرف و آنطرف می‌دوید و آستین آدم‌ها را می‌کشید و می‌گفت«لب دریا! لب دریا». بعد ول می‌کرد و می‌رفت سراغ یکی دیگر. آستین مردی که نیم تنه‌اش را بالای گودال تا کمر خم کرده بود، کشید و داد زد« لب دریا. لب دریا». مرد چرخید و دستش را عقب کشید« ول کن خانوم!». ول نمی‌کرد. دستش را انداخت توی چنگ زن و به زور جداش کرد و با خشم «بت میگم ول کن. خل وض». صدایی از توی جمعیت گفت «داداش بی‌آزاره. دعواش نکن».
چهار جوان هجده نوزده ساله لبه‌ی حفره‌ی بزرگ و خالیِ به جا مانده از طبقه‌های زیرینِ برج، ایستاده بودند و سنگ و کلوخ پرت می‌کردند. یکی‌شان که درشت اندام بود و صورت جوش جوشی داشت، آستین را مالید به صورتش«چه بو کِرمی میده». دومی که لاغر و استخوانی و ریش تُنک داشت« انگاری که از ریشه کشیدنش بیرون؟». بعد خم شدند و سنگ برداشتند و پرت کردند داخل گودال. یکی لای جمعیت «مگه مریضین؟ چرا سنگ میندازین؟». پسر استخوانی سرش را چرخاند و رو به صدایی که نمی‌فهمید از کجا بلند شده«خواستیم بشماریم چند تا فضول پیدا میشه».
مامور نیروی انتظامی توی بلندگو داد زد « وای نستید. برید. برید. آهای. مگه با شما نیستم؟ برید عقب». جمعیت از دور گودال موج برداشت. مرد چاق و کوتاه قدی تعادلش به هم خورد و چنگ انداخت به نوار زرد رنگ که دور تا دور گودال کشیده بودند. مثلث خطر از وسط پاره شد. دختر جوانِ بلند قدی، گوشی را بالای سرش گرفته و یکسره فیلم می‌گرفت. رو به بغل دستی‌اش« این زیرو دیده بودی؟ یه راهرو داشت پر عتیقه. ینی چی شدن اونا؟ اونارم دزدیدن؟». دخترک نحیف، روسری خاکی‌اش را تکاند«اَه. لباسم گند گرفت». آن یکی گوشی را چرخاند به طرف جای خالی پایه‌های برج«هَی وای. چقدر بزرگ بوده. یه تریلی توش جا میشه».
مرد جوانی که چشم دوخته بود توی صفحه دیجیتال دوربین، دختر را دید که دست گذاشته بود توی گودی کمر و بازوش را تا آنجا که قد می‌داد، بالا کشانده و گوشی را آهسته حرکت می‌داد. روی پنجه‌ی پا که ایستاد و روسری از سرش سُر خورد، عکس گرفت.  
دو مرد چهل پنجاه ساله، آنطرف خیابان تکیه داده به تاکسی، لیوان چای توی دست‌شان گرفته بودند. یکی‌شان که وسط سرش خالی بود و پیراهن چهارخانه تنش داشت«تف به قبر پدرتون. عجب گیری کردیم به ابوالفضل». دومی که دماغ گوشتی و موهای جو گندمی داشت، قند را زد توی چای و گذاشت دهانش. « لامصبا چه جوری بردنش یه شبه؟». همکارش تفاله چای ته استکان را ریخت زمین «اونی که کارشه، بلده چی کار کنه». دومی «تا حالا توش رفته بودی؟». اولی سری تکان داد. «دلت خوشه ها».
مرد جوان رو به دختر بلند قد«خیلی وقته اینجایین؟». دختر نگاه خریداری به او انداخت و با لبخند «یه ساعتی هست. شما چی؟». مرد جوان در پوش لنز را گذاشت« یه نیم ساعتی هست. حیف. آدم متاسف میشه». دختر لب‌ها را جمع کرد و غمناک«باور کردنی نیست». دختر نحیف خودش را انداخت وسط«حیف اون سالن تئاترش. رفته بودین؟». مرد جوان سرش را یک لحظه به سمتش چرخاند و رو به دختر قد بلند«رویای نیمه شب تابستان».  دختر نحیف تقریباً جیغ کشید«واای مینا. همون که مام دیدیم!» و رو به مرد«همون که یهو داد زدن آتیش، آتیش. ما داشتیم سکته می‌کردیم». مرد جوان با لبخند«یکی باید می خابوند تو گوش کارگردانش».
پیرزن و پیرمردی کنار تل خاک، روی یک تکه بتون نشسته و با نگاه خسته و مغموم، زل زده‌بودند به جمعیت. پیرمرد آستین مردی را که جلوش ایستاده بود کشید« پسرم. ما از شهرستان اومدیم. زنم مریضه. باید ببرمش بیمارستان طالقانی. از کجا باید بریم؟». مرد دستی به چانه‌اش کشید«پدر جان راه که بنده. ولی بهتره برید اونور خیابون. اونجا که تاکسیان» و با دست اشاره کرد به نبش میدان. دختر و پسر جوانی دست توی دست هم از روی چمن های زیر و رو شده و خاک رُس باغچه از کنارشان رد شدند. دختر توی گوش پسر«مادام موسیو رو. طفلیا». پسر سرش را برگرداند«طفلیا؟! مجانی اومدن ژوراسیک پارک دیگه». دختر دستش را به اعتراض، تکان داد و محکم زد به ران های پسر«خیلی نامردی».
دور تا دور لبه‌ی آب نما، پر بود از جمعیت نشسته و ایستاده. سه پسر بچه توی حوض، بطری های خالی پلاستیکی را به هم پاس می‌دادند. باد تندی وزید و گرد و خاک و بوی نم و پوسیدگی را پخش کرد. زنی میانسال به پسر جوانی که کنارش ایستاده بود«بوی خاک گلدون میده». پسر، جفت دست‌ها توی جیب شلوار، شانه‌ها را بالا انداخت«بوی گند میده. مال چاهِ توالتاس». پلیس توی بلندگو«محوطه رو تخلیه کنید. سریع. با شمام». مامورین ویژه وارد شدند و جمعیت را رو به عقب هُل دادند. صدای ترق و تروق بلند شد. جداره‌های گودال ریزش کرد. جمعیت جیغ کشیدند و پا به فرار گذاشتند. چند پلیس لابلای جمعیت داد زدند«سریع منطقه رو تخلیه کنید». بوق ممتد ماشین‌ها و داد و فریاد آدم‌ها در هم پیچید. دهانه‌ی گودال بیشتر ریزش کرد. دو مرد جوان که با دوربین عکاسی و فیلمبرداری، تصویربرداری می‌کردند، خودشان را عقب کشیدند. عکاس دوربینش را جمع کرد و با هیجان«بگیر بگیر! اون بتونا، طاق گذرگاهه. خاک بریزه روش، از دستمون رفته ها». فیلمبردار قوز کرده، همینطور که تصویر می‌گرفت«عجب گزارشی در بیاد. عین خندقه. میخوام همینطور که داره دفن میشه، بگیرمش». پشت سرشان، آبنما ترک برداشت و گِل غلیظ و چسبناکی از درزها بیرون زد. جمعیت به سمت خیابانِ دور میدان دویدند. عده‌ای دور تا دور حاشیه‌ی بیرونی میدان ایستاده و گوشی‌های موبایل‌شان را رو به جای خالی برج گرفتند.
مردی که پیراهن چهارخانه تنش بود، به بغل دستیش«خلوت شه بریم دنبال یه لقمه نون. نیگاشون کن. انگار آب ول دادن تو لونه مورچه». بعد داد زد«آزاادی – انقلااب... آزادی – انقلاااب» زنی با مانتوی گشاد و کفش پاشنه بلند، لق لق زنان به سمت آن‌ها و با صدای نازک  و نالانی پرسید«انقلاب میرین؟». مرد دماغ‌گوشتی با سر اشاره به ماشینش کرد. دستی به سمت آن یکی تکان داد«مخلصیم». مرد کف دستش را به سینه زد«خیر پیش» و از جیب پیراهنش، پاکت سیگار در آورد.
مردی با کت  شلوار و کیف سامسونت به یک دست و گوشی به دست دیگر، با قدم‌های تند«آره. دارم میام... بگو تا الان راه بند بود. آره... وحشتناک... عینهو دندونی که از ریشه کنده‌ن...» و بعد رو به راننده«دربست؟». راننده نُچ کشداری تحویلش داد و رویش را برگرداند سمت میدان خالی و جمعیتی که پراکنده می‌شد. مرد دوباره پرسید«کجا میرید؟». راننده سرش را چرخاند و تیز، نگاهش کرد و با حالتی که انگار بخواهد مگسِ مزاحمی را رد کند، جواب داد« هیچ جا داداش! هیچ جا. خوش دارم تو همین قبرستون واسسَّم. مشکلیه؟».
زنِ کلاه حصیری، زنبیل پاره‌اش را گذاشت کنار آبنمای خالی و کلاه روی سرش را مرتب کرد. افسر پلیس، بیسیم به دست، همینطور که بدو بدو از محوطه بیرون می‌رفت، رو به زن«خواهر من! پاشو از اینجا» و از کنارش رد شد. زن با شکلکی که معلوم نبود خنده است یا انقباظی از سر درد، دست کرد توی زنبیل؛ دو سه قلوه سنگ و یک تکه‌ی فیروزه‌ای رنگ از نمای برج را که از توی خاک و خُل ها پیدا کرده‌بود، در آورد و گذاشت لبه‌ی استخر. زیر لب تکرار می‌کرد«لبِ دریا... لبِ در... یا...».
 محوطه‌ی میدان که دیگر برج و بنایی نداشت، رفته رفته خالی شد. تک و توک آدم‌ها، قدم‌زنان از روی شش ضلعی‌های شکسته و سنگ و کلوخ و چمن و گِل‌های کوبیده‌شده‌ی آزادی، بیرون رفتند. فقط نوار زرد رنگِ اخطار، دورِ خرابه‌ها مانده بود و کلاهِ لبه دارِ حصیری زنی که با باد تکان تکان می‌خورد...  

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :