داستانی از خاطره محمدی
یک روز رویای برای خانم واو
خانم واو وقتی صبح با صدای بلندگوی نمکی از خواب بیدار شد پهلوبهپهلو کردن بیفایده بود دیگر خوابش نمیبرد. کشوقوسی رفت و هرچه به ذهنش فشار آورد دید دیشب خوابی ندیده که امروز از فکر کردن به آن حالش خوب شود. خانم واوا یک ان به ذهنش رسید خودش یک روز خوب بسازد. دوست داشت روزی متفاوت داشته باشد. توی خیال یک روز رویای غرق شد.
خانم واو آن روز توی لباسزیرش جای خالی پستان بریدهی سمت چپش را با چیزی پر نمیکرد. به جهنم زیر تسلط آپارتمانهای اطراف بود باید پردهها را کنار میزد و پنجرهها را باز میکرد. باید میگشت و یک آهنگ شاد پیدا میکرد و صدایش را تا جای که ولوم اسپیکرهای سیستمش اجازه میداد زیاد میکرد. بهترین میز صبحانه را برای خودش میچید شبیه همانهای که در هتلهای 5 ستارهی تلویزیون دیده بود. بیخیال سفارشهای دکتر سوسیس سرخ میکرد و تخممرغ آب پز و یک لیوان بزرگ آبپرتقال. شیشههای عسل و روغن محلی را که برای مهمان کنار گذاشته بود از ته کابینت بیرون میآورد و چنان لقمهای میگرفت که با هر گاز زدن محلول شیریرنگ غلیظ عسل و روغن چکه میکرد. با خودش میگفت بگذار هر چه ظرف میخواهد کثیف شود. بیخیال مگر چند بار میزند و آدم توی عمرش صاحب شیش دانگ یک روز رویای شود؟ همه را توی سینگ میگذارم و آخر شب توی ماشین میزارم. ماشین ظرفشوی که دکوری نیست کلی پول پایش دادم که دیگر با دست ظرف نشویم.
خانم واوا توی خیالش وسایل آرایشش را از توی جاتخممرغی یخچال درمیآورد و تا جایی که راه داشت بزکدوزک میکرد. و دراینبین با ریتم آهنگی که همهجا را پرکرده سر و شانهای میجنباند. گور بابای حرف مردم بگذار دربارهی او که یک زن تنهای شوهرمرده است هرچه میخواهند زر بزنند و فکر کنند. باید بهترین لباسهایش را که کاور کشیده انتهای رختآویز گذاشته برای وقت خودش میپوشید. همان مانتوی کرپ ملیلهدوزی با آستینهای گیپور. توی خیالش آن روزنه دیسک کمر دارد و نه پای راستش استخوان اضافی درآورده کفش پاشنهبلند ورنیاش را با کیفش ست میکرد و موهای جوگندمی وزوزش خرمن یکدست طلایی بود.
خانم واو امروز قرار نبود سر خیابان منتظر آمدن تاکسی یا رسیدن اتوبوس بماند بلکه آژانس میآمد دم در دنبالش و بهجای داروخانهی هلالاحمر مستقیم میرفت به دفتر پیمانکاری که هر سرکیسهاش میکرد و قول تحویل آپارتمانش را امروز فردا به تعویق میانداخت. باید آنجا که میرفت سروصدا به پا میکرد حتی شده گلدان بلوری روی میز را برمیداشت و میکوبید زمین و خودی نشان میداد. دیگر آپارتمان نمیخواست پول آپارتمان را میخواست. چک را میگرفت و سوار ماشین آژانس که پایین منتظرش بود میشد. خانم واو به راننده میگفت برود به آژانس هواپیمایی و بعدش چیزهای که برای رفتن به تور دور اروپا لازم داشت میخرید. برای ناهار خسته و گرسنه به یکی از بهترین رستورانها میرفت و غذای مخصوص ان روز سرآشپز میخورد و انعام خوبی کف دست گارسون میگذاشت. خانم واو توی راه برگشت خانه بدون دلهرهی زیادشدن قبض تلفن همراهش زنگ میزد به تکتک خواهر و برادرهایش و میگفت: کون لقتان وصیت کردم سر گورم هم یک خرما بهتان نرسد. بعد سبک و راضی میرسید خانه. لباسهایش را یکگوشه میانداخت و بدون ترس از سردرد و شانه درد زیر باد کولر لم میداد و دیگر عکس شوهرش که خیلی وقت بود به خوابش هم نمیآمد به دیوار روبرو نبود. درحالیکه به دور همی شبانه با دوستانش فکر میکرد پلکهایش سنگین میشد.
بله خانم واو همینطور که روی تخت تاق باز دراز کشیده بود برای ساختن یک روز رویای خیالها سر هم میکرد.
لینک کوتاه : |