داستانی از خسرو عباسی


داستانی از خسرو عباسی

دلبرِ خاتون گریزِ بچه پوش من


صورتش مثل نان پیتا  گرد است. چشم هایش کشیده است و انتهایشان مورب و اثیری به سمت شقیقه های منقلبش کشیده شده. بینی کوچکی که برخلاف بیشتر دلبرهای این روزگار دستکاری نشده و دهانی که انگار برای به یادآوری و گفتن کلمه ای فراموش شده نیمه باز مانده، اینها ترکیب غریبی ساخته از یک دلبر تمام عیار. دو تا سیم در هم پیچیده از خط سخاوتمند بین سینه هایش راه شان را جدا کرده اند و هر کدام رفته اند تا حریص و عجول خودشان را برسانند به گوش های خوش حالتش و صداهایی را تو سرش فریاد بزنند. صداهایی که با تابی که دلبر به کمرگاه و تنش می دهد، خطی محو از کلمات و نواهایش، گنگ و ناپیدا مثل عطری گرانقیمت در هوا پخش می شود. این حرکات علاوه بر دلبری دلیل دیگری هم دارد آنهم خستگی نشستن روی صندلی صیقلی و خشک مترو است. سایه ای نرم و هاله ای نرم از انحناهای زنانه تنش را ریخته زیر پوست پیراهن زمستانی مشکی بلندش. پیراهن بلند مشکی اش از پنجه پا آمده و رسیده به شانه های ظریفش و ختم شده به گردن بلوری اش. کت کوتاه دورس طوسی رنگی هم پوشیده روی پیراهن بلندش. کنج صندلی دو نفره همیشگی جا خوش کرده، جایی که  حالا من بالاخره در موقعیتی که کاملا طبیعی به نظر برسد، توانسته ام بنشینم کنارش. در اینکه به احتمال زیاد افغان است شک ندارم. در این مدت دو ماهی که اولین تصویر او در جان من شکل گرفته به شکلی متناوب او را  دیده ام. بیشتر روزهای هفته در مترو ساعت 6:45 در واگن یکی مانده به آخر؛ نزدیک ترین جا به واگن بانوان اما آخرین صندلی واگن عمومی. حتی شلوغی این ساعت هم باعث نمی شود که برود توی واگن بانوان. معمولا توی این ساعت صندلی خالی هیچوقت توی هیچکدام از واگن ها حتی در واگن بانوان هم پیدا نمی شود. ولی در خلوت ترین روزها یعنی جمعه ها که من برای دیدن او می آیم، باز دوست دارد این طرف میله‌ها بنشیند. میله‌هایی که گاهی خلوت بودن و ازدحام واگن‌های عمومی باعث میشود که بعضی از پیرمردها یا بعضی از مردان ماجراجو جرات پیدا کنند و به امید نشستن یا حتی راحت تر بودن از این حریم رد بشوند و خودشان را برسانند به واگن مخصوص بانوان.  ولی او هیچ وقت پایش را آن طرف میله ها نگذاشته. این را رصد های زیرپوستی و دقیق من می‌گوید. حتی یکبار که دو تا جوان بالای سرش ایستاده بودند و به بهانه تکان‌های مترو و شلوغی زانو به زانوی او مالیدند و کفرش را درآوردند، نگاه خشمگینش را با کلماتی که رنگی از لهجه افغانی به خودش گرفته بود، همراه کرد و آن دو تا متجاوز را به عقب نشینی مذبوحانه ای مجبور کرد. وقتی که مرد میانسالی نصیحتگر و ملامتگر آن دو تا جوان را عقب تر فرستاد و به دلبر گفت که چرا به بخش خانم ها نمی رود با نگاهی پر از سکوت روبرو شد. معلوم بود که وقتی هر بار دقیقا در همان محدوده می نشیند احتمالا در اولین ایستگاه‌ها سوار می شود. حالا هم نشسته کنار من در نزدیکترین فاصله ممکن در این مدت. حالا حسی دوگانه دارم. هم دوست دارم بالاخره سر صحبت را با او باز کنم، هم می‌ترسم او هم به محض اینکه شروع کند به حرف زدن از چشمم بیفتد. اولش دوست ندارم با هیچ کدامشان حرف بزنم. همان اولش به محض اینکه با آنها حرف می زنی و شروع می کنند از خودشان گفتن، جذابیتشان را از دست می دهند، درست مثل یک راز کشف شده برای یک کارآکاه کارکشته و یک مسئله حل شده برای یک ریاضی‌دان سمج. بعدش باید مثل لاک پشت بخزی توی لاک خودت تا اینکه دوباره سروکله یکی دیگر پیدا بشود و بنشیند در مرکز توجه تو. به محض اینکه پیدایشان می شود، بهترین جا را برای دید زدن آنها، جوری که خودشان متوجه نشوند پیدا می‌کنم. بعد خیلی نامحسوس و زیر پوستی همانطوری که یک مار افعی پنجره ای طعمه اش را زیر نظر می گیرد، من هم تمام حواسم را متوجه او می کنم. تمام حسگرهای مردانه ام را روی او متمرکز می کنم. تمام سکون ها، نگاه ها، کلمات و حالاتش را ریز ریز و نامحسوس رصد میکنم. اولین تصویری که از دلبرم در ذهنم شکل می گیرد مبنای تمام تصاویر بعدی است. باید بر تصویر ذهنی من از دلبر منطبق باشد. دلبرتر شدن یا حوصله سربر شدنش با همان تصویر اصلی مقایسه می شود. مهم ترین  عاملی که باعث می شود دلبرم را انتخاب کنم نحوه لباس پوشیدن اوست. همه دلبرهای من دامن ماکسی بلند تنشان بوده. درست مثل همه دلبرهای مینیاتورها و نقاشی های ایرانی. پیراهن بلند یکسره ای که دلبرانه‌ترین حالات را به همه حرکاتشان میدهد. حتی نشستن و برخاستن و پیاده شدنشان.  لباس ماکسی بلند معیار اصلی انتخاب همه دلبرهای من بوده و هست. امروز روز علنی شدن رابطه است. باید با او صحبت کنم. بخش مراقبه و پایش این دلبر همینجوری هم طولانی شده. حالا دیگر جواب  سلام هایم را می دهد. و لبخندهایم بی پاسخ نمی ماند. وقتش شده که به بهانه ای سر صحبت را باز کنم. آرام و با همه حواس ولی از سر سیری زیر لب می گویم: « هر چند چیزی به عید نمانده ولی نوروز فقط در کابل با صفاست!»
انگار خبر ناگواری را شنیده باشد چشم هایش از تعجب گرد می شود. نصف حواسش در گیر آهنگ است، سهم نیمه‌ای که من با این قلاب گرفتارش کرده ام و دانگ حواسی که متوجه من و حرفم شده مدام بیشتر می شود. الان با خواننده یا موسیقی دان یا هر کوفت و زهرماری که دارد کلمات و نت هایش را در گوش او فریاد می زند، شصت به چهلیم.  
اول کمی زل می زند به روبرویش، بعد قرص نان صورتش را  بالا می آورد. انگار بخواهد از چیزی که شنیده مطمئن شود می گوید.
« کابل؟»
بعد یکی از مارها را از شقیقه اش جدا میکند. لبخند، روی لبهایِ خوش حالتِ عنابیِ رنگ پریده اش  که در بای کلمه ای که هیچ کس نمی داند چیست مانده، شکل می گیرد.
« در نوروز؟!!!»
«در واقعیت نه ولی در خیال، بیشتر ولایت ها و شهرها و کوچه های افغانستان را گشته ام. از هرات تا کابل از قندهار تا بامیان...»
«به ولایت ما هم رفتید؟ بامیان؟!!!»
«با پای تن نه ولی به پای سر و جان چرا!»
سوالش را از فضای خالی رو برویش می پرسد.
« یعنی چطور؟»
زیر لب می گویم: «به کمک شاعرای خراسانی خودمون، از فرخی تا عنصری و البته نویسنده های خودتون با کلمه ها و جمله ها رفتم و زندگی کردم، عشق بازی کردم، نفس کشیدم، بعضی وقت ها خواب دیدم، بیشتر مواقع هم آخر قصیده یا داستانی یکی، حالا یا از مجاهدان یا طالبان کلکم را کنده.»
نگاهم می کند و چشم های متعجبش را می دوزد به من. و من نمی گویم که رفته ام و تمام اطلاعاتی که توی ویکی پدیا می شود خواند را از نویسنده های افغانی پیدا کرده ام و خوانده ام. همیشه همینجوری هاست. الان دایره المعارفی ویکی پدیایی دارم از بعضی از شهر ها و قومیت ها، بسته به اینکه دلبرهای قبلی  کجایی بوده اند.
خودم را از تک و تا نمی اندازم. بعد از اینهمه مراقبه و تعقیب و جاسوس بازی نباید کل مکالمات و مراودات عاشقانه ما در همین چند کلمه و عشوه، خلاصه بشود.
می پرسم: «اسمت رو نگفتی؟ نه؟»
دلینگ رسیدن به ایستگاه دروازه دولت می آید و زن ناپیدای پشت میکروفون نام ایستگاه و ایستگاه بعد را می گوید. باخودم فکر می کنم که آیا می شود صاحب این صدا را دید. اصلا من او را دیده ام؟ البته به شکل ناشناس؟ اصلا صاحب این صدا توی کمد لباس هایش پیراهن ماکسی بلند دارد؟ تا حالا همچین لباسی پوشیده؟
وقتی به گذشته نگاه می‌کنم می بینم که تمام عمرم، از وقتی خودم را شناخته ام، مهم ترین دغده ام دلبرهایم بوده اند. از روزهایی که همراه همکلاسی‌هایم از شاه‌عبدالعظیم می‌آمدیم تا میدان راه آهن و از آنجا تا پل کالج و دبیرستان البرز. حتی روزهای دانشگاه که با اتوبوس خودم را می رساندم یک ایستگاه جلوتر به دانشگاه تهران. تمام این مدت حتی در سفرهایم با قطار برای رسیدن به پادگان صفر پنج کرمان. همیشه در جستجوی دختری بوده‌ام با لباس ماکسی بلند که یک لحظه قلبم را از جا بکند. حالا هم که چهل ساله ام و خودم توی یکی از مدرسه های نزدیک ایستگاه مترو قلهک معلمی میکنم و به قول بی بی یالقوز مانده ام، منتظرم که پیدایش کنم. دلبرم را می‌گویم. در همه خواستگاری هایی که رفته ام، منتظر بوده ام دختری دامن کشان بیاید و بنشیند میان جان من. ولی در هیچکدام از خواستگاری ها این اتفاق نیفتاده. مسئله این است که باید این زنانگی در وجود خود طرف باشد. بعضی از این دلبرها زیر دامنشان شلوار می پوشند و این به شکلی علنی یک جورهایی مثل اعلام محاربه است. مثل نقض قانون بین المللی ضد نژاد پرستی. یا شک کردن در حقیقت هولوکاست. این دلبر نه تنها از دلبری خلع می شود بلکه تا زمانی که به خانه اش برسد سایه من را پشت سرش حس خواهد کرد. اگر شده کلاسم تعطیل شود یا حتی از خود دلبر یا یک مزاحم خودشیرین یا از نزدیکان دلبر مخلوع شده، مثل برادری یا شوهر، همکاری کسی که خواسته شر من را از سر دلبرم کم کند، کتک بخورم. باید به آن دلبرنما بفهمانم که پوشیدن شلوار زیر دامن بلند، مثل نقض علنی قوانین بین المللی است. هر چند هم که سهوی باشد ممکن است منجر به فاجعه ای تمام عیار بشود. اگر آگاهانه باشد هم که دیگر بدتر و مثل کشتن شاهزاده اتریش ممکن است منجر به جنگ جهانی خانمانسوزی بشود. به غیر از این موارد نادر که تعدادش به انگشت های دست هم نمی رسد، همیشه من و دلبرهایم با هم تفاهم های خوبی داشته ایم و با بعضی هایشان حتی کارمان به جاهای باریکی هم کشیده. مثل یکی شان که چهره اش شبیه مونالیزا بود و بالاخره از همگامی و تعقیب های من جانش به لب آمد و مرا جایی نزدیک پل سیدخندان کشاند به خانه ای که با دختری کم سن و سال توی آن همخانه بود. خواست که اگرکاری از دستم بر می آید هنرنمایی ام را بکنم و شرم را کم کنم و اگر عرضه اش را ندارم گم و گور شوم. و من همیشه اینجور مواقع گم و گور شدن را انتخاب کرده ام. همینکه از خودشان حرف می زنند و همین که مثل خط متفقین در دفاع از پاریس مقاومتشان شکسته می شوند و ردی از توجه و پذیرش در حرکاتشان پیدا می شود، مثل شهری اشغال شده جذابیتشان را از دست می دهند.
انگار ارتباطمان با دلبر از هر دو طرف قطع شده. اما رد باقی مانده چیزی توی نگاه دلبر هست. سر تکان می دهم یعنی که منتظر شنیدنم.
دلبر سفیدی چشم هایش را توی نگاهش غالب می کند. و تعمیمش می دهد به چانه و لب ها.
«آقا معلم دیدم حواستون مثل آنتن موبایل توی تونل های مترو رفت گفتم هر وقت برگشتید اینجا و باز هم علاقه مند بودین جوابم رو بشنوید!»
طوری که انگار سیاستی پشت سکوت مصلحتی ام بوده، بر مبنای گفته مرحوم آقاجان که بهترین دفاع حمله است ، کم نمی آوردم. لب هایم کش می آید. همانجوری که بارها توی آینه تمرینش را کرده ام که چهره ام وضعیتی علاقه مند به خودش بگیرد.
«آقا معلم را خوب آمدی، حالا از کجا حدس زدی؟ چهره شاخص فرهنگی ام؟ یا پیشانی سفیدم؟!»
دلبر آینه ای بودن لاک های ناخن هایش را یکی یکی تا انگشت اشاره دست راست مرور می کند.
«من مردها رو خوب می شناسم.»
او مردها را می شناسد، خودش این حرف را زده. از دو حال خارج نیست یا اینکه با مردهای زیادی در ارتباط بوده، یا اینکه او هم شکل زنانه وجود من است و مثل من که زاغ دلبرهایم را چوب می زنم، او هم توی نخ مردهاست.
گزینه اولم با تنها بودن حال حاضرش محلی از اعراب ندارد و گزینه دوم هم با این گوشه نشینی و سر در خود بودن و خود اشتغالی اش هم  اعتباری چندانی ندارد. فقط خوبی این نشانه این است که زمینه ساز نشانه ها و اتفاقات بعدی رابطه من و دلبر است. نشانه بازکردن گارد بوکسوری که خود بوکس را بیشتر از برنده شدن دوست دارد. نشانه مهم نبودن نتیجه و اهمیت خود بازی. و البته به قول آقاجان سخت ترین اتفاق روبرو شدن با کسی است که به قصد برد وارد مسابقه ای نشده. اما من جوانمردی به خرج می دهم و گارد باز را رها میکنم. یا شاید هم می ترسم چون به نظرم پشت سر هر گذشت و مردانگی یا زنانگی، ترسی پنهان است. دوست دارم ضربه را از جایی بزنم که انتظارش را ندارد. او مردها را خوب می شناسد و به زبان خودش بدون هیچ قوه قاهره ای اعتراف کرده. البته حالا من مانده ام با مسئله ای که هیچ فرضیه ای برای راه حلش وجود ندارد، تنها راه سر و کله زدن با اجزاء خود مسئله است. تقریبا تمام گزینه هایم در مورد پیش بینی آینده این مذاکره رفته روی هوا. جوری که مثل سگ دلم می خواهد بدانم اما مثل گرگ بی‌نیاز به نظرم برسم می‌پرسم.
«اسمت چیستِ حالا؟»
دلبر اینبار نگاهش را توی سفیدی چشم هایش غرق می کند. مثل افتادن یک تبله درشت توی ظرف عسل. ساده و زیر لب می گوید: «من دو تا اسم دارم، یکی پسرانه یکی دخترانه!»
اینجایش را دیگر نخوانده ام. قضیه دلبر پیچیده تر می شود.
«پسرونه اش چیستِ دلبر؟»
لب‌هایش به امتناء از گفتن چیزی جمع می شود ولی بعد که ابرویش را بالا می اندازد و شانه ای، یعنی اینکه اینجوری دارد برای من یک اعتراف شخصی می‌کند، مثل اکران خصوصی یک فیلم خودمانی.
«عبدل!»
چه بخواهم و چه نه باید تعجب و کنجکاوی همزمان با چاشنی «اصلا فکرش رو هم نمی‌کردم این چه اسمی برای یه دلبر آخه!» ای در جوابم پیدا می شود.
«عبدل؟ عبدل! اینکه پسرونه رو رد کرده، خیلی مردونه نیست؟»
رفته ام و ته اش را در آورده ام که در بعضی خانواده های افغان که پسردار نمی شوند، شده که اسم پسر بگذارند روی دخترهایشان.
«چرا! تازه عبدل شکل خلاصه یک اسم بلندتره!»
به روبرو خیره می شوم، به دری که باز می شود و به آدم هایی که انگار از واگن تا خرخره پر، سرریز می شوند و بیرون می ریزند و چند نفری که خودشان را می سرانند تو تا در دوباره هم بیاید.
«یه کم پیچیده شد، من معلم تاریخ و ادبیاتم ها! نه ریاضی، عبدل!»
عبدل را جوری می گویم که انگار بچه ای دشنامی تازه شنیده شده را تکرار کند. با تردید و البته کمی اطمینان و لذت شرورانه از دشنام بودن حرفش. بی اینکه از نحوه بیان و شکل ادای آن دشنام مطمئن باشد.
«عبدل مختصر شده دکتر عبدالقدیر خان دانشمند هسته ای پاکستانی است آقا معلم ادبیات!»
حالا دیگر باید به نشانه تسلیم پرچم سفید را هوا کنم، انگار دلبر سفیدی پرچم تسلیم را دیده در مردمک چشم‌هایم یا شاید در فلج ماندن اجزاء بدنم که مثلا سراپاگوش شده ام. البته در حین اینکه اینجوری سرگرمش کرده ام به بحث تسلیم شدن و پرچم سفید و انعکاس سفیدی اش در دست ها و چشم هایم، می گردم توی ذهنم و دکتر عبدالقدرخان دانشمند هسته ای پاکستانی را می یابم و ارتباطش با ایران سر بحث فروختن اطلاعات هسته ای برای رسیدن به فرمول و ساختن بمب اتم و خانه نشین شدنش و اطلاعاتم تا خانه نشین شدن را بیشتر جواب نمی دهد و تاریکی حاصل از کمبودن اطلاعاتم را تاب نمی آورد و دیگر پیش نمی رود.
«دانشمند هسته ای پاکستان؟ شما؟ نسبتی هستِ  آیا؟»
دلبر سخاوتمندانه مثل مجرمی که به جرمی کهنه اعتراف کند لبخند می زند.
«بله، عبدالقدیرخان پدر بمب اتمی پاکستان، من از زمان به دنیا آمدن تا زمانی که رفتم مدرسه داکتر عبدالقدیرخان بودم، لباس پسرانه می پوشیدم و غیر از فامیل ها و یکی دو تا همسایه همه فکر می کردن من پسرم!»
برای سر و سامان دادن به این حجم اطلاعات که سخاوت‌مندانه ولی به قصد خلع سلاح کردن من عرضه شده، تشویش سراپای وجودم را فرا می گیرد. مثل گدایی که پول قلمبه ای در قبال درخواست یک اسکناس ناقابل برای جور کردن پول یک وعده غذای گرم دریافت کرده باشد. یاد روزی می افتم که در یکی از گردش های پدر و پسری همراه آقاجان قبل از اینکه یک دفعه قالب تهی کند و بمیرد، پیرمرد گدای دیلاقی که سرو وضع کر و کثیف شندره‌ای داشت جلو آمد و دستش را دراز کرد جلوی آقاجان. پدرم که برخلاف من و آن گدای دیلاق قدش کوتوله بود و تو پُر، دست کرد توی جیب بغل کتش و پول قلنبه ای گذاشت کف دست بزرگ و پت و پهن و لرزان گدا. تقریبا یک پنجم حقوق بازنشستگی اش که دیروز از بانک گرفته بود و و طبق معمول پول نقد هم می گرفت. پیرمرد گدا کمی ایستاد و بالاخره چنگگ انگشت هایش دور پول جمع شد و با تردید راه افتاد. انقدر مات و مبهوت شده بود که یادش رفت دعای آشنای خیر و برکت را حتی زیر لب بر زبان بیاورد. وقتی داشتیم دور می شدیم دیدم ایستاد و مشتش را باز کرد و زل زد به پول‌ها.
هنوز چند قدمی دور نشده بودیم که پیرمرد باعجله خودش را به ما رساند و با اصرار پول ها را پس داد. گفت نمی تواند اینجوری دیگر گدایی کند.
حالا من هم همین وضعیت را دارم. به انکار فراوانی اطلاعاتی که در اختیارم گذاشته شده اطلاعات را همانجور پس می دهم.
«تا زمان مدرسه پسر بودی. لباس پسرانه می پوشیدی. داکتر عبدالقدیرخان پاکستانی!»
اما به نظرم یکجایی باید این بازی به هم بریزد. مثل شهسواری که به غول آخر داستان حمله کند، یورش می برم توی دل دل خود خود دلبر.
« حالا چرا عبدالقدیرخان؟»
دلبر کمی متعجب از اینکه خیلی روی قضیه لباس پسرانه و بقیه بحث ها شلتاق نکرده ام، می گوید:
«پدرم توی نظام مدتی یکی از گماشته های خانه ای بود که عبدالقدرخان تویش تحت نظر بوده.»
با خودم فکر می کنم حتما همان وقت ها که ماه عسل دولت پاکستان و دانشمند هسته ای اش به رسید اعتراف داکتر عبدالقدیر خان به زیرآبی رفتن و رد کردن اطلاعات فنی اتمی به بقیه کشورها، مثل مردی که بعد از مدت ها زندگی مشترک از رابطه طولانی عاشقانه ای پرده بردارد. اعترافی که منجر می شود به امتحان کنار گذاشتن و تمرین بی نیازی.
«خودت هم تو کار انرژی اتمی و هسته ای چیزی هستی؟»
دلبر می خندد و چشم هایش هم می آید و گونه هایش چال می افتد.
«نه تو یه مزون کار می کنم،  وسط کار بودم قبلاً، مدتی دوزندگی کردم، حالا ظریف دوزم.»
پس این پیراهن های ماکسی بلند از اینجاها در می آید. حالا باید قدم بگذارم توی دالان تاریکی که معلوم نیست تا کجاهایش روشن است. کجاهایش توی تاریکی، پسری هفت ساله ایستاده که زیر لباس هایش دختری پنهان کرده، دختری که با زمخت کردن همه تنظیمات دخترانه اش، باز هم پسر بامزه‌ای از آب در می آید.
« چرا لباس پسرانه می پوشیدی؟ برادر نداری؟»
دلبر مثل کسی که بخواهد از زیر بار  مسئولیتی شانه خالی کند، سبکسر و بی قید می گوید.
«چرا پسر هم بوده، دو تا برادر بزرگ تر از خودم دارم، قبلش هم دو تا خواهر، ولی من ته تغاری ام، و قبل از اینکه از بامیان به کابل کوچ کنیم من دختری بودم در لباس پسری.»
انگار آمده که همه تنظیمات را به هم بزند. نمی توانم سر در بیاورم چرا وقتی دو تا پسر دیگر بوده نام آنها عبدالقدیر خان نشده که عبدل صدایش کنند. چرا او، دختر ته تغاری ولایت بامیان.
یک ایستگاه مانده تا برسیم به جایی که او هر روز مرا آنجا تنها می گذارد. با اینکه چیزی بر زبانم نمی آید ولی انگار او شصتش خبردار شده و بخش هایی از آن کلمات را توی صورتم می بیند و دستم را می خواند. ادامه می دهد.
«توی بعضی از خانواده ها توی ولایت ما این اتفاق می افتد. بی دلیل دختری تا زمانی که طبیعت زنانه به او اجازه می دهد می تواند جای یک پسر زندگی کند.»
رفتن توی بحر دلبر انگار باعث شده از رصد کردن اطراف غافل شوم. وقتی به صرافت اطرافم می افتم حضور پر رنگ هم ولایتی هایش را حس میکنم. پنهان در میان جمع. یکی که به نظر می رسد مرد میان سال است با موی لخت و ریش بزی به قول خودشان شیشته و تکیه داده به در با کالایی افغانی که جلوی یقه اش گلدوزی دارد. آن یکی که پسر کم سن و سال مو قرمزی است تپل و سرخ و سفید با پیراهن سفید و شلوار جین سنگشور شده رنگ پریده ای ایستاده و با چشم های کنجکاوش زیر چشمی ما را می پاید.
می رسیم به ایستگاه قیطریه و دلبر کیفش را بر می دارد، گوشی اش را که این چند دقیقه بی استفاده توی دستش مانده را می گذارد توی زیپ کناری کیفش که از قبل باز مانده به این قصد انگار.
«شما هم امروز همراه من پیاده می شید؟»
کیف را بر می دارم و گوشی را محکم می گیرم توی مشتم.
«اون که بعله! ولی از کجا فهمیدی؟ خیلی معلوم بود؟»
دلبر می خندد. چشم هایش با اتفاق خنده، دلبرانه ترین حالت را به خود می گیرد. بلند می شود و بند کیف را روی شانه می کشد.
«اون که بعله! ولی من گفتم که مردها رو خوب می شناسم آقا معلم!»
بلند می شوم. اجازه می دهد تا در پناه حمایتم از قطار پیاده شویم. هم ولایتی هایش انگار از این تصمیم یک دفعه ای ما غافل گیر شده باشند با بسته شدن درها از پس پنجره ها ما را می پایند. انگار دو سه تای دیگر هم بوده اند که من متوجه شان نبوده ام. در عجله جمعیت به سمت خروجی ایستگاه قدم بر می داریم.
«من شما رو عبدل صدا کنم خدا رو خوش میاد؟»
چشم های مورب دلبر تنگ تر می شود.
«اسمم نسا ست!»
قد دیلاقم را می خمانم که حرفم به گوش خودش برسد فقط و غریبه های عجول اطرافمان راهشان را بروند.
« نسا خانم! نگفتی از کجا فهمیدی که من هم قرار هست با شما پیاده بشم؟»
شانه بالا می اندازد.
«خوب چند سال مثل یک پسر زندگی کردم. همه مردها یک پسر شش هفت ساله توی فکر و تنشان زندانی کردن. توی هر سن و سالی. اون پسر بچه رو در وجود مردها زود پیدا می کنم.»
حالا پله های متحرک ایستگاه قیطریه ما را به سمت روشنایی خنک اول روز می برد.
وقتی مثل دو تا مجسمه سوار بر پله برقی به خروجی ایستگاه می رسیمف آسمان گرفته و خیابان خیس از باران و هوای نسبتا سردی به پیشوازمان می آید. ماشین های رنگ پریده گرفتار توی ترافیک و همه نشانه هایی که یک تقاطع تن داده به راه بندانی مزمن و همیشگی در درگاه خروجی ایستگاه مترو را بسازد، به استقبالمان می آید.
دلبر یک دستش را گونیا کرده و کیف را بند کرده به آن. خطوط صورتش کمی خط کشی شده تر به نظر می رسد در نور مرطوب صبح بارانی. از میان دست فروش هایی که در درگاه خروجی مترو پناه گرفته اند و در سکوت و به اشاره و با کمترین کلمات متاعشان را به تو یادآوری می کنند، می گذریم و خنکی باد باران خورده از درگاه مترو تو می زند و به پر و پای ما می پیچد.
زیر چشمی نگاه رو به جلو و مستقیم دلبر را رصد می کنم.
«چه استقبال با شکوهی! انگار پا گذاشتیم به یک کشور بیگانه!»
فقط کنج لب ها و گوشه چشم های دلبر از چیزی شبیه به لبخند در واکنش به حرف من حکایت می کند و بقیه اجزاء صورتش دست نخورده باقی می ماند.
« خوب آقا معلم! نماینده های دو کشور برادر و دوست افغانستان و ایران پا به ایستگاه قیطریه گذاشتن، باهم اون هم برای اولین بار!»
لبخند می زنم. جوری که لب هایم روی هم می ماند اما دو طرف دهانم از هم باز می شود. به قول ناصر جودکی مدیر دبیرستانی که آقا معلم درس تاریخ و ادبیاتش هستم، انگار دو تا نقطه را با پاره خطی به هم وصل کرده باشند.
«اون هم دو تا مقام بلند پایه!»
دلبر سرش را اریب می گیرد و نگاهی رو به بالا  به من می اندازد که شلنگ می اندازم و چهار تا پله منتهی به آسفالت خیس خیابان را دو تا یکی می کنم.
«بلند پایه رو خوب اومدید آقا معلم.»
حالا خلاف جهت ماشین ها که توی سرازیری خیابان قیطریه سر می خورند توی مرداب راه بندان پشت چراغ قرمز، خیابان را گرفته ایم و داریم رو به بالا می رویم. کیف را مثل دمبلی برای بی نصیب نماندن سمت چپ بدنم، از دست راست رد می کنم انطرف.
«پس سال ها عبدلی بودی برای خودت؟!»
دلبر هم کیفش را از روی ساعد پایین می کشد و توی دست می گیرد. مثل کوهنوردی قبراق برای بالا رفتن از شیب خیابان که نامحسوس و آرام زاویه پیدا می کند.
«عبدل اون هم چه عبدلی، داکتر عبدل بعضی وقت ها هم داکتر عبدل خان!»
در پناه دیواری که ترکیب غریبی است از نرده های یُغر سبز و آجرهای زمخت اخرایی رنگ، پیش می رویم. در اولین مانع جدی که راه آب عمیق بلوک چینی شده ای است، دست دراز می کنم و دلبر هم اولش امداخواه و بعد سخاوتمندانه دستم را می گیرد و از جوی آب که بیشتر تبدیل به بهانه ای برای گرفتن دستش می شود، می گذرد.
دست ها و انگشت های کوچکش توی کف دست بشقابی و انگشت های شانه ای من گم می شود. دستش را فشار می دهم. پیغامم را می گیرد و صورتش را به سمت من بر می گرداند.
«حس عجیبی دارم!»
نفس می زند.
«از اینکه دستم رو گرفتید!»
طول گام هایمان یکی نیست و او برای اینکه جا نماند باید بیشتر و تند و ریز ریز قدم بردارد.
سرعتم را کم می کنم.
«بسم الله! یعنی تا این حد دندون هام رو شمردی؟ تو این فرصت کم!؟»
دلبر می خندد و نان صورتش چین بر می دارد.
«اآقا معلم بزار کاملش کنم، قاطی کردید از اینکه دست کسی رو گرفتید که یک عمری پسر بوده! و حالا قراره تا آخر عمرش دختر باشه، نمی تونید بفهمید دست کی تو دست شماست!»
لب هایم کش می آید.
دوباره به انگشت هایش فشار می آورم. تا حسگرهای انگشت های شکننده و ظریفش این حس دوگانه غریب را دریافت کنند و به مغز کوچکش ارسال کنند.
« پس خیلی چیزها در مورد مردها میدونی!»
دلبر دوباره می رود توی لاک دفاعی. دستش مثل پرنده ای که احساس خطر کرده باشد از توی لانه انگشت هایش بیرون می خزد. تجربه من می گوید وقتی دلبر مشتش را باز می کند و انگشت هایش به بر و بالای انگشت هایت می پیچد یعنی سپر را انداخته و وارد مهلکه شده، ولی وقتی انگشت هایش را مثل یک مارگزیده پس می کشد، حس ناامنی کرده و باید با احتیاط پیش رفت. حس من می گوید باید سکوت برقرار باشد که دلبر مکاشفه اش را تمام کند.
اینکه بخشی از وجود کسی را به گروگان بگیری و با همان گروگان سعی کنی آرام آرام به دورنش نفوذ کنی شاید کمی رذیلانه به نظر برسد. ولی گاهی چاره ای غیر از این نیست و انگشت ها و دست های دلبرها بهترین و آسیب پذیرترین بخش از وجود انهاست که مثل بچه فیلی به جامانده و دور افتاده از گله فیل ها می شود به او نزدیک شد و از همین طریق گله ای را لنگ کرد. زیر چشمی می بینم که مکاشفه دلبر تمام شده. نگاهم می کند و لبخند می زند که همه آن کشمکش درونی را پیچیده و پوشیده بروز می دهد ولی دستش مثل گروگانی که توی اوج هیجان گروگان گیری سکته کند و بمیرد، دیگر دردی را دوا نمی کند. انگار سیم رابطی که دستش را به قلبش وصل می کند قطع شده. فشارهای محسوس و نامحسوس انگشت هایم مثل تلاش برای احیای قلبی از کار افتاده بی فایده است. هیچ نشانه ها و علائم حیاتی وجود ندارد. دمای انگشت هایش شروع میکند به پایین آمدن.
آخرین تلاشم را می کنم.
«چی شد یک هو؟»
سوالم دلبر را به صرافت خودش می اندازد. چشم هایش حالت بخصوصی به خودشان می گیرد. انگار چشم هایش را برگردانده و به جای دنیای بیرون، درونش را می کاود. گردش مردمک هایش در چشم خانه های فرور فته اش این را داد می زند.
«نه چیز خیلی خاصی نیست.»
دوباره لب هایم کش می آید و سعی میکنم حالت قابل اعتماد بودن و خواستنی شدن و تمنای همزمان توی صورتم شکل بگیرد.
«آخه دستت افسرد، توی اونجا...» به سینه اش اشاره میکنم. «اتفاقی افتاد؟»
حالا دست و انگشت هایش مثل دولت انگلیس که بی موافقت یا با موافقت پارلمان قصد خروج از اتحادیه اروپا را کرده، تصمیم گرفته از بین انگشت ها و پنجه ناامید من خودشان را بیرون بکشاند. انگشت هایش شروع می کنند به وول خوردن.
«دست من به قلبم وصل نیست، به مغزم وصله!»
آخرین تلاشم را برای حفظ گروگانم می کنم. دستش را همچنان توی مشتم نگه می دارم.
«از نظر اناتومیک هم حساب کنیم دست بیشتر به قلب نزدیکِ تا مغز، مخصوصا توی وجود زن ها!»
دلبر آخرین تقلایش را میکند و دستش را خلاص می کند.
«زن ها رو خوب می شناسی ها آقا معلم!»
به چهارراه نزدیک می شویم. علامت تنهای قرمز توقف عابر پیاده توی ذوق می زند. می ایستیم و دست هایمان از هم جدا می شود.
دلبر دوباره نگاه میکند و لبخند کج دار و مریزی می آید روی لبهایش.
«هر چند به قول شما آقایون باید هر چیزی رو از یک جایی شروع کرد و برای شروع یک زن، دست بهترین گزینه اس ولی دست بعضی از زن ها به قلبشون وصل نیست.»
آدمک قرمز منتظر ماندن، آن هم تنها و جدا از هم را به زخمان می کشد. آدمک سبز که ظاهر می شود دلبر که به قول خودشان دستش را ایلا کرده قدم توی خیابان می گذارد. من هم شانه به شانه اش. البته دست در دست هم رد  شدن از خیابان، آنهم خط عابر پیاده، خیلی گزینه جالبی نیست. انگار عبور از خط عابر پیاده تنهایی بیشتر مزه می ده!
به چپ می پیچیم و دوباره نگاه دلبر دارد درونکاوی می کند.
«یک سوال بپرسم امید هست جواب راست بشنوم از شما؟»
مسخره بازی و لوس بازی ام با هم گل می‌کند.
«قول نمی دم ولی تمام سعی ام رو میکنم!»
بند کیفش را می گیرد و می کشاندش روی شانه اش که اهمیت و جدی بود سوالش را یاداوری کند.
حیله گر و مکار می شوم و نیشخند می زنم.
«راست گفتن من خیلی تعیین کننده است؟»
«بله، مهم . تعیین کننده.»
پیچیده می شوم که از چشم دلبر پنهان نمی ماند. ولی ناغافل بازی راست گفتنش را به هم می زنم.
«حتما راستش رو از من می شنوی!»
دوباره بند تعیین کننده کیف را روی شانه محکم می کند. عزمش را جزم می کند.
«من، چندمین به قول خودتون دلبر شما هستم؟»
مثل قهرمان یک درام که از طرف متحدش مورد حمله قرار می گیرد غافلگیر می شوم. البته باید زود خودم را پیدا کنم.
«اولی نیستی!»
ابرهای نگرانی هجوم می آورد و سایه می اندازد روی نان صورتش و چشم های جستجوگرش.
«آخری چی؟»
مثل سربازی که اسلحه اش را تسلیم دشمنش می کند، می ایستم تا او هم بایستد. یکی دونفری که از کنارمان می‌گذرند توقف یکباره ما را به زحمت رد می کنند و مرد میانسالی که نگاهی خیره و کم حوصله دارد زیر لب چیزی می پراند.
« چون قول دادم راستش رو بگم، نمی دونم ولی امیدوارم.»
لب هایم کش می آید.
«حالا من هم یک سوال بپرسم؟»
دلبر انگار بخواهد اسلحه معطل مانده زمین افتاده ای را بردارد، یک قدم به عقب بر می دارد. یکی دو تا ماشین عبوری بوق می زنند و راننده 206 آلبالویی رنگی که  نیش ترمزی هم می زند بلند داد می زند که می پیچید توی خیابان.
«بی شرف، بی شرف.»
حالا نوبت من است. کیفم را دست به دست می کنم. دلبر ایستاده، ساکت و منتظر.
«چرا هیچ وقت توی واگن خانم ها نیستی، حتی توی شلوغ ترین ساعت ها، باز ترجیح میدی توی واگن آقایون باشی؟»
دلبر می خندد و می چرخد و آرام قدم بر میدارد. یعنی اینکه توضیحش مفصل است و باید بیایی.
«من یک دختر افغان هستم، بگو خوب!»
مزه می پرانم.« دخت خوب هزاره بامیان! خوب!»
جدی تر از این حرف هاست.
« دخت هزار بامیان، اما فقط توی واگن آقایان. وقتی توی واگن مخصوص بانوان هستم یک دختر افغانی هستم. یک آدم مزاحم، یک غریبه. باید جام ذو بدم به زن های مسن تر از خودم. یا یک زن باردار یا حتی بعضی وقت ها یک زن هم سن و سال خودم که نه بارداره و نه هیچ کوفت دیگه.»
آن روی دلبر دارد خودش را نشان می دهد. تلاش میکنم و جلوی خودم را می گیرم که حرف احمقانه ای از دهانم خارج نشود و هر چی ساخته ام خراب نشود. چون قشنگ معلوم هست که دلبر اصلا شوخی ندارد.
«توی واگن آقایان ضعیفه نه، سیاسر نه زن استم، لازم نیست مزاحم و اضافی بودن را با تمام وجودم حس کنم. حاضرم نگاه های خیره و مزاحمت های مردانه را تحمل کنم. توی واگن های عمومی من اول زن هستم بعد یک افغان ولی توی واگن خانم ها اول افغانی ام بعد دختره بعد هی...»
نفس دلبر از این خطابه غرا پس می رود و ساکت می شود. من هم که دارم سعی میکنم جمله آخرش را مثل یک غذای سنگین هضم کنم، خفه خون می گیرم. دلبر که انگار پیش کشیش آشنایی اعتراف کرده، لب هایش خشک شده و بطری آبش را از کیفش بیرون می آورد و لرزش خفیف دستش را پنهان میکند و لب نازکش را دور دهانه بطری جمع میکند و چند قُلب آب می خورد.  هنوز دارم با جمله اش کلنجار می روم که هجوم می اورد.
«من یک سوال دیگر هم دارم!»
توی سربالایی خیابان می افتم به ریپ زدن.
«یک سوال پرسیدی و یک سوال جواب دادی، بی حساب شدیم، چشم در برابر چشم.»
دلبر می خندد و صورتش مثل خمیر توی آب از هم وا می رود.
«خیلی مهم و حیاتی!»
کیفم را تاب می دهم.
«در مورد این هم جواب راست می خواهی بشنوی؟»
می برد.«حتماً!»
گوش می خوابانم. بال بال می زند.
«آقا معلم، چرا من رو انتخاب کردید؟ دخترها و زن های زیادی توی مترو هست، میشه بهشون نزدیک شد و باهاشون حرف زد و از یک جایی شروعشون کرد. و اینکه چرا ازدواج نکردید تاحالا؟»
انگشتم را تکان می دهم.
«این که شد دو تا سوال!»
دلبر سرتق بازی در می اورد.
«نه یک سوال در ادامه همدیگه است!»
قد راست می کنم. روبرو را نگاه میکنم. خطابم به اوست ولی انگار دارم برای هوا حرف میزنم.
«معشوق و دلبر در ادبیات فارسی برخلاف تصور همه ماها یک زن خالی نیست. یک زنه در لباس و ادا و اطوار یک مرد. من دنبال این بودم. شکل بر عکسش زیاده، کافیه یه سری به پارک دانشجو بزنی، اما اینجوریش نیست. زنی که یک روزگاری مرد بوده و در عین حال یک زن. تا حالا این دلبر رو پیدا نکرده بودم که به عنوان یک گزینه جدی در موردش فکر کنم حتی برای ازدواج.»
دلبر ساکت می شود. سرم را نزدیک گوشش می کنم.
« به قول خودت هر زنی از یک جایی شروع میشه، تو از کجا شروع می شی؟»
دستش را می گیرم. دستش را نامطمئن و مردد توی انگشت هایم می گذارد. رسیده ایم نزدیک میدان تجریش. بهترین حالت با هم بودن این است که برسی به میدان تجریش در حالی که دست دلبرت توی دستت آرام و قرار گرفته.

در که باز می شود و وارد واگن که می شوم دلبر سر جای هر روزه اش نیست. حکما آن همه پرسه زدن توی کوچه پس کوچه های محله کهریزک باعث شده خواب بماند. بعد از خیابان گردی صبح قرار شب را گذاشتیم، چون او ساعت 10 شب از مزون می آمد بیرون. آخرین قطار او را آورد و رساند به من که به لطایف الحیلی از دست بی بی خودم را رها کردم و توی ایستگاه شهرری منتظرش ماندم. تمام آسمان ریسمان بافتن من در ادامه حرف های صبح و  تلاش من برای راه پیدا کردن به آپارتمان جمع و جور چهل پنجاه متری اش نتیجه نداد و من ساعت یک نیمه شب دست از پا دراز تر برگشتم پیش بی بی که شام نخورده در انتظار من خوابش برده بود. دلبر دنبال دلیل اصلی علاقه من به خودش بود و اینکه چندمین دلبرش هستم. وقتی بالاخره بعد از کلی پیچ و تاب دادن گفتم به دلیل نزدیک بودنش به تصور من از یک دلبر او را انتخاب کرده ام و همه دلبرهای قبلی ام هم این شرایط را داشته اند که انتخاب شده اند درست از جلوی در خانه اش رانده شدم و به زحمت خودم را رساندم شهرری. اخرین حرفش قبل از بستن در به روی من این بود.
«دوست ندارم شبیه تصور یک نفر از زنها باشم، پس شب بخیر.» البته واقعا فکرش را نمی کردم که اینقدر چقر و بد بدن باشد و رکاب ندهد ولی دخت هزاره بامیان دقیقا نزدیک نیمه شب در خانه اش را برویم بست و رفت تو و من تمام طول راه را از کهریزک تا شهر ری به قطار 6:45 صبح امروز فکر می کردم و یک شروع دوباره.
چشم می چرخانم و دلبر را آن طرف میله ها در بخش بانوان می بینم. در آخرین صندلی پشت میله هایی که واگن عمومی را از واگن مخصوص بانوان جدا می کند. نشسته و به جایی ناپیدا زل زده. پیراهن لی پسرانه ای پوشیده و شلوار جینی که اسپرت به نظر می رسد با کتانی زرنگی پسرانه. آنقدر می ایستم که سرش را می چرخاند و مرا       می بیند. لبخندی کج و از سر واکن تحویلم می دهد و سلامم را بی جواب می گذارد و حواسش را می دهد به آهنگی که حتما از طریق آن دو رشته مار مانند توی گوش ها و شقیقه های منقلبش تکرار می شود. انگار برای اولین بار است که من را می بیند. غریبه است و بی تفاوت. رو بر می گرداند و خیره می شود به همان جای ناپیدا بین زمین و آسمان.   

 

 

   لینک کوتاه :
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :