داستانی از رسول آبادیان


داستانی از  رسول آبادیان

مادرم گراز،خواهرم گربه
رسول آبادیان


اسمشان را گذاشته ام مادر مرده،همه شان مادر مرده اند. هیچ فرقی هم بینشان نیست، چه احساساتی باشند و لطیف وکم سن و سال وچه خشن باشند وپیر سگ. دلم برای همه شان می سوزد. راستش هیچ کدامشان را آدم حساب نمی کنم. درجواب مثلا محبت های بعضی شان که به خاطر جوانی و خوشگلی ام می خواهند دست بردارم از این کار وآنهایی که اسکناس های مچاله شده را پرت می کنند توی صورتم و همان کلمه ای که دوست نداری می گویند،فقط یک جمله می گویم:«گم شو بیرون!»
حکایتی است اینجا برای خودش.با خودم عهد کرده ام هیچ آدم تکراری راه ندهم اما بعضی هاشان انگار شیرهای نخورده از پستان مادرشان را هم از من می خواهند. گفتم که همه شان مادر مرده اند.
وقتی شب ها می نشینم و یکی یکی مرورشان می کنم روده بر می شوم از خنده. خصوصا آنهایی که حمله می کنند به طرفم و آنهایی که چنان زانو می زنند در مقابلم که انگارشفابخش همه مرض های دیروز و امروز و فردایشان هستم.همانهایی که مادر بهشان می گوید:«مردهای خاک بر سر نکبت!»
بوی همه شان بوی لاشه است انگار، چه آنهایی که انگار در ادکلن شنا کرده اند چه آنهایی که بوی عرق تنشان یا آروق های الکلی شان یا بوهای عجیب و غریب گند و گه هایی که مصرف می کنند همه جا می پیچد .
من هنوزهم نمی دانم اینها چطور می فهمند آنجا از این خبرها هست؟ ملیسا می گوید بعضی مردها شامه سگ دارند. زیر گل هم بروی پیدایت می کنند. می گوید من که گربه ام به زور خودم را از لای این همه کتاب می کشم تو. می گوید من مانده ام بعضی از این خیک های گه شکم گنده چطورمی خزند این تو و چطور گورشان را گم می کنند بیرون.
اسم ملیسا را گذاشته ام گربه!، چون هرجا که دلش بخواهد سر می زند و از هرسوراخی که دلش بخواهد می رود تو. پررو هم هست و چیزهایی که من رویم نمی شود از داروخانه بخرم برایم می آورد. گاهی آنقدر می خنداندم که دلم درد می گیرد،خصوصا روزهایی که به قول خودش با«مستر پشکل» قرار دارد. هروقت سرحال باشد با کتاب ها چیزی شبیه مبل می سازد و می نشیند و پایش را می اندازد روی آن پا ، خوشه ای از موهایش را می گذارد پشت لبش و پیپ خیالی اش را دود می کند. آنقدر خوب ادای پشکل را در می آورد که انگارده باراست او را دیده ام.
اسم پسر پشکل را گذاشته «مار عینکی». مار عینکی حکایتی دارد برای خودش. حرفش که می شود مجبور می شوم جایی بنشینم چون آنقدر می خندم که چشم هایم سیاهی می رود. می گوید اگر مار بداند که پدرش چه پته هایی ازش برایم روی آب انداخته حتما قشقرق به راه می اندازد. قرار است برایم کشف کند که مارچرا همیشه در اتاق خودش را قفل می کند ودوست دارد ساعات تنهایی دو نفری شان را در اتاق خواهرش و روی تخت او بگذرانند؟ ملیسا می گوید هروقت ازخانه پشکل می زند بیرون اوخواب است،پس می شود هربارچیزکی کش رفت. می گوید آنقدر مرخص است که انگارمتوجه کم شدن اشیای خانه نمی شود.
چند روزی است«کرم کتاب» را ندیده ام. این اسم را هم ملیسا انتخاب کرده. کرم کتاب در به درمی گردد و کتاب می خرد وانبار می کند. دیگرزیاد جا نداریم. کرم کتاب می گوید قصد دارد یک شهر بسازد از کتاب. چند روزی است ماهیانه ام عقب افتاده، خدا کند پیدایش بشود.ملیسا می گوید این آدم از بس کتاب خوانده،مخ اش گوزیده. اگر نگوزیده بود باید توی این سال ها متوجه می شد این جا چه خبر است. انگار به جز کتاب چیزی نمی بیند و فقط گاهی به تختخوابی که من و ملیسا ازکتاب درست کرده ایم نگاهی می اندازد و زود می رود بیرون.ملیسا می گوید شک ندارد که او خوب می داند روی این کتاب ها چه گه هایی می خوریم اما کرم بیچاره به کار من کاری ندارد وحتی اگر چند روزی هم آن دخمه پر از کتابش را رها کنم به حال خودش لام تا کام حرف نمی زند.
ملیسا گاهی یک بغل از کتاب ها را بر می دارد و درست مثل کرم با وسواس زیاد به اطراف نگاه می کند تا جایی برایشان پیدا کند. بعد کتاب ها را یکی یکی بین دیگر کتاب ها جا می دهد وگوشه ای می نشیند ودرست مثل کرم عینکش را جابجا می کند و بعد نگاهی به من می اندازد ودستهایش را از پشت در هم قفل می کند و مثلا می رود بیرون. کرم می داند که ملیسا همیشه ادایش را در می آورد چون یکبارمیان حالتی از شوخی وجدی بهش گفت:«ما نسل سوخته ایم، شما نسل پدر سوخته اید!،من حسرت به دل موندم که هروقت میام اینجا یکیتون حداقل یه کتاب دستش باشه». البته ملیسا همین حرفش را هم دست گرفت و دوسه روزی خندیدیم.ملیسا هنوز می پرسد که کرم ازکجا فهمید ما پدر سوخته ایم؟ وبعد چند ساعتی رفت توی لاک خودش. من ترسم ریخته ولی ملیسا هنوزمی ترسد و گاهی چنان می چسبد به من که به زوردورش می کنم.
ازمیان چیزهایی که ازخانه پشکل کش رفته، یک عکس هم هست که خیلی دوستش دارد. به قول خودش اگر اراده کند این عکس را سه سوت از میان آن همه خرت و پرت و کتاب پیدا می کند. عکسی که صورت همه افراد حاضر درآن،به جز خود پشکل کنده شده. یعنی نه مارصورت دارد، نه خواهرش و نه مادرش.همیشه می گوید دلم می خواهد مثل یک گربه خیلی کوچولو ازحفره صورت یکیشان بروم تو تا ببینم آنطرفشان چه خبر است؟ می گوید گاهی از این عکس می ترسد و گاهی قیافه پشکل که هیچ فرقی با الان ندارد می خنداندش.
چند بار خواستم زیر زبانش را بکشم که نظرش در مورد مار چیست ولی همیشه مثل گربه خودش را باریک می کند و چنان حرف را عوض می کند که نمی دانم از کجا خورده ام. نباید از ش چیزی پرسید چون جوابی درکار نیست. فقط گاهی که سرحال باشد به اندازه ده آدم زنده حرف می زند ومن در همین حرف زدن هاست که متوجه شده ام ماروقتی که خودش را به او می چسباند، خیره می شود به عکس بزرگ دختری در گوشه دیوارکه شبیه خودش است.می گوید شک ندارد که مار تا حالا صورتش را ندیده چون درآن حالت همیشه نگاهش به سمت عکس است وانگارآن کار را هم دارد با همان عکس انجام می دهد. می گوید این خانواده همه شان خل و چلند انگار، کسی توی اتاق خودش بند نمی شود. می گوید همیشه درآن حالت صدای چرخیدن کلید می شنود وصدای خزیدن پشکل توی اتاق مار. می گوید مارهمیشه به محض شنیدن صدای کلید مشت چپش را چندبار به پیشانی می کوبد ومشت راست را حواله دیوار می کند و ازشدت درد می پیچد به خودش.
دعاکن کرم پیدایش بشود. ملیسا ترسیده و کم کم دارد من را هم می ترساند. چند شب است که معرکه نمی گیرد و ادای زمین و زمان را درنمی آورد. وقتی این طوری می شود من هم دیگر حوصله مردهای خاک بر سر نکبت را ندارم. یکیشان انگار نمی خواهد گورش را گم کند. بهش گفته ام که بیشتر از یک بار محال است ولی انگار با کونش حرف می زنم.ملیسا می گوید خشتکش را بکش سرش ولی خودش هم می داند که نمی شود. توی این همه سال خودم را باریک کرده ام که تنه ام به تنه کسی نخورد ولی مردک بدجوری موی دماغ شده. ملیسا می گوید از این جا برویم ولی من دلداری اش می دهم که همه چیزدرست می شود. ملیسا می گوید مردک حتما نقشه ای دارد. اگر نداشت چه دلیلی دارد فقط گیر سه پیچ بدهد به اینجا،خیابان ها پر است ازمن و تو. ازدماغ فیل که نیفتاده ایم.

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :