داستانی از خاطره محمدی
زیر یورتمه اسبهای وحشی
برای آنکه توی اتاق بروند باید از جلوی آن آینهی قدی میگذشتند. نوید هفت ماه بود که پایش را توی آن خانه نگذاشته بود. اتاق کارش را از منصوری جدا کرده بود. تولد دخترشان بدون آنکه بیاید کادو را فرستاده بود. دعوتهای منصوری را با عذر و بهانه رد کرده بود و در جواب پافشاری و اصرارهای مادرش گفته بود که منصوری انتقالی گرفته و ازاینجا رفتهاند. روی صندلی غذاخوری نشسته و افسانه را میپایید که مثل پروانه دورش میچرخید و اینطور به نظر میرسید که هیکلش نسبت به قبل بهتر و باریک تر شده. بار اولش نبود اما تپش قلبش را توی دهان حس میکرد. نفس عمیقی کشید آن خانه برای او بوی کاکائوی تلخ و تندی عرق خشکشدهی کت منصوری روی جالباسی را میداد. افسانه بشقاب پلو دیس مرغ را جلویش گذاشت و خودش صندلی کناری را عقب کشید و نشست. پاهایش را طوری رویهم انداخت که ران های سفید و درشتش از چاک پیرهن بیرون بیفتد. خم شد و ران مرغ را توی بشقاب نوید گذاشت. بند پیرهن قرمزش از روی شانه سر خورد روی بازویش. چراغهای لوستر را خاموش کرده بود و تنش زیر نور هالوژن برق میزد.
-حالا واسه من ناز میکنی پیشی؟ یه بار گفتی عکسهای دو نفرتون رو دیوار اذیتم می کنه فازمو، می پرونه برداشتمش. یه بار گفتی به شرطی میام بچه تو خونه ی مادرت بذار، گذاشتمش. حالا نامرد هفت ماهه رفتی و پشت سرتو نگاه نکردی بهونه میاری که شوهرتو توی اون آینهقدی حس میکنم و حتی صدای عصبی رو کیبورد کوبیدنشم میشنوی؟
نوید دست سردش را دراز کرد و انگشتهای لاکزده و داغ افسانه را گرفت و روی دستش بوسهای زد. توی دلش آرزو میکرد کاش زن این خانه وزندگی نبود کاش فقط مال او بود. زن طبقهی بالای خانهی مادرش، مادر بچههای خودش و هرروز قورمهسبزی آن دفعهی اول را میپخت و از زیر میز پایش را نیشگون میگرفت و بعد چشمکی میزد و هرروز خانهخرابش میکرد. هرروز این دل صاحبمرده را میگرفت و از تپش میانداخت و هی بهش شک میزد. آخر آن منصوری کچل دیلاق، مرتیکه ی کوه یخ چه به این گوله ی آتیش!
بشقاب غذایش را نصف نکرده پس زد. افسانه دستش را گرفت و بلندش کرد. آینهی قدی را با ملافه پوشانده بود. رفتند توی اتاق و در را پشت سرشان بستند.
به پشتروی تخت دراز کشیده بود. شقیقهاش در لحظه دو بار میزد. خون در رگهایش مانند اسبهای وحشی توی تابلوی روبرویش میجهید. افسانه دستش را از دور کمر او برداشت و از جیب شلوار نوید روی زمین دو تا سیگار درآورد و برای هردوشان کبریت زد.
-پس فندکی که برات گرفتم کو؟
نوید خودش را کلاف کاموای میدید که افتاده زیردست این ماده گربهی بازیگوش. از سیگار کام گرفت و گفت: سیگار با فندک روشن کردن همون پول تو جوب ریختنه.
خانه توی این هفت ماه هیچ تغییری نکرده بود همان ترکهای سقف، همان روتختی، همان لباسخواب کالباسی آویزان از چوبرختی. هیچچیز آن خانه را دوست نداشت. منصوری توی حمام، منصوری روی کاناپه، منصوری کنترل به دست پای تلویزیون. همهچیز آنجا را زیر لایهای از گردوخاک میدید. یک آن صدای آیفون که آمد هر دو به هم نگاه کردند. نوید جستی زد و نیمخیز شد. شلوارش را برداشت. افسانه دست او را گرفت و طوری توی چشمهایش نگاه کرد که نگران نباشد و دست نگه دارد. پیرهنش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. نوید دوید جلوی پنجره اگر خطری بود راه فراری نداشت حداقل پانزده متری از زمین ارتفاع داشت. رنگش پریده بود و ترس از سر و رویش میبارید لباسهایش را زده بود زیر بغل و گوشهایش را به در چسبانده بود. انگار زمان کش میآمد. میدانست که شوهرش نیست خبر داشت که مأموریتش چند روز دیگر ادامه دارد. صدای بچهگانهای که به گوشش رسید جلوی چشمهایش تاریک شد سرش گیج خورد. روی پارکت دراز کشید. نوید افتاده بود زیر یورتمهی اسبهای وحشی.
لینک کوتاه : |