داستانی از سمیه کاظمی حسنوند


داستانی از سمیه کاظمی حسنوند

انارگل
سمیه کاظمی حسنوند

صاحب باغ دستش را به کمرش زده بود، با صدای بلند گفت: درخت های پرتقال سنگین شدن، با یه تکون
داربست های چوبی از زیر شاخه ها در میره و شاخه می شکنه. دونه به دونه پرتقال ها رجدا کنید. اگه
شاخه بشکنه از دستمزدتون کم می کنم.

یارعلی تندی گفت: آقا با سه نفر که نمی شه توی باغ به این بزرگی میوه چینی کرد.
 صاحب باغ دستش را کرد توی جیب شلوارش.
-بگو ماشالله، بگو ماشالله.
 یار علی دستهایش را به طرف آسمان بالا برد و با صدای بلند گفت: ماشالله، ماشالله.
 -یکی دو ساعت کار کنید، فرستادم آدم بیارن.
بعد کمی ساکت ماند و دوباره گفت: با هم قوم و خویشید؟
 پیرمرد سر بلند کرد و گفت: این دخترمه.
 و با دست به نارگل اشاره کرد. نارگل با شانه های افتاده و لاغر ایستاده بود و دستهایش را توی هم
قفل کرده بود.بعد به یارعلی که زیر درخت نشسته بود اشاره کرد و دوباره گفت:اونم
 برادرزادمه، خدا بخواد قراره دومادم هم بشه.
 نارگل سرش را پایین انداخت و لب پایینی اش را گزید. صاحب باغ رو کرد به یارعلی و گفت:هی عمو،چیکاره ای؟
 یارعلی هاج و واج ایستاده بود.
-من؟
- آره، تو.
یارعلی خودش را جمع و جور کرد و گفت: همه کاره آقا، از بنا و عملگی بگیر تا شوفری و میوه چینی
ومیکانیکی.
صاحب باغ گفت: مکانیکی بلدی؟
 -ها بلدم، وقتی شهر بودم وردست یه اوسایی کار میکردم. اوساعلی.
 بعد چشمهایش را دراند و رگ گردنش بیرون زد و دوباره با آب و تاب گفت: بهش میگفتن علی دست
طلا. با همین جفت چشمهای خودم دیدم! موتور ماشین رو پیاده می کرد، میگفت تا دویست بشمارید، ما هم می شمردیم، به دویست نکشیده پیچ ها رو سفت می کرد موتور عین روز اولش می شد! از روز اولش هم بهتر.
 صاحب باغ دستی به کله ی طاسش که حالا توی آفتاب برق می زد کشید و گفت: پس چرا نموندی؟
 یارعلی گفت: آقا شهر که جای ما نیست. فقط ماشین، ماشین، ماشین. ما بچه ی دهاتیم، زیر همین دار و
درخت بزرگ شدیم.
و مکث کوتاهی کرد و دوباره گفت: نتونستم بمونم، برگشتم.
 صاحب باغ گرد و خاک روی کت اش را تکاند.
-حالا پس فردا که دست زنتو گرفتی و بردی سر خونه زندگیت، می خوای چکار کنی؟ زن و زندگی خرج می خواد.
 پیرمرد روی زمین نشست و گفت: خدا بزرگه آقا. مگه ما چیکار کردیم، خدابیامرز آقام وقت عمرشو داد به شما، دو بز و یک گاو و چندتا مرغ وخروس همه ی ارث و میراثش بود و ...
 صاحب باغ امان نداد و حرف پیرمرد را برید و گفت: خب، الان چی داری؟ بعد اینهمه سال زندگی!
 پیرمرد چیزی نگفت و فقط نگاه کرد. حرف توی دهان اش ماسیده بود. یارعلی با یک تکه چوبداشت روی زمین شیار می کشید. صاحب باغ کمی دورتر رفت و دستهایش را به کمرش زد و شروع به تماشای درخت ها کرد. درخت های پرتقال چمیده بودند و پرتقال های درشت شان مثل گلوله های آتش نارنجی میان برگ های سبز تیره می درخشیدند.
 پیرمرد گفت: نارگل...نارگل، بیا بشین، آب پاهات کشیده شد دختر، خسته نشدی!
 نارگل به طرف پدرش رفت و کنارش روی زمین نشست. صبح بود و هنوز آفتاب روی سر همه ی باغ نکشیده بود. نارگل خیره شد به دمجنبانکی که کمی آنطرتر روی زمین نشسته بود. سینه ی سیاه و پرهای خاکستری داشت با طوق سفیدی که دور تا دور گردنش را افتاده بود.
پیرمرد گفت: بهتره ناشتا بخوریم. الان دستمون بند درختها میشه!
 و از سبد قرمز رنگ کنارش سفره ای بیرون آورد و پهن کرد.
-یارعلی، بیا عمو ناشتا بخوری.
 یارعلی تکه چوب را به گوشه ای پرت کرد و خودش از روی زمین بلند شد. صاحب باغ هنوز داشت درخت ها را نگاه می کرد. بلند بود و چهارشانه. کت و شلوار مشکی پوشیده بود و پیراهن سفید. پیرمرد از سبد کمی پنیر و یک ظرف در بسته توی سفره گذاشت و گفت: این یکی ماسته، خوردن داره.
 نارگل در تغار ماست را باز کرد.
پیرمرد دوباره گفت: بخورید بخورید. الان کار شروع میشه! بعد از گشنگی تا صلاه ظهر باید به شیکمتون سنگ ببندید.
 و خودش یک تکه از گرده ی نان جدا کرد و به ظرف ماست زد و گذاشت توی دهانش. دم جنبانک رفته بود روی سنگ کوچکی نشسته بود. نارگل یک تکه نان را توی مشت اش ریز کرد و به طرف سنگ و دمجنبانک پاشید.
پرنده ترسید و پرید لای شاخه های درخت.
 یارعلی ذوق کرد و گفت: ترسید انارگل.
 نارگل خندید و سرخ و سفید شد.
 پیرمرد گفت: چه ماستی شده، دست ننه ی نارگل درد نکنه.
 نارگل گفت: این همه پرتقال باید بچینیم! آخه سه نفر به کجای این باغ درندشت قد میده.
 یارعلی داشت به صاحب باغ نگاه می کرد، گفت: نگاش کن، همچین قدم میزنه انگار خودش تنهایی می خواد این همه میوه رو بچینه.
 انارگل دوباره بی صدا خندید. صاحب باغ داشت به طرف آنها می آمد.
 رسیده نرسیده پیرمرد گفت: بفرما ارباب، ناشتا آماده است.
 صاحب باغ سری تکان داد.
-نه، نمی خورم.
 یارعلی از فلاسک چای برای خودش چای ریخت و تا می خواست لیوان سوم را برای نارگل پر کند، نارگل گفت: چای نمی خورم. دستت درد نکنه.
 صاحب باغ به ساعتش نگاه کرد.
-شروع نمی کنید؟ ظهر شد.
 پیرمرد صدا بلند کرد و گفت: به چشم آقا. بچه ها ناشتا بخورن، شروع می کنیم.
 صاحب باغ به طرف در بزرگ باغ رفت و گفت: من میرم از توی ماشین یه چیزی بردارم، تا برگردم، شما هم شروع کنید.
 پیرمرد لیوان چای را برداشت و چندبار به آن فوت کرد. بخار از لیوان چای بلند می شد و با هر فوت پیرمرد به جلو کج می شد. یارعلی تند تند تکه های نان تنوری را به ماست میزد و توی دهانش می چپاند.
نارگل داشت لای شاخه ها را نگاه می کرد.
یارعلی با دهان پر گفت: دنبال چی می گردی؟ پریده..رفته.
 نارگل سرچماند و برای خودش لقمه ی نان و پنیری گرفت. پیرمرد لیوان خالی چای را روی زمین گذاشت و از جیب شلوار گشادش پاکت سیگارش را بیرون آورد و سیگاری گیراند و چند پک پشت سر هم گرفت. یارعلی حالا به ته ظرف ماست رسیده بود و داشت ته خالی ظرف را با نان تمیز می کرد.
 پیرمرد پک دیگری به سیگار زد و گفت: قدرت خدا..بس که ثمر دادن درختها چمیدن زیر بار..الله اکبر، چه پرتقالهایی، عطرشون هوش از سر آدم میبره.
 نارگل به یارعلی نگاه کرد و پقی زد زیر خنده! به سبیل سیاه یارعلی نان و ماست چسبیده بود.
هیاهویی بیرون باغ به گوش می رسید. اول همهمه بود. بعد بلند و بلندتر شد. پیرمرد پاکت سیگارش را توی جیبش گذاشت و گفت: صدای چیه؟ نارگل این سفره رو زیاد کن.
 نارگل دست به کار سفره شد. در بزرگ باغ باز شد و یک دسته آدم ریختند توی باغ. یک زن چاق هم پیشاپیش دسته ی آدمها می آمد. زن چادرش را دور کمرش بسته بود و داشت بلند بلند حرف می زد و می گفت: فکر کردید شهر هررته؟! همینطوری ارث و میراث بابامو بالا بکشید ... کور خوندید.
 بعد رو کرد به آدمهای پشت سرش و گفت: بزنید دار و درخت و همه چی رو داغون کنید.
مردها تبر و بیل و کلنگ به دست داشتند و همانطور مردد ایستاده بودند. مرد صاحب باغ خودش رارساند و گفت: تو مگه آبرو نداری؟ این غربتی بازیها چیه در میاری؟
 زن دستش را به کمرش زد و شیشکی کشید و گفت: حالا آبروداری میکنی واسه من؟
بعد با صدای بلندتری گفت: ایهاالناس! اینا می خوان سهم منو از اموال بابام بخورن!
 مردهای تبر و تیشه به دست، همانطور هاج و واج ایستاده بودند.
زن با عصبانیت گفت: د بجنبید، بِر و بِر، منو نیگاه می کنید.  درختهارو بشکنید، دو برابر بهتون دستمزد میدم.
 صاحب باغ گفت: این کارها چیه می کنی؟ کولی قرشمال بازی درنیار.
 زن با عصبانیت گفت: من کولی قرشمال بازی در میارم؟ هر کی ندونه من که می دونم چیکاره ای نزول خور!
صاحب باغ حالا به یک قدمی زن رسیده بود. زن خم شد و از روی زمین قلوه سنگ بزرگی برداش و با ضربت توی سر مرد کوبید.
 یارعلی با صدای بلند گفت: یا حضرت عباس! دیدید چطوری این هند جیگرخوار زدش.
 پیرمرد به طرف معرکه رفت. نارگل سفره و بساط را جمع کرده بود و لبش را گزید و گفت: خون... ه از سرش خون میاد.
 صاحب باغ تمام صورتش از خون قرمز شده بود. خون شره کرده بود روی پیراهن سفیدش. زن به استقبال پیرمرد آمد و گفت: اومدید میوه چینی؟
 -ها...اومدیم میوه چینی!
-هررری، از باغ من برید بیرون ... جمع کنید، جمع کنید.
 صاحب باغ حالا افتاده بود روی زانوهایش.
 زن رو کرد به مردهای تبر به دست و گفت: مگه نون نخوردید؟ درختهارو بشکنید.
 و دوباره به طرف پیرمرد برگشت و گفت: مگه کری پیرمرد لق لقو، از باغ من برید بیرون، هرررری.
و با دست در باغ را به پیرمرد نشان داد. نارگل سبد را بلند کرد. یارعلی سبد را از نارگل گرفت. حالا
دسته ی آدمها افتاده بود به جان درخت های پرتقال و شاخه های پر از میوه را می شکستند و داربست ها را از زیر شاخه ها پس می زدند. شاخه های پر از پرتقال خم می شدند.
پیرمرد گفت: نکنید خدا قهرش می گیره!
زن این بار بلندتر گفت: هرررری!
 یارعلی و پیرمرد و نارگل از در باغ بیرون زدند. ماشین نیسان آبی کنار ماشین مرد صاحب باغ پارک بود. نارگل بغ کرده بود.
 پیرمرد نگاهی به نارگل انداخت و گفت: نگران نباش دختر جان، هر کی که دندون داده، نون هم میده، تازه اول فصل میوه چینیه.
 یارعلی شانه به شانه نارگل افتاد و گفت: غصه نخور نارگل، شاید برگشتم شهر، وردست اوسا علی، کار و بارم که خوب شد، اگه خواستی میام تورو هم می برم شهر. اگه بدونی شهر چقد قشنگه!
 نارگل پشت سرش را نگاه کرد و گفت: بیچاره، دیدی چطوری از سرش خون میومد؟ نمیره!
یار علی گفت: نه، دست یه زن مگه چقد قوت داره؟ خون خودشو دید پس افتاد وگرنه از ضربت نبود.
 هنوز لکه ی ماست لای سبیل های یارعلی بود. نارگل خندید.
پیرمرد دوباره سیگاری گیراند و گفت: استغفرالله..کفر نعمت که میگن همین بود.. داربست هارو از زیر شاخه ها می کشیدن، درخت ها از زور میوه چمیده بودن!
 حالا آفتاب بالاتر کشیده بود و هوا دم داشت. آسمان صاف بود.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :