داستانی از سروش مظفر مقدم


داستانی از سروش مظفر مقدم

 ظلمت روی پایتخت

 

امروزاتفاق عجیبی افتاد ..  قبلا  فکرش هم محال بود .. حوالی ظهر سمت میدان  تجریش بودم . توانسته   بودم چند لیتر بنزین پیدا کنم و عطش این باک بزرگ همیشه تشنه را تسکین بدهم ... داشتم دور می زدم که گوشه ی خیابان چشمم به آقایی میانسال افتاد ، با عینک قطور، پالتو بلند و کیفی سر شانه  . قیافه ی با مزه ای  داشت .شبیه خرس پاندا . هی این پا و آن  پا می کرد .معلوم بود حسابی  سردش شده و منتظر تاکسی یا ماشینی است که  در  آن  مسیر پرت ، پیدا نمی شد .دلم سوخت .گفتم ببینم کجا می رود .با دستباچگی سوار شد  .شیشه های عینک اش مات شده بودند  و دستهایش  را  به هم می مالید ... بخاری را  زیاد کردم .کلی تشکر کرد و گفت یک ربعی معطل مانده  .
 گفتم : آخه با این اعتصابا اگه  بنزین هم باشه تاکسیا کار نمی کنن .شهر فلج شده
گفت : بعله ..  از خونه که بزنی بیرون ، برگشتنت با کرام الکاتبینه .فکر اینجاش رو نکرده بودم ! هر دو مان خندیدیم .مثل اینکه  اتفاقی نیفتاده ..
گفت  استاد جامعه شناسی دانشگاه تهران است .آدم خوبی به نظر می رسید  . توی راه سر صحبت باز شد.از وضعیت مردم و شلوغی های اخیر گفتیم . قرار مهمی داشت و همین حالایش هم نیم ساعتی با تاخیر می رسید ...پرسیدم کجا میرین ؟ میتونم برسونمتون ؟
گفت :  نه ، راهتون دور میشه.. منو توی مسیرهر جا تونستید پیاده کنین .

گفت :  حالا که اصرار دارین  حرفی نیست .. میرم نیاوران !
-کجای نیاوران  ؟
- ...

-  اگه  بگم برای دیدن اعلیحضرت  میرم اونجا شاید تعجب کنین !
مکث کردم و خنده ام گرفت : خب بله . آخه همیشه فکر می کردم اونایی که به دیدن شاه میرن حتما قیافه های خاصی دارن و با لباس رسمی و  کادیلاک  مشکی درباری  وارد کاخ میشن !
کیف اش رو جابجا کرد وزد روی شانه ام : خب ..حداقل درمورد من مصداق نداره .منم مثل شما هستم .سمت خاصی هم ندارم !
گفتم : میشه اگر رفتید خدمت شاه پیغام من رو هم به ایشون برسونین ؟
-  حتما ..می شنوم !
با دقت گوش داد :  حرفای جالبی می زنین .میتونم به گوش شاه برسونم اما  ..
گفتم : حتما شرایطش نیست یا معذوراتی دارین .. درک می کنم !
- عجول نباشین .چیز دیگه ای خواستم بگم ..

حس دو گانه ای داشتم ... همراهم با خونسردی گفت :

_ پس حرکت کنین لطفا .فقط ممکنه چند ساعتی طول بکشه ...اگر میخواین قبلش تلفن کنید منزلتون .فقط  نگین  با کی هستین  و کجا قراره برین  !
جلو دکه ی تلفن ایستادم   داخل ماشین ، آقای  میانسال عینکش رو برداشته بود و با وسواس پاک می کرد . خیابان  ها خلوت بودند . تک وتوکی آدم جن زده با عجله  دور می شدند …

2

آفتاب غروب کرده وشب کور کننده ای بر فراز پایتخت راه می رود. چراغ های شهر سوسو می زنند  . کاخ نیاوران در خاموشی فرو رفته است .دو نگهبان با پالتو ضخیم جلو در ایستاده اند . سیگار می کشند وخودشان را گرم می کنند .اسلحه شان  را  به دیوار اتاقک نگهبانی تیکه داده اند و  خواب زده به نظر می رسند ..
دفتر مخصوص ، سالنی وسیع و مجلل است با پنجره های بلند و قوسی شکل و سقفی مرتفع . میز تحریری طلایی رنگ  بالای اتاق قرار گرفته و چند میزچوبی منبت کاری شده نزدیک دیوار به چشم می آیند. تعدادی صندلی کنار میز ها، بانظمی هندسی رو به روی هم  چیده شده اند . مردی با کت و شلوار تیره ، در حالیکه دستهایش را درون جیب های کت اش فرو برده ، رو به پنجره  ایستاده و بیرون را نگاه می کند . پنجره ها ، رو به دامنه های دماوند باز شده اند ونمایی از پایتخت را پیش رو دارند ...زمان درازی سپری شده .مرد همچنان بی حرکت است  ...اتاق ساکت و  نیمه روشن است . در می زنند و کسی با احتیاط وارد سالن می شود .
- امیر اصلان تو هستی ؟
- اعلیحضرت .. جسارتا  آقای نراقی بیرون منتظر هستند و اجازه ی شرفیابی می خواهند !
- آه ..بله منتظرشان بودم .راهنمایی شان کن .فکر می کنم کمی هم دیر کرده اند !
مرد تعظیم کوتاهی می کند واز اتاق خارج می شود . در ، نیمه باز است . شاه ،  با قدم هایی کوتاه بر میگردد و وسط سالن می ایستد ..در کاملا باز می شود و مرد میانسالی با کیفی در دست  و عینکی قطور روی چشم ، وارد سالن می شود . ابتدا تعظیم می کند وسر جای اش می ایستد .شاه جلو می آید و در حالی که فاصله اش را با میهمان حفظ کرده ، دست اش را دراز می کند وبه سستی دست گوشتالوی  میهمانش را لمس می کند :
_ دیر کردید آقای دکتر ! از سی دقیقه پیش منتظرتان بودم
_ خیلی عذر می خواهم اعلیحضرت .. امشب نه با ماشین انستیتو که با ماشین های عبوری به کاخ رسیدم !

شاه پوزخندی زد : حتما به خاطر کمبود بنزین و اعتصابات تازه ی پالایشگاه ها ..می گفتید از تشریفات دربار برایتان ماشین می فرستادند !
_ اعلیحضرت ترجیح دادم مثل بقیه ی مردم با ماشین های گذری تا اینجا بیایم .

محمد رضا شاه ، با حالتی آکنده از تسلیم به میهمان اش خیره می شود :
_ بله بله .. متوجهم ! کار خوبی کردید .به هرحال من امروز برنامه ی خاصی نداشتم .مخصوصا گفته بودم قرار ملاقات دیگری نگذارند ..خب بفرمایید بنشینید ! و با دست میهمان اش را به طرف صندلی ها راهنمایی می کند .

شاه و میهمان اش مقابل هم نشسته اند .محمدرضا پهلوی پاهای اش را روی هم انداخته و دست هایش را در هم گره زده . چشمانش را به زمین دوخته و سکوت کرده است .

_ اعلیحیحضرت اجازه می فرمایید ؟

-خب تازه چه خبر آقای دکتر ؟ از وضعیت شهر بگویید !

-اعلیحضرت ..نوعی آرامش قبل از طوفان می بینم ..از وقتی شایع شده دولت ژنرال ازهاری رفتنی است و اعلیحضرت قصد دارند دولتی غیر نظامی سر کار بیاورند ، نفسها در سینه حبس شده ..همه لحظه شماری می کنند .بیشتر از این بابت  کنجکاو اند که  چه کسی ریاست این دولت را قبول می کند ؟

محمدرضا پهلوی نفس عمیقی می کشد ودستهای اش را از هم باز می کند :  با صدیقی صحبت کرده ام .اگر او  نخست وزیری را قبول کند ، شاید بشود شانس تازه ای ایجاد کرد ! شنیده ام اعضای جبهه ی ملی سخت مخالف هستند .
-بله اعلیحضرت ..خصوصا سنجابی وفروهر به شدت  مخالف اند .. اما دکتر صدیقی چون مدتهاست که از جبهه ملی کناره گرفته ، رای خودش را دارد واگر احساس کند حضور اش مفید خواهد بود ، حتما  دولت اش را  تشکیل خواهد داد !
- .جبهه ی ملی چرا مخالف است ؟ مگر اینها نمی گفتند قانون اساسی مشروطه باید اجرا شود ؟ خب ..حالا بیایند اجرای اش کنند ! من به سنجابی گفتم در صورتی که از دولت غیر نظامی حمایت کنند ، در ها به روی شان باز خواهد بود !
- اعلیحضرت ..روی اعضای جبهه ملی فشار زیادی است ..حتی اگر در اعماق دل و ضمیر شان موافق باشند ، نمی توانند علنا از هیچ دولتی حمایت کنند .متوجه هستید ؟
-آقای دکتر .. فکر می کنید  بعدا ملا هاو کمونیست ها اجازه خواهند داد که این آقایان حتی یک قدم بر دارند ؟
- این بحث دیگری است اعلیحضرت ..متاسفانه خودتان فضای مملکت را می بینید  ..اگر جبهه از دولت منصوب اعلیحضرت حمایت کند ، به سرعت از طرف علما تکفیر می شود و حمایت مردم را از دست خواهد داد !
محمد رضا پهلوی روی صندلی جا به جا می شود و مستقیم به مخاطب اش نگاه می کند :
- تا جایی که می دانم جبهه ی ملی یک صدا  به طرفداری از آقای خمینی مشغول شده .. آخردرک نمی کنم افرادی که تحصیلات عالیه  و زندگی مدرنی دارند چطور می توانند از مواضع انقلابی ها حمایت کنند ؟ اینها چه می خواهند ؟ بازگشت به عقب ؟ مگر امروز راه برای اجرای قانون اساسی باز نشده است ؟

میهمان قدری سکوت می کند.. شاه لیوان آب روی میز را  برمی دارد و جرعه ای می نوشد .
- اعلیحضرت خوب می دانند که صحبت کردن از اجرای قانون اساسی خصوصا در این شرایط قدری دشوار و اندکی مضحک است ..
شاه  با لحنی متقاعد کننده می گوید : من همیشه به قانون اساسی احترام گذاشته ام ..
- منظور من احترامی عملی است اعلیحضرت .. خودتان بهتر می دانید که طی 25 سال گذشته بسیاری از مواد اصلی قانون به ریشخند گرفته شده و عملا اجرا نشده است ..نمی خواهم با گفتن جزییات باعث ملال خاطر شما بشوم .. ولی خودتان قضاوت کنید .. آیا واقعا اصل اساسی تفکیک قوا به آن صورتی که در قانون اساسی ما آمده است ، در این سالها اجرا شده ؟ آیا ما قضات مستقل و مجلس شورای ملی انتخابی داشتیم ؟

شاه با اندوهی آشکار، به میهمان اش نگاه می کند ..
- اعلیحضرت .. طرفداران دکتر مصدق سال هاست که از طرف حکومت طرد شده اند ..خوب به خاطر دارم که برخی از آنها – که دوستان نزدیک بنده هستند – حتی تا چند سال پیش – حاضر بودند برای انجام اصلاحات سیاسی و اقتصادی مطابق قانون ، با شخص شما ودولت هایتان همکاری کنند ..بدون اینکه قصد به چالش کشیدن اعتبارنهاد سلطنت یا شما را داشته باشند ...
شاه از روی صندلی بر می خیزد و به طرف پنجره میرود : منظور شما این است که دیگر خیلی دیر شده .درست است ؟
به نظر من هیچ وقت دیر نیست اعلیحضرت ..
- شما فکر می کنید باید چه  بکنیم ؟
- اعلیحضرتا ! مردم تشنه ی شنیدن واقعیت ها هستند ! نمی شود به مردم بگویید ما حافظ منافع شما هستیم ولی شما حق دانستن هیچ نوع جزییاتی را ندارید ! به نظر من ، جسارت است اعلیحضرت ، تفاوت دولت دکترمصدق ودولت های بعد از او در همین نکته ی ظریف خلاصه می شود !
شاه ، با حالتی معذب عرض اتاق را- قدم زنان طی می کند . سپس می ایستد وبا صدایی بلند تر از حد معمول اش ، خطاب به مرد می گوید :
- آقای نراقی ! مصدق قهرمان نبود . پیرمردی عوام فریب بود .مردی که داشت کشور را به طرف شورش و طغیان و ورشکستگی کامل سوق می داد ...قطعا شما به خاطر دارید ! او دوسال ، و در حساس ترین مقاطع ، پالایشگاه های ما را تعطیل کرد ..جریان حیاتی نفت را متوقف کرد و مردم را به خیابان ها کشاند..فکر می کنید سر انجام کشور ما با خواب وخیالات مصدق چه می شد ؟ احتمالا حالا یکی از اقمار شوروی بودیم !
- جسارتا در این مورد با شما موافق نیستم اعلیحضرت ! مردم به هدف او باور داشتند . رفتار اش توام با اعتماد به نفس وخالی از تکبر وغرور بود ..نوع زندگی اش ، و احترامی که عمیقا برای همین توده های مردم قایل بود ، او را از هرنظر استثنایی جلوه می داد ..هرچند که مصدق هم اشتباهات خاص خودش را داشت ، ولی مردم حاضر بودند با او تا اعماق جهنم هم بروند ! قربان ، تفاوت شیوه ی او ، در نوع نگاهش به همین مردم شکل می گرفت ! شما هرگز نپذیرفتید که بسیاری از مردان سیاسی کشور ما ، از جمله شخص مصدق ، جاسوس وخرابکار ومزدورخارجی ها نبودند ونیستند !
شاه به طرف صندلی اش باز می گردد.  می نشیند وبه نرمی با صدای آهسته ولحنی شمرده  می گوید : گیریم که شما درست می گویید ..حالا همین آقایان کجا هستند که در این شرایط به فکر اجرای ایده هاشان باشند ؟ جز اینکه بیانیه می دهند وحکومت سلطنتی را غیر مشروع ؛ نه حتی غیر قانونی – خطاب می کنند ؟ به نظر شما ما به جز اقدامات منفی ، قدم های بزرگی برای هدایت کشور به طرف تمدنی بزرگ  بر نداشتیم ؟ دوستان شما اصلا منصف نیستند آقای نراقی ..
چشمان محمد رضا پهلوی غبارآلود است .سخنان‌اش را با لحنی نیش‌دار به پایان می برد ..
میهمان که انگار به حال پادشاه پی برده، صحبت را ادامه نمی‌دهد. سکوتی سنگین ، فضای تالار را پر می کند. میهمان، در کیف دستی اش را گشوده، وانمود می کند به دنبال چیزی می گردد. شاه به زمین خیره شده. به طرح‌های هندسی و رنگ‌های غریب قالی ایرانی ..حواس میهمان به رفتار شاه جلب شده.
- اگر اعلیحضرت اجازه بدهند، مرخص می‌شوم ! برای امروز وقت شما را خیلی گرفتم !
شاه ناگهان ، با حرکت دست می گوید : نه نه ..بنشینید  ! از همصحبتی با شما خسته نیستم .
مستخدمی در سکوت ، سینی چای را روی میز می گذارد و دو استکان کمر باریک را جلو محمد رضا پهلوی ومیهمان اش قرار می دهد .
- برایم از امروز بگویید ..چطور تا اینجا آمدید ؟
- اعلیحضرت ..خوب شد یادم افتاد .راننده ، مهندس جوان و روشن‌فکری است که در پروژه ی بزرگ سد خوزستان کار می کند .او برای شما پیغامی داشت . اصرار داشت حتما به گوشتان برسانم .
- چه پیغامی ؟ بگویید !
- اعلیحضرت اگر بدانند جسارت کردم واین مهندس جوان را به کاخ آوردم ، حتما متعجب می شوند .من از او خواستم به اینجا بیاید و اگر شما مایل باشید ، شخصا مطلب اش را عرض کند .او الان در قسمت  ورودی منتظر است ..عذر مرا بپذیرید .پاک فراموش کردم به شما بگویم !
شاه ، آشکارا به هیجان آمده است : جالب است ..یکی از همین مردم خیابان‌ها ..به امیر اصلان می گویم هدایت اش کند ! کار خوبی کردید ..

3


طولی نمی کشد که مرد جوان ، وارد سالن می شود .چند لحظه ای مکث می کند و خم می شود . محمدرضا پهلوی از صندلی اش بر می خیزد و دو قدمی به طرف او می رود .مرد جوان درست در مرکز تالار – زیر نور چهل چراغ نیمه روشن قرار گرفته است .محمدرضا پهلوی بی مقدمه می گوید : شما هم از انقلابی ها هستید ؟
مرد جوان کمر راست می کند : اعلیحضرتا .. اگر بگویم در هیچ تظاهراتی شرکت نکرده‌ام ، به شما راست نگفته‌ام!
شاه سری تکان می دهد و میهمان تازه اش را ورانداز می کند . جوان ، کاپشنی کرم رنگ به تن و شلوار جین روشنی پوشیده است . شاه با حالتی خودمانی می گوید : آقای نراقی برای من گفت چطور ودر چه شرایطی با شما آشنا شده .نمی خواهید بنشینید ؟
- قربان اگر اجازه بفرمایید ایستاده در خدمتتان باشم .
- بسیار خوب ..گفتند شما از مهندسین کشور هستید ..کجا کار می کنید ؟
- تاسیسات سدسازی خوزستان قربان ..چند سالی هست که در اهواز مشغولم.
- اصالتا جنوبی هستید ؟
- خیر قربان . ولی همسر من اهل اهواز است .همانجا زندگی می کنیم .من اصالتا  تهرانی هستم .
شاه متفکرانه سری می جنباند : آه ..حتما خانواده ی شما ودوستانتان این روزها در تظاهرات شرکت می کنند
مرد جوان سکوت کرده .شاه روی صندلی اش می نشیند : شرکت در این تظاهرات انگار جزیی از زندگی مردم شده . می دانید؟ حتا شنیدم بعضی دوستان و نزدیکان شهبانو هم در راهپیمایی‌های خیابانی شرکت کرده‌اند! این یعنی تنهایی کامل  ما در زندگی خصوصی ..
نراقی با لحنی شمرده می گوید : بله اعلیحضرت درک می کنم ...خیلی از بندها پاره شده اند ..  

شاه ، نخست به نراقی وبعد به مرد جوان نگاه می کند .سپس ، انگار با خودش حرف بزند ، می گوید : آخر با مردمی که حتی از گلوله هم نمی ترسند ، چکار می شود کرد ؟ انگار از مردن استقبال می کنند!
مرد جوان ایستاده و بخش های مختلف دفتر کار شاه را تماشا می کند.
- اعلیحضرت .. همچنین دیداری برای من بیشتر شبیه خواب است تا واقعیت ! چند ماه پیش هیچوقت فکر نمی کردم شما را از نزدیک ببینم !
- بله ..شاید بهتر بود ترتیبی می دادیم که شهروندان به ما دسترسی بیشتری داشته باشند .. درست می گویید .ما – خصوصا در این اواخر – از مردم دورشده بودیم ...
- آقای نراقی گفتند شما مطالبی دارید که مایلید من بشنوم !
مرد جوان دوباره تعظیم می کند : بله قربان .اگر اجازه بفرمایید عرض می کنم .
- اسم شما چه بود ؟
- کاوه‌ی کیان اعلیحضرت ...
شاه گوش می دهد . بعد از مدتی بر می خیزد و قلم و کاغذی از روی میز کارش برمی‌دارد : یعنی معتقدید بازده  تاسیسات آبی  ما در خوزستان کافی نبوده ؟ چطور به چنین نتیجه ای رسیدید ؟ برایم جالب است !
شاه دوباره می گوید : اما برآوردها و ارقام متخصصان ما چیز دیگری نشان می دهد .می دانید برای ایجاد این تاسیسات چند میلیون دلار خرج شده ؟
-قربان ..پیمانکار آمریکایی چندان به نتیجه ی حاصله فکر نمی کرده .این ارقام فقط روی کاغذ جواب می دهند ..
-خب ..فکر شما وهمکارانتان چه بوده ؟
-استفاده ازلوله‌ها و تلنبه‌های قوی . ایجاد یک سیستم آب رسانی بومی با توجه به حجم آب و موقعیت کارون ، اعلیحضرت من با کشاورزها حرف زدم . تفاوت زیادی در کارشان دیده نمی شود  ..حجم برداشت محصول هم نسبت به سال قبل وسال قبل ترش کمتر شده ..ولی همان‌طور که شما می فرمایید ، پول زیادی برای ساختن این تاسیسات خرج شده قربان! ما سعی کردیم ایده ها و نظراتمان را به مدیران شرکت منتقل کنیم اما کسی گوش نمیداد !
محمد رضا پهلوی ، اندیش ناک – شروع به قدم زدن می کند و زیر لب چیز هایی می گوید .
نراقی خطاب به مرد جوان می گوید : نظر شما درست است . زمان مطالعه  واجرای این طرح ها ،ظاهرا به  جوانب وموقعیت اقلیمی وامکانات محلی توجهی نشده ..من هم چیزهایی می دانم !
- قربان خیلی شرمنده ام ولی باید صریح بگویم که مثلا همین طرح ، بیشتر به نفع  شرکت های خارجی پیمانکار و بعضی سهام دارها وشریک های ایرانی آنها بوده تا مردم منطقه ! شخصا شنیده‌ام که در حین اجرای طرح‌های خوزستان عده ای مشخص،  رشوه های بزرگی گرفته‌اند .. در مورد طرح بزرگ نیشکر خوزستان هم مساله همین بود قربان ..
شاه به فکر فرو می رود .  دست هایش را به هم می مالد و می گوید : شما درست می گویید آقای ..کیان ! بسیاری از مدیران ما بدون در نظر گرفتن منافع ملی ، فقط با انگیزه ی پر کردن جیب شان دست به اجرای طرح هایی زدند که سود زیادی برای ما نداشته ..ولی خب .چه می شد کرد ؟ حرکت به طرف پیشرفت و توسعه تبعاتی دارد. می‌شود جلو همه زیان ها و رشوه‌خواری‌ها را گرفت ؟
نراقی با لحنی قاطع می گوید : می شد اعلیحضرت ..( شاه یکه می خورد )
-همانطور که عرض کردم اگر قلم مطبوعات و زبان کارشناسان دلسوز مملکت قطع نمی شد ، خیلی از این اتفاقات ناراحت کننده اساسا رخ نمی داد .
مرد جوان می گوید : جسارت است قربان ..ولی بیشتر همکاران من ، این مسایل را به پای شما می نویسند ..
 شاه می گوید : شما چطور فکر می کنید ؟ شما هم مثل بقیه مرا مقصر می دانید ؟
- قربان ..
درکسری از ثانیه ، سالن در تاریکی کامل فرو می رود .شاه و میهمانان اش غافلگیر شده اند .کسی چیزی نمی گوید .چند لحظه ی بعد ،ژنراتور های کاخ  به کار می افتند و  روشنایی به سالن باز می گردد .شاه بی توجه به میهمانان اش ، بر می خیزد و به طرف پنجره ها می رود ..دو مرد به احترام او بلند می شوند و چند قدم پشت سراش – می ایستند .شاه می گوید :آه .. باز هم شروع شد ..می بینید ؟ من طی این سال ها هرگز تهران را در این تاریکی ندیده بودم ..چه تاریکی عجیبی است !
زبان ها قفل شده اند . شاه به پایتخت چشم دوخته  ... سنگینی خفقان‌آوری برفضای سالن سایه افکنده است  ..
- کاش شما را در شرایط بهتری ملاقات می کردم ..مثلا سه سال پیش ...
مرد جوان چیزی نمی گوید .
- حتما در روزهای آینده شما هم به راهپیمایی می روید ..
- احتمالا بله قربان .. به همراه همسرم !
- از این راستگویی شما لذت می برم آقای کیان ! اطرافیان من به قدر شما صادق نبودند !
- اعلیحضرتا ! البته فراموش نکنیم  شما چندان از راستگویی استقبال نمی فرمودید !
شاه به تندی نراقی را می نگرد .نراقی به چشمان شاه خیره شده ...
- بگذریم ..فکر می کنم این روزها همه علیه من شعار می دهند .درست است ؟
- بله قربان ..بیشتر شعارها علیه شماست !
- من به تقدیر باور دارم آقای نراقی .. مرد میانسال چیزی نمی گوید .شاه مرد جوان را با لحنی آرام مخاطب می سازد :
- نمی دانم شما را باز هم خواهم دید یا نه ؟ ولی فراموشتان نمی کنم .با وجود این شرایط ، والبته اعتقادات خودتان ، به ملاقات من آمدید و چیزهایی را که به نظرتان درست بود، به من گفتید ..این نهایت صداقت است .. از شما انتظار ندارم در راهپیمایی فردا و روزهای دیگر ، علیه من شعار ندهید !
مرد جوان منقلب می شود و اندوهی عمیق چهره اش را می پوشاند ...تعظیم بلندی می کند :
- قربان .کاش باور کنید نه من و نه هم نسل های من ، با اعلیحضرت هیچ دشمنی نداشتیم ..
- بله ..بله ..
- به عنوان حرف آخر اجازه می دهید نظرشخصی ام  را خدمتتان عرض کنم ؟
- ...
...اعلیحضرت ! من و خیلی از دوستان و همکارانم بعد از فارغ التحصیلی با شور وشوق خیلی زیاد ،به عنوان مهندس ومتخصص وکارشناس در اداره ها و صنعت این  مملکت مشغول کار شدیم .اما ..قربان از بدو ورود  هیچوقت –  هیچوقت احساس نمی کردیم آدم‌های بالغی هستیم .که ایده ها و کارهایمان نتیجه و تاثیر مستقیمی روی  روند جاری امور کشور ، یا حتی سرنوشت خودمان می گذارد ...این حس هنوز با من هست ..می دیدیم  فقط چرخ دنده هایی ریز هستیم در ماشینی پیچیده  ..ماشینی که توسط آدمهای مبهم  و  نامریی اداره می شود ! نسل ما هنوز بالغ نشده قربان ! من فکر می کنم راهپیمایی های این روزها فقط  اعتراض به شخص اعلیحضرت نیست .بیشتر فریاد اعتراض  نسلی است که  اجازه پیدا نکرده بزرگ شود . کسی از او برای ساختن آینده اش نظر نخواسته ...
نراقی با تایید وتحسین به مرد جوان نگاه می کند  : مختصر و مفید اعلیحضرت ..
- قربان ..از خودم خیلی ناراحتم ..امیدوارم شما را نرنجانده باشم !
شاه نشسته و با حسرت به آنها  می نگرد  ..نراقی ساعت مچی اش را سرسری می بیند :
- اعلیحضرتا ..امشب خیلی وقت شما را گرفتیم. .. اگر اجازه ی مرخصی بدهید ممنون خواهیم شد !
شاه بر می خیزد . خسته به نظر می رسد : ممنون از شما ..خصوصا برای ملاقات با این مرد جوان !
سپس دست اش را به طرف میهمان اش دراز می کند وچند لحظه ای  او را می نگرد .. .لحظاتی که کشدار جلوه می کنند  ..مرد جوان رطوبت وسرمای دست محمد رضا پهلوی را چون جریانی مرموز روی پوست انگشتان اش احساس می کند ..
- از طرف من به همسرتان سلام برسانید ..من  خوزستان و خصوصا شهر اهواز را بسیار دوست دارم..
- خدانگهدارتان اعلیحضرت ..این ملاقات را  هرگز  فراموش نمی کنم !

4


- دوستان عزیز توجه کنین ..لطفا یک لحظه سکوت کنین تا توضیح بدم ! اینجا دفتر کار محمد رضا شاه بوده .دهه ی پنجاه که اوج قدرت شاه هست .اکثر سران کشورها و شخصیت‌های مهم کشوری و لشکری توی همین سالن به حضور شاه سابق می رسیدن .. لطفا به چیزی دست نزنین .این تابلو منحصربه‌فرد از یک کلکسیونر اروپایی خریده شده .اثر نقاش فرانسوی آگوست رنوار  .این‌طور که نزدیکان خانواده ی سلطنتی نوشتن ، شاه خودش سلیقه ی هنری نداشته و از وقتی فرح دیبا همسر سومش وارد کاخ شد ، یک سری آثار و اشیای هنری جمع‌آوری شدن و پول هنگفتی برای خرید این  کلکسیون‌های منحصربه‌فرد از جیب مردم خرج شده .. اینجا میز کار محمدرضا شاه قرار داشته ..


- خانم میشه اون اتاق رو نگاه کنیم ؟

- نه ..ممنوعه آقا ... در حال تعمیرات و بازسازیه !

- چند تا صندلی و دو سه تا میز قلمکار اینجا نبودن ؟

زن با تعجب به مخاطب اش نگاه کرد : ببخشین ..شما از کجا میدونین ؟ مگه قبلا اینجا بودین ؟

مرد، جا می خورد : نه نه خانوم محترم ..من یه سری عکس قدیمی دیدم از همون دهه ی پنجاه ..

زن به سادگی لبخندی می زند : آهان بله ..آخه شما راس میگین . ولی به دلایلی اون میز و صندلی ها رو منتقل کردن  یه جای دیگه .اینجا یکم تغییر کرده .مثلا میز کار اصلی شاه دیگه اینجا نیست .یه سری تابلوها و تزیینات رو برداشتن ..
- ممنونم خانوم .اطلاعاتتون خیلی  مفید بود .

- بابایی ؟ بیا اینجا ببین چقد خوشگله ؟ واقعا شاه اینجا زندگی می کرده ؟

- بعله بابا جون ..هم خودش هم ملکه و بچه هاش !

فکرهایی در سر مرد می چرخند ..ایستاده و به پنجره های لخت کاخ خیره شده .آفتاب با درخشش خیره کننده ای همه جا را غرق روشنایی می کند ...

در سکوت از سالن انتظار و سرسرا می گذرند .آجودان مخصوص تا حیاط کاخ همراهی شان می کند .ماشین ، گوشه ای پارک شده است .آجودان شق ورق می ایستد تا سوار شوند .دستهای مرد جوان یخ زده  و  تارهای اعصاب اش  کرخت شده اند . نراقی سوار می شود :

- چرا نمیرین ؟
موتور به فوران می افتد و ماشین به کندی حرکت می کند ..در طول مسیر هر دو نفر ساکت اند . مرد میانسال عینک اش را برداشته وسر روی داشبورد می گذارد ..
- همینجا پیاده می شم .. بازم ازتون ممنونم آقای کیان ..شب عجیبی بود برای هر دومون ..

- بعله .. منم خیلی ازتون ممنونم ..هنوز نمیدونم خواب دیدم یا واقعیت بود ؟

- علتش رو درک می کنم آقای کیان ..چون من وشما هیچ کدوممون قلبا از اعلیحضرت متنفر نیستیم ...

- شاید همین‌طور باشه  جناب نراقی ..بازم ازتون ممنونم .. امیدوارم بشه دوباره  ببینمتون !
 

- بله چرا نشه ؟ لطفا نمره ی تلفنتون رو بدین .حتما تماس می گیرم

مرد میانسال از ماشین  پیاده می شود ودرون  پالتو ضخیم اش فرو می رود .قوز کرده و یقه های پالتو را بالا داده است .کیان ، آنقدر می ایستد تا همراه اش در خم کوچه ای کم عرض، از نظر اش گم می شود ..

- بابایی مامانم گفته شما رو بردن زندون . شاه شما رو زندونی کرد ؟

- نه دخترم ..یه مدتی بعد رفتن شاه بود .چن سال بعد .مامانت اون موقع هاخیلی کوچیک بود .مامان بزرگ خوب یادشه دخترم .
 
- کوچیک تر از الان من ؟

- آره بابا جون ..خیلی کوچیک تر ! تازه زبون واز کرده بود .تو ماشالله خانومی شدی !

- بابایی چرا بردنت زندون ؟ مگه چکار کرده بودی ؟

مرد به خنده می افتد : زبون درازی کرده بودم بابا جون ..

- چی گفته بودی ؟؟

مرد فرصت پاسخ دادن پیدا نمی کند . جمعیت در حال حرکت کردن اند .

- آقایون و خانوما تشریف بیارید بریم اتاق ولیعهد و خواهر و برادراشو ببینیم.. به بچه های شاه والاحضرت و والا گهر می گفتن . هر کدوم مستخدم  وآشپز و راننده و معلم سرخونه و دکتر مخصوص خودشونو داشتن! اینا اتاقای ییلاقیشون بوده .هر کدوم کاخ جداگونه‌ای داشتن !

کسی بلند بلند گفت : واییی ..چه زندگیایی داشتن اینا ..خوش به حالشون !

- چی چی خوش به حالشون خانوم ؟ مگه  ندیدی چطو شد ؟


گروه حرکت می کنند .دختر بچه ، دست مرد را گرفته و با خود می کشد .جمعیت خوشحال و کنجکاو ، به همه  سوراخ سنبه‌ها سرک می کشند . همهمه ای در گرفته و صدای موسیقی ملایمی  از دور به گوش می رسد .

مرد  با دختر بچه همراه می شود و زیر لب زمزمه می کند :

-بتی که دیگران اش می پرستیدند ...

 

5

زمان کار خودش را کرد .. سر از زندان در آوردم .  یک روز توی بند عمومی، زندانی جدیدی وارد شد .بلافاصله شناختمش .همان چشمها ، همان  عینک از مد افتاده  ..توی جمع آشنایی نداد .بعد  که خلوت شد خودش  آمد جلو.

گفتم : شما دیگه چرا ؟!

خندید و در گوشی گفت :  آخه مگه نمی دونی ؟ من هم استاد سابق رییس جمهور سابق هستم هم مشاور سابق اعلیحضرت سابق  .جرمم خیلی سنگینه ...و  هر دومان  زدیم زیر خنده .

 


سروش مظفر مقدم ، شامگاه بیست وپنجم آبان ماه نود و چهار

 

توضیح : الهام بخش نگارنده در خلق این داستان ، کتاب  ( از کاخ شاه تا زندان اوین ) نوشته ی دکتر احسان نراقی ، و تاریخ سیاسی بیست وپنج ساله ی ایران ( از کودتا تا انقلاب )  اثر زنده یاد سرهنگ غلامرضا نجاتی بود .

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :