داستانی از شبنم بهارفر
قفس ها
مردم منظورشان از عشق نوعی انحصار گرایی است
لحظهایی که یک موجود زنده را تصاحب کنی او را کشتهایی
(اشو)
روی صندلی همیشگی لم داده بود که آزاده وارد شد.تا آزاده را دید فورا گفت:«چادرتو برداشتی؟»من وآزاده نگاهی به هم انداختیم.آزاده شانه اش را بالا انداخت و روی همان مبل جلوی در نشست.رو به آزاده گفتم:« تازه مرده تو شوکه متوجه نیست چی میگه».دوباره پرسید:«چادر سرت نکردی؟»آزاده آمد یک چیزی بگوید که من پیش دستی کردم:«بابا خیلی وقته چادر را گذاشته کنار؛همون موقع که طلاق گرفتید.»انگار سر جایش وا رفت:«طلاق گرفتیم؟» هردونفر با تکان سر تایید کردیم.«پس این جا چکار می کنه؟»سرو صدای پرنده ها کلافه کننده بود.هرجای خانه را که نگاه میکردم پرندهای درقفس جیک جیک کنان این سو و آن سو میرفت.حالا دیگر سرو صدایشان قطع نمی شد. انگار داشتند مرثیه میخواندند.آزاده جواب داد:«پلیس بهم زنگ زد.»«خوب چرا به بچههاخبر ندادند.»آزاده دودل بود که چیزی بگوید یا نه.نگاهی به من انداخت.اشاره کردم که بگو.در میان سروصدای پرندهها به زور صدا به صدا می رسید.«خدا رو شکر که به من زنگ زدند دلم نمی خواست بچه ها با این صحنه مواجه بشوند.»و در پاسخ به نگاه پرسشگر احمد گفت:«آره دیگه،خدا می دونه چند وقته مردی.جسدت باد کرده و بو خونه رو ورداشته بود.نتونستم بیشتر از پنج ثانیه تو اتاق بمونم.همونقدر واسه تشخیص هویت کافی بود.پلیس داره بررسی می کنه تا ببینه قتل بوده یا مرگ طبیعی.»ازش پرسیدم:« یادته چطوری مردی؟» «آره بابا این یکیو یادمه سکته کردم».صدای پرنده ها داشت گوش خراش میشد ولی احمد اصلا عین خیالش نبود و انگار داشت زیبا ترین موسیقی دنیا را می شنید. آزاده که دیگر کلافه شده بود سرم داد زد:«نمی شد این پرنده ها رو نذاری تو داستان؟ کلافمون کردن.» عجب گیری کردما!حالا دیگه من مقصر شدم.خوب گناه من چیه که احمداز بچگی عاشق پرندهها بود.آزاده انگار افکارم را خواند:«آره دیگه،احمد آقا عاشق پرندههاست پس همه جای خونه باید پر از قفس باشه.از کسی هم نمی پرسه که اصلا خوشش میاد تو یه خونه پر از پرنده و قفسهای زرین زندگی کنه یا نه. حالا که احمد مرده همه رو آزاد می کنم.بذار اونا هم یه کم مزه آزادی رو بچشند.»بلند شد رفت طرف قفسها.یکی یکی میبردشان تو حیاط ولابد پرندهها را آزاد میکرد.احمد از جایش تکان نخورد و همانطوری روی مبل نشست.آزاده کارش که تمام شد آمد نشست سرجایش و نفس راحتی کشید.احمد گفت:«خیالت راحت شد؟می دونم خیلی وقته که دلت میخواست همچین کاری بکنی.در تمام این بیست سالی که با هم زندگی کردیم ازشون متنفر بودی.» «ازشون متنفرنبودم.درکشون میکردم.»احمد به نقطه ایی خیره شد و در فکر بود: «حالا گربه همشونو میخوره.» «نگران نباش فکر نکنم تو و تفنگ ساچمهایت گربهایی رو تو این محل سالم گذاشته باشید.» سکوت سنگینی حکفرما شد. نگاهم دورو بر سالن را میکاود. شکستگی دسته مبل مثل همیشه دهن کجی میکند.غبار ضخیمی روی گل های مصنوعی توی گلدان را پوشانده است و از دور پژمرده مینمایند.ساعت کج روی دیوار حالا که باطریش تمام شده و از کار افتاده طبیعی تر به نظر می رسد.آزاده واحمد وبچه ها دریک قاب خاتم با لبخندی باسمه ایی و نگاهی ثابت و خالی سال هاست همین طور به دیوار روبه رو زل زده اند..
این بار آزاده بود که سکوت را شکست:«بالاخره دسته این مبلو درست نکردی؟چند ساله این طوریه؟»احمد آهی کشید و گفت:«باکدام دلخوشی؟ دیگه به وصله پینه بودنش عادت کردم.»آزاده تکرار کرد:«وصله پینه،چقدر زود به وصله پینهها عادت میکنیم»مکثی کردو ادامه داد:«ولی من هنوزم که هنوزه وقتی نگاهش میکنم عصبی می شم»«تو از اولم اعصاب درست و حسابی نداشتی»نگاه آزرده آزاده حکایت از این داشت که در آستانه یکی از آن طوفان های سهمگین هستیم.آمدم چیزی بگویم که احمد پیش دستی کرد:«گاهی فکر میکنم اگه با دختر عموم ازدواج میکردم الان حال و روزم این نبود.»رو به من درومد که:«اصلا همش تقصیر تویه دختر به این خوشکلی رو گذاشتی سر راه من هر کس دیگه هم جای من بود قید دختر عموی سیاهسوخته یه وجبیشو نمیزد؟»مونده بودم چی جوابشو بدم که آزاده دنبال حرف اورا گرفت که:«راست میگه تو منم گول زدی پسر به این جذابی ساختی گذاشتی سر راه من؛خوشتیپ، خوشقیافه تحصیلکرده و پولدار....کدوم دختریه که به یه همچین خواستگاری نه بگه؟»بدهکارهم شدیم.آخر من چه تقصیری داشتم؟ خیلی رویشان زیاد شده باید بنشانمشان سر جایشان. «من فقط یه موقعیت خلق کردم که شما دوتا هم شانسی توش بودید.چه میدونستم انقدر بیجنبهاید که با یک نگاه، سفت و سخت عاشق میشید.احمد آقا یادت رفته همون اول که آزاده رو دیدی گفتی که این کبک خوشخرام باید مال من باشه؟»آزاده برآشفت که:«احمد همچین حرفی زد؟»با حرکت سر و گفتن یک اوهوم جانانه حرفم را تایید کردم و توپ را در زمین حریف انداختم ولی بر خلاف انتظارم آزاده با ملایمت پرسید:«احمد چی شد که عاشق پرندهها شدی؟هیچ وقت برام تعریف نکردی.»احمد کمی پشت گوشش را خاراند:«ام...والله نمیدونم از وقتی یادم میاد پرنده داشتم.از جوجه و مرغ و خروس شروع کردم تا به انواع نایابش رسیدم.»هر دوتاشون زل زدند به من. انگار من دانای کلم . «والله منم درست دلیلشو نمیدونم ولی تا اونجایی که یادم میاد بعد از رفتن مامانش، باباش براش دو تا جوجه خرید که سر گرم بشه.از اون به بعد دیگه احمد یه لحظه هم بدون پرنده سر نکرده.»«آره...آره... یه چیزایی داره یادم میاد.یادمه؛ پنج شیش سالم بود.جوجهها رو گذاشته بودم توی کارتن داخل انباری.یه روز صبح با صدای جیک جیک جوجهها بیدار شدم و دویدم سمت انباری. دیدم یه گربه گنده یکی از جوجهها رو به دندون گرفته و داره میره رو دیوار.دویدم دنبالش ولی بهش نرسیدم.پرید رو دیوار و در رفت.اون یکی جوجه هم چند روز بعد مرد.نمیدونم زهرهترک شد یا دقمرگ.بعدش تب کردم و افتادم.وقتی خوب شدم دیدم صاحب یه دوچرخه و یه مامان تازه شدم.به دوچرخه دست نزدم ولی رفتم با پول تو جیبیم دوتا جوجه دیگه با یه قفل واسه در انباری خریدم. یادش به خیر چه عالمی داشت بچگی.» آزاده باصدایی که انگار از ته چاه میآمد گفت:«هیچ وقت اینا رو برام تعریف نکرده بودی.» «تو هیچ وقت نپرسیده بودی.» گفتم:«اصلا دلم نمیخواست داستانتون اینجوری تموم شه....اگه بخواین میتونم جبران کنم میتونم دوباره بنویسمش.»احمد لبخند تلخی زد:«ای بابا تو هم که دیگه شورشو درآوردی.خداییش چند بار تا حالا این داستانو نوشتی؟هر بارهم به همین جا می رسه.انگار سرنوشت ما همینه. هر چی بود دیگه گذشته.چی رو میخوای دوباره بنویسی؟یادت رفته؟من مردم.»آزاده نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد:«برم به بچهها و فک و فامیل زنگ بزنم.»و رفت توی حیاط.احمد همون جای همیشگی نشسته و به نقطهایی خیره مانده بود.شاید داشت داستان را از اول مرور میکرد. سکوت سنگینی که سالها در خانه لانه کردهبود، طنینانداز شد. ماموران جسد باد کردهایی را روی برانکارد گذاشته بودند وبیرون میبردند. صدای آزاده از حیاط میآمد که احتمالا با یکی از بچهها صحبت میکردو..... بغضی که ناگهان ترکید.
لینک کوتاه : |