داستانی از سیروس نفیسی


داستانی از سیروس نفیسی

در کرانه هاي شهر
سیروس نفیسی

 


-    جَلدی بپرید بالا، خیلی راه داریم تا کارگاه.
-    اشکالی نداره من خودم بیام دنبالتون؟
مرد نگاهی به سر تا پای جوان انداخت؛ شلوار پارچه ای رنگ و رو رفته، اما صاف و صوف و پیراهن آستین بلند تمیزی که بالا تنه نه چاق، نه لاغرش را قالب گرفته بود.
-    با تاکسی می خوای بیای، یا ماشین آقاجون؟ . . . کارگر کاری می خوایم، کامبیز خان و  تیتیش خان فی امان الله.
 و اشاره ای کرد که یعنی برود پی کارش.
جوان دستش را گرفت:
-    توان بدنیم کم نیست . . . ردم نکن؛ احتیاج دارم بهش. 2 هفته است دارم مي آم اينجا برا كار.
-    دانشجویی، نه؟
-    چه فرقی می کنه برا شما؟ فرض کن درسم می خونم.
-    جای خواب هم برامان هست ارباب؟    
کارگر درشتی که پشت سر جوان رسیده بود، پرسید.  شلوار گشاد و سر گنده اش، از چپ و راست و بالای سر جوان بيرون می-زد. مرد رفت سمت  او و یکی دو کارگر دیگری که راه افتاده بودند، آن طرف.
-    هر کی خوب کار کنه، جا خوابم می اندازم براش، بغل رخت خواب خودم، گرم و نرم با ماساژ و امکانات.
 بعد تشر زد:
-    نایستید اینجا، پشت ماشین بشمار 3، اونایی که گفتم. حاجی 20 درصد مزد امروزتون را کسر می کنه، اگه تا هفت و نیم نرسیم کارگاه.
شش، هفت نفری که جلوتر ایستاده بودند، یکی یکی پریدند پشت نیسان که 3 کیسه سیمان و چند بیل و یک فرغون یک گوشه¬اش تلنبار شده بود.
-    بقیه، مگه نگفتم رد کارشون؟
اشاره دستش به ده، دوازده نفر دیگری بود که همان نزدیکی ایستاده بودند. وقتی در پشت وانت را با صدا زد بالا؛ کارگرهای بیرون مانده كم كم رفتند عقب، سمت میدان، کنار بقیه کارگرهایی که نشسته بودند روی لبه جدول بتنی خیابان.
 مرد  نگاهی به تک تک کارگرهای پشت وانت انداخت:
-    یک چیزی را شیر فهمتون کنم همین الان، مزد خوب، جای خوابم ردیفه، شرطش ولی، کار درست و حسابیه.
رفت سمت در باز جلو ماشین که دوباره نگاهش افتاد به جوانک:
-    لازم نیست پول ماشين بدی، می آی جلو ور دل خودم می شینی.
جوان هنوز روی صندلی شاگرد جاگیر نشده بود که مرد دستش را گرفت:
-    به دو شرط می برمت سر کار . .  .
و  چشم انداخت به چشم های جوان که باز و تند نگاهش می کردند.
-    اولا: دانشجو مانشجو نمی کنی، هیچ رقم . . . دوما: 25 درصد مزدت رو تقدیم می کنی به من.
جوان دستش را از دست مرد کشید بیرون:
-    شرط دومی دیگه . . .
-    دوست نداری پیاده شو؛ فکر كردي هيچ خري حاضر بشه پول یامفت بذاره كف دست تو که دو تا بیل بزنی جد و آبادت می آد جلو چشمات!
جوان دستش را از روي دستگیره در برداشت. مرد ماشین را گذاشت توی دنده، ترمز دستی را خواباند و همانطور که ماشین را به میان خیابان می کشاند، پرسید:
-    چی می خونی حالا؟
-    برنامه ریزی شهری.
-    عجب! تو که مهندس بعد از اینی واسه چی اومدی این طرفا؟ شهریه ها رفته بالا ، یا ریگی به کفشت داری؟ این دوره و زمونه هر چی بگی شدنیه البته، نکنه عملگی مد شده این روزا؟
-    اگه این گروه  هاي چه می دونم فیس بوکی که قرار مداراي آب پاشي و خز بازي و از این چیزا می ذارن منظورته، نه اهلش نیستم.
-    چرا نرفتي سر يك كار درست و درمون تر؟
-    كسي كه به مهندس صفر كيلومتر يا همون بعد از اين به قول شما، كار نمي ده، بدون پارتي. . .
-    ببین خوشم اومد از جمالت که سوارت کردم، ولی شر درست نکنی برامون یه وقت؟
اين را كه گفت، دستی به آینه وسط زد. دو تا از کارگرها که جایی برای نشستن پیدا نکرده بودند، آن پشت طوری ایستاده بودند که دید عقب را بالکل سد کرده بودند. سرش را از پنجره داد بیرون:
-    بکشید کنار تن گنده رو.
نیمرخش را به جوان کرد و موهای قهوه ای روشنش:
-    به خدا یک ذره شعور اگه اینا داشته باشن . . . ببينم! الان که تابستون نیست، کلاس ملاس نداری؟ ما کارگر یک روزه نمی خوایم، سه ماه کاره هر روز؛ جمعه و تعطیلات . . . جشن و عزا هم نداریم. فقط تاسوعا، عاشورا كه كار كردن معصيت داره، حسابش جدا است.
-    کلاسا تموم شده، پایان نامه مونده، فقط.
مرد لب های خشکش را با نوک زبان تر کرد، دست دیگری زد به دنده و ماشین را از جا پراند. صدای همان دو کارگری که دستشان به جایی بند نبود و پرت شده بودند روی بقیه، در آمد. دوباره سرش را از پنجره درآورد:
-    دست ها را سفت بگیرید به کمربند شلوارا؛ اینقدر شل باشید که شب دوم، شلوار و زیر شلوار به باد رفته.
زیر چشمی جوان را پایید که خودش را چسبانده بود به در.
-    من را نبین اینطوری با این عمله ها حرف می زنم؛  فوق دیپلم ساختمان دارم از دانشسرا.
مي خواست تندتر براند، اما اتوبوس دراز و گنده اي که جلوشان بود و جا بجا توقف می کرد، توی آن خیابان تنگ و شلوغ، حرصش را درآورده بود كه همينطور زير لب بد و بیراه مي داد.
نگاه جوان به دو طرف خيابان بود و ساختمان هاي 2 يا 3 طبقه اي كه انگار خاك پاشيده بودند رويشان ؛ نه نماي درست و حسابي داشتند، نه سرو شكلشان تناسبي با هم داشت. فقط يك چيزشان مشترك بود، طبقه اول اكثرشان مغازه بود؛ بقالي و خوار و بار فروشی، طباخي و حليم پزي، مکانیکی و تعمیراتی های دیگر؛ که این آخری ها آن وقت صبح کرکره شان هنوز بالا نرفته بود.
جوان گفت:
-    خیلی جالبه، به اندازه تمام خیابان های شهر فکر کنم تو این مسیری که تا حالا آمدیم، طباخی و حلیمی دیدم.
-    قهوه خونه رو نگفتی.
-    شما هم اهلش هستی مث اینکه.
-    اهل دود و دم از هیچ رقمش نیستیم، چه تنباکوی خونسار باشه، چه تریاک و پنیر.
-    پنیر؟
-    نشنیدی تا حالا؟ شما جوونا که بهتر خبر دارین؛  شايدم هروئين قديمي شده، تو كار شیشه و اين رقم نشئه جاتين.
-    هروئین، پنیره پس . . .
-    همه جا هست ديگه اين دوره و زمونه. ولي بفهمم کسی مواد می کشه یا رد و بدل می کنه، با لگد پرتش می کنم بیرون.
جلو رويشان پشت اتوبوس، تبلیغ بزرگي چسبانده بودند از يكي از اين خمیر دندان هاي خارجي و دندان های سفیدی که برق می¬زد. تصوير آن دندان ها و آرواره گشاد دورشان و اختلاطش با دودی که از لوله اگزوز اتوبوس بیرون می زد، تنها چشم اندازي بود كه تا مدتي طولاني جلو چشمشان بود. مرد يكدفعه با يك تغيير دنده و يك چرخش تند فرمان و پشتش ديوثي كه نثار راننده كرد، از اتوبوس سبقت گرفت؛ و نفس راحتي كه هر دوشان كشيدند.
چند چهار راه دیگر را که گذراندند، پیچیدند داخل بولواری پهن و خلوت که هنوز مانده بود تا سر و صدای آن عقب ها به در و دیوار ساختمان هاش برسد. نگاه جوان به عمارت های دو طرف بولوار بود که بیشترشان نماهای سنگی براق داشتند، یا نماي ترکیبی با رگه های چوب و شيشه هاي رفلكس. هر چه جلوتر می رفتند، ارتفاع ساختمان ها انگار بلند تر می شد و قد و قامت درخت ها و درختچه های جلو آنها، کوتاه تر.
جوان پنجره را باز کرد:
-    هوا انگار تمیز تره این سر شهر.
-    با اين نوسازا بیشتر حال می کنی، نه؟ . . . گفتم که این کاره نیستی پسر، آخه کجا بذارمت که خدا را خوش بیاد؟
-    همه کاری می کنم، من.
مرد زد روی زانوی جوان:
-    هیچوقت نگو همه کاری می کنی، انتظارات می ره بالا ازت.
نگاهش افتاد به تابلو تبلیغاتی بزرگی که نزدیک و نزدیک تر می شد. تبلیغ يك جور خودتراش بود. نزدیک تر که شدند، سرعت را کم کرد. رنگ صورتی ملایم مو تراش در پس زمینه شیری تابلو، بیشتر از هر چیز توی چشم می زد.
مرد که ماشین را متوقف کرده بود تقریبا، حروف مواج روي بيل بورد را خواند:
-    پوست سفید و لطیف، با خودتراش همه کاره فيليپس!
سرعت را دوباره زیاد کرد:
-    این تابلو جدیده، همین دیشب زدنش فکر کنم. چه تبلیغی هم کرده واسه زن جماعت بی صفت.
جوان گفت:
-    یک وقت دیدی دفعه بعد که از اینجا رد شدی، عكس اون دست و پاهای سفید و لطیف را هم دیدی . . . ولی مث اینکه شما زیاد میانه ای نداری با اون جماعت بي صفت!
-    به دل و دماغ ما قد نمی ده دیگه . . . سینما سانترال، میدون 24 اسفند، یادش به خیر، حالا شده مرکزی، فیلم سکسی نشون می داد. بلیتش 3، 4 تومان بود. جلو سینما تاکسی های فیروزه ای ردیف می ایستادن؛ کرایه 15 زار تا میدون گمرک. بعدِ فیلم، جوونایی به سن تو، سن اون وقتای ما، 7 نفری سوار تاکسی می شدن برن خيابون جمشید . . . سر تاکسی سوار شدن دعوا بود.
-    ناجور نبود اينطوري وسط شهر، از اون محله ها؟
-    تكليف روشن بود درعوض؛ هر چيزي سر جاي خودش. نه مث حالا كه نمي دوني كي دختره، كي زن، كي اون كاره؟ اون وقتا پشت لب طرف رو نگاه مي كردي، مي ديدي كرك داره، مي فهميدي دختره؛ حالا چي؟ . . تو همين كسب و كار ما هم داستان، يك جورايي همينه؛ هر چي سبيل طرف كلفت تر، نامرد تر و پفیوزتر.
دستش را گذاشت روی دنده. با دست جوان که روی زانوش بود، فاصله ای نداشت.
جوان نگاهش مي كرد:
-    نرخا چطور بود اون وقت؟
-    از 15، 20 تومان، تا 70 تومان. کمترم پیدا می شد. کوچه التماسیاش، پیر زنا، 10 تومان بودن.
زد روی دست جوان:
-    از ما دیگه گذشته، نوبت شما ها است . . . دوست دختر كه داری؟
-    خودت داری می بینی وضع رو . . . هر چي كار كنم و در آرم بايد بدم دانشگاه؛ اين ترم دفاع نكنم، سنواتم تمومه.
-    يعني خودتی و خودت، خودگردانِ خودگردان ؟
و چشمکی زد. جوان قدری طول کشید تا جواب بدهد:
-    یک دختری بود، چند وقتی دوست بودیم. کمکش می کردم تو درساش. بعد دیدم انگار فقط برا ترجمه مقاله و تحقیق و این کارا می خوادم . . .
-    لابد وقتی دید داره خطری می شه، قالت گذاشت، رفت سراغ یکي خرتر از تو.
-    شما هم مث اینکه تجربه اش را داشتی؟
مرد چشمكي زد و بعدش محكم زد روي ران جوان:
-    ادا اطوارشون زياده. نمي دوني به كدوم سازشون باید برقصي، نه؟ نشنيدي شاعر مي گه: قربان مرام كارگر جماعت نكره.
-    كدوم شاعر؟
-    چه فرقي مي كنه؟ بگير خودم، اصلا. يك عمر از اين كارگاه به اون كارگاه براي يك مشت بي سواد كار كردن، آدم را شاعر هم مي كنه.
-    بار خودت رو بستي تو اين مدت، حتمن.
مرد پوزخندي زد:
-    اوني كه برداشت مي كنه، ما نيستيم. حماليش مال ما است فقط. بعد اين همه سال، نه خونواده اي دارم، نه يك خونه درست و حسابی.
آرنج چپش را تكيه داده بود روي لبه پنجره. با نوك دو انگشت، فرمان را گرفته بود. انگشت هاي دست راستش با سر دنده بازي مي كردند.
-    چي فكر مي كردم، چي شدم آخرش.
دوباره دستش را گذاشت روي پاي جوان:
-    پايان نامه ات چي هست حالا؟
جوان به انگشت هاي كلفت، مچ پرمو و آن بخش از ساعد مرد نگاه مي كرد كه بالاي زانوش جا خوش كرده بود.
-    عنوانش طولانیه، خلاصش: تغییر ترکیب نیروی انسانی در چشم انداز ساخت و ساز شهری.
-    گفتي ليسانس مي خوني؟
-    دانشجوي ارشدم، فوق ليسانس.
-    نكنه براي پايان نامه ات اطلاعات جمع مي كني؟
جوان اولش چیزی نگفت:
-    اين روزا كم پيدا مي شه كسي كه برا پايان نامه كار ميداني بكنه، همه يه جورايي كُپ مي زنن.
مرد دستش را گرفت از بالاي مچ. ببين! يك كلام از درس و دانشگاه و پايان نامه حرف نمي زني. سابقه داشته ليسانس ببرم سر كار، ولي فوق ليسانس، نه.
دست جوان هنوز توي دستش بود، وقتي از گوشه چشم نگاهش مي كرد:
به اون دو تا شرطي كه گفتم، يك شرط سوم هم اضافه مي شه.
-    چه شرطي؟
مرد ماشين را از بولوار انداخت توي يك فرعي با شيب تندي كه تا دامنه هاي كوه، ادامه داشت. نيمرخش را بيشتر سمت جوان چرخاند؛ زل زد به او كه اين بار نگاهش را از چشمهاش ندزديد:
-    مي رسيم بهش، به موقعش.
يكي دو تكان شديد به همه فهماند، خياباني كه در آن بودند، كم كم تبديل مي شد به جاده اي خاكي، با تك و توك ساختمان-هاي نيمه سازي كه لابلاي باغ ها و باغچه هايي با ديوارچه هاي آجري و پرچين هاي كوتاه و بلند، سبز شده بودند. مرد انگار ديگر عجله اي نداشت در راندن ماشين. نگاهش به بيرون بود و سر كيف نفس مي كشيد.
-    اين جاده تا 2، 3 سال ديگه مي شه يك بزرگراه شيش بانده تا خود دريا. حاجی خبر داره؛ چند قواره زمين و ملک گرفته اين دور و بر.
جوان نفس عميقي كشيد:
-    حيف اين هوا و درختا نيست كه جاش، آهن و سيمان سبز بشه؟
مرد به پشت گردن صاف و بي موي جوان نگاه كرد:
-    بچه شهرستاني، نه؟ به بابات گفتي مي آي عملگي، يا فكر مي كنه آقازاده، مشتري كافي نت و كافي شاپ و اين قرتي خونه هاي تهرونه؟
معلوم نبود چشم هاي جوان از سؤال مرد خيس شدند، يا بخاطر خاكي بود كه از پنجره هاي باز وانت تو مي آمد.
-    بنّاي سنگ كار بود پدرم. شيش ماه قبل از داربست افتاد، شد قطع نخاع.
-    اي بنده خدا! . . . بيمه اي چيزي؟
جوان چشم هاش را پاك كرد:
-    مالك، بيمه مسئوليت گرفته بود، اما چيزي ندادن به ما. گفتن بيمه براي داخل ساختمان بوده، فقط.
-     قرارداد جدا را علم کردن برا داربست كه شما نداشتين حتمن. . . از اين چيزا زياده تو این کار گِل ما.
-    خيلي دويديم، چيزي دستمان را نگرفت، آخرش.
مرد همانطور كه زد روي ترمز، گفت:
-     امان از اين بيمه هاي دو دره بازِ . . .
و قبل از آنكه ادامه حرفش را بگوید، از ماشين پريد پايين و پشتش فريادي، براي پياده شدن كارگرها. جوان هم پياده شد.
-    همه مي ريد زير زمين پيش اُس كريم؛ لباس عوض مي كنيد تا بيام خودم.
مقابل اسكلت ساختمان بلندي بودند كه لخت لخت بود، بجز ديوارچيني زير زمين و بخشي از طبقه اول.
مرد دست جوان را گرفت، از روي رَمپ موقتي كه با يك الوار چوبي بلند و پهن روي گود جلو ساختمان زده بودند، بردش بالا، سمت اتاقكي كه با آجر هاي سفالي، علم شده بود. ميز و صندلي فلزي و رنگ و رو رفته داخل اتاق نشان مي داد دفتر كارگاه است.
    -  يك كار تميز رديف مي كنم برات؛ حيفه دستاي تميزته كه بره تو سيمان و گچ. نگرت مي دارم ور دل خودم، اگه حاجی هم چيزي پرسيد، جوابش با من.
همان وقت نگاهش به پنجره اتاق كشيده شد. رفت بيرون، سراغ كارگري كه روي رمپ جلو ساختمان، سرگردان نشان مي داد. با خودش بردش آن طرف ساختمان.
جوان از اتاقك آمد بيرون. حالا بهتر مي توانست دور و اطراف را ببيند. شيب تند پايين دست جاده، كوه هاي لخت و خشك آن بالا و دره عميق آن طرف جاده، درست جلو ساختمان، با چشم انداز شهر درندشتي كه با شعاع هاي خورشيد صبحگاهي، از خواب شبانه اش بيدار شده بود.
نگاه كرد به اسكلت ساختمان نيمه كاره و تير ها و ستون هاي فولادي كه مثل كلافي به هم پيچيده، تا آن بالاها ادامه داشت. نگاهش كشيده شد به اتاقك سفالي، مرد برگشته بود آنجا و از پشت پنجره بدون قاب، نگاهش مي كرد.
 شايد بخاطر نسيمي بود كه از سمت كوه مي آمد و لرزي كه يكدفعه به تنش افتاد، دست ها را سفت دور بازوها حلقه كرد.
رفت روي رمپ چوبي؛ يك قدم برداشت. نوساني كه به جان الوار افتاد، با گام دومش شدت گرفت. مرد كه هنوز پشت پنجره بود، تنها سر جوان را از آن زاويه مي ديد كه با نوسان پاندولي الوار، يك آن ديده مي شد و لحظهء بعد، محو مي شد، از نگاهش.
 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :